دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

درهم و برهم

اگه بگم دلم نگرفته دروغ گفتم ، یه حال عجیبی دارم اصلا مغزم کار نمیکنه ، حتی احساساتم هم کار نمیده ، راستش این زمزمه های رفتن خیلی روم تاثیر بدی گذاشته ، انگار نا خود اگاه دارم با این قضیه کنار میام ، هرچند میدونم که روزای سختی جلو رو دارم اما حس میکنم باید با این حقیقت کنار بیام انگار یه چیزایی تو وجودم داره نا خوداگاه به تنهایی عادت میکنه...
یکم سعی کردم به ادمای دیگه نگاه کنم ، سعی کردم نسبت به دخترها و زنهایی که از کنارم رد میشن خیلی بی تفاوت نباشم ، سعی کردم یه جور دیگه نگاه کنم ، جوری که شاید یکی از این ادما یه روز شریک زندگی من هستن ، دیگه حوصله دوستی و عشق و عاشقی ندارم ، دیگه میدونم که تو وجود زنها اون هیجانی که اوایل جوونی فکر میکردم وجود نداره ، حداکثر یه س...س داغه که وقتی تمام میشه دلم میخاد یه سیگار بکشم و همونطوری لخت تنها رو تخت دراز بکشم و در پنجره را باز کنم و به خودم فکر کنم ، شاید دلم بخاد یه سیگار دیگه با اتیش سیگارم روشن کنم ، شایدم ...
البته تو همیشه از تمام قوانین زندگی من مستثنی بودی ، یه چیز دیگه ، یه حسی ، یه نیاز ، یه عشق نمیدونم چی اما یه چیزی که هیچ وقت ازش سیر نشدم

الان زنها برام چند دسته شدن ، یک گروه مادر و خواهر و ... هستن که برام عزیز و مقدسن ، یه نفر عشقمه که تا اخر عمرم عشق مقدسم میمونه با اینکه دیگه قرار نیست کنارم باشم ، احتمالا یه نفر زنم میشه که سعی میکنم حداقل یه انتخاب درست بکنم اما نمیدونم چقدر میتونم دوستش داشته باشم ، بقیه هم از نظر من اصلا مهم نیستن ، حداکثر میشه باهاشون خوابید
میدونم زیاد انسانی نیست ، اما خوب من کاری به کار کسی ندارم ، دیگه خیلی دلم میخاد تو خودم باشم ، یه ادمی که از خودش بیرون نمیاد مگر اینکه مجبور باشه ، دلم سکوت میخاد ، دلم فقط ارامش میخاد ، یه خونه خلوت و خالی از هر کس دیگه ، یه پنجره که ازش هوای خنک بیاد تو ، یه تخت دو نفره که فقط خودم روش بخوابم ، یه بالش نسبتا بلند و یه تشک و ملافه خیلی نرم و سبک ، یه عالمه اب پرتقال ، یه شیشه پر شامپاین که خالی نشه و خیلی سیگار و یه لپ تاپ و اینترنتی که فقط blogsky را باز کنه
راستی یه سیستم صوتی بزرگ هم میخام
وای یادم رفت ماشین هم میخام با یه سیستم توپ و یه جاده خیس ، با اون بارون های ریز شمال ، یه جاده که تا بی نهایت تو جنگل بپیچه و منو از تمام دنیای دور و برم دور کنه ، دور دور
چقدر ادمای دورم برام کم رنگن ، چقدر دنیا سرد و خالیه ، چقدر هوا گرمه ، وای خدا کاش الان کلاه قاضی بودم ، اون جای همیشگی کنار همون سخره . پتوم را پهن میکردم و زیر افتاب گرم وقتی باد خنک رو تنم سر بخوره یه خواب اروم برم ، صدای کپک و تیهو .....
چقدر دلم برای سکوت کوه تنگ شده ...
دلم یه شب پر از ستاره اما سیاه میخاد که نور ماه توش نباشه و با تک تک ستاره ها حرف بزنم ، دلم یه شهاب بزرگ میخاد که وقتی از یک گوشه اسمون شروع به سوختن میکنه کلی طول بکشه تا خاموش بشه و من با چشمام اروم و بی صدا دنبالش کنم ، یه سکوت سرد که حتی اگه یه مارمولک رو ماسه ها راه بره صداش را بشنوم ، انقدر ساکت که نفسم را حبس کنم که مابادا سکوت کویر را بشکنم
دلم میخاد صدام قشنگ بود ، بلند ، پر و خش دار که با اخرین قدرتم اواز بخونم ، کاش ساز بلد بودم ، مثلا سه تار ، یا حداقل گیتار ، یا ساکسیفن اره انگار بیشتر دلم ساکسیفون میخواد ، مثل این یارو مو فرفریه ، چه لذتی داره ! تمام فریادش را تو سازش خالی میکنه و هیچ کس نمیفهمه که داره داد میزنه .....
حس یه برنده را دارم ، با اینکه باختم اما یه جورایی بردم ، من کاری کردم که شاید کمتر کسی تونسته باشه بکنه ، نمیدونم ولی اندازه عشقم را خیلی بزرگ میبینم ، الان حس میکنم که روحم خیلی بزرگه ، گرچه خسته و شکسته اما بزرگه انقدر که  تمام دنیا توش جا میشه
احتمالا یکمی نوع زندگیم عوض میشه ، الان فرصت های خیلی خوبی برای یه کوچ بزرگ دارم ، گزینه های خوبی دارم ، شاید تا اخر امسال اصفهان باشم ، شاید سال دیگه همین موقع ها یه تازه وارد تو یه مملکت غریب باشم ، شاید طبقه ششم یه اپارتمان تو تراس به پشتی تکیه زده باشم و به دود سیگارم نگاه کنم ، نمیدونم ؛ واقعا نمیدونم
فقط میدونم سرنوشتم ابستن یه تغییر بزرگه ، من اول یه راهی هستم که سرنوشت برای کشیده و نمیدونم فردای امروزم چیه ، شاید هم اون سیاهی مبهم که همیشه ته ذهنم میبینم تعبیر بشه ؛ گرچه ازش میترسم اما انگاری یه جورایی به اون هم راضیم
دیدن یه تاریکی مبهم تو اینده برای ادمی مثل من که زیاد فکر میکنه ، زیاد نقشه میکشه و خیلی دودوتا چهار تا میکنه یکم عجیبه ، اما این حس از بچگی با من بوده ، قبلا حتی تصور 25 سالگی را نمیکردم اما حالا 27 سالمه ، همیشه یه حسی نسبت به 8 دارم ، مثلا 28 ، 38 ، 48 و ... اما راستش رابخواین از 38 بیشتر از همه خوشم میاد ، خیلی عدد قشنگیه دلم میخاد به حسم گوش بدم ، به حسی که خیلی وقتا بهم راست گفته ، به یه چیزی تو وجودم که خیلی چیزها را باهاش درک کردم اما لعنتی در این مورد خیلی ساکته
بگذریم چقدر امروز حرف زدم

الان ازم دوری ، خیلی دور پشت زاگرس ، پشت این همه کوه و بیابون ، وسط خلیج فارس ، دور دور ، دیشب خیلی دلت گرفته بود ، دلم من هم برای دل تنگیت گرفت ، دلم خواست یه بار دیگه جلوت بایستم و تو خودتو تو بغل من رها کنی و انقدر محکم فشارم بدی تا نفست به شماره بیافته ، سرت را بزاری رو شونه ام و سینه های مهربونت را محکم به سینه ام فشار بدی و سرت را شونه هام بکشی ...
دلم خواست ارومت کنم ، دلم خواست یه باز دیگه از اینکه تونستم ارامش را به تن خستت بدم احساس غرور کنم ، بعد همینطور که دستم را دورکمرت حلقه کردم اروم ببرم پایین ببرم زیر تی شرتت و اروم بکشم بالا تا لختی تنت را رو تنم حس کنم ، لبام را بزارم رو شونه هات و انقدر ببوسم که دیوونه بشی
میدونم چه حالی پیدا میکنی وقتی تن لختت به بدنم میچسبه و خوتو را مثل مار به بدنم میپیچونی ، بلند نفس میکشی و دیگه تمام غم های دنیا از دلت میره ، اونوقت که اسب وحشی من مثل یه بره رام اغوش من میشه و عشق شهوت تمام وجودش را پر مکینه ، یه اتیشی تو تمام وجودت گر میگیره و لبات را میزاری رو لبای همیشه تشنه من
پیرهنم را در میارم که تو هم از زبری تن لذت ببری ، نرمی تن تو  زبری تن من ، نفس تو گردن من ، لبای من و باریکی و بلندی گردن تو ، نفس به شماره افتاده ما و تمام فرشته ها که جمع میشن تا رمانتیک ترین گناه دنیا را ببینن ، فرشته ها ته دلشون گرفته و حسرت میخون که کاش این رقص گناهی به این بزرگی نبو ، و شاید اونا هم با تردید به سرنوشت نگاه کنن
دستای من که تو موهای تو گره میخوره و دیوانگی و خشونی که تو دوستش داری ، چشمای بسته تو و چشمای خیره من به تو ، سر من و شونه تو ، ارامش تن من قربون صدقه رفتنهای تو ....

ببخشید نمیخواستم س..سی بنویستم اما پیش اومد ، میدونم که تو هم اینو میخای و فقط ما میدونیم که شهوت نیست ولی اسمی هم براش سراغ نداریم
به هر حال داری بر میگردی پس فردا صبح ، منم منتظرت میمونم ، دوست دارم

فیلم هندی

یه زمانی فکر میکردم که داستان تمام فیلم های هندی کپی و پیست هم دیگه هستن و یه جایی یه بابایی یه داستانی از خودش در اورده و هر کس یه تغییری میده و برای خودش یه فیلم درست میکنه ؛ اون روزا حتی فکر نمیکردم که یه داستان عاشقی واقعی تو دنیا وجود داشته باشه

امروز خودم یه جورایی شبیه خیلی از داستان های دلسوز عشق و عاشقی هستم ، هرچند از اونجا که همیشه عاشق چیزای خاص هستم داستان خودم خاص تر از بقیه قصه هاست

نزدیک رفتنش بود و باز مثل همیشه هر دور شدنی منو یاد جدایی مینداخت و حسابی به هم ریخته بودم ، یه ترس و دلشوره با همون طعم تلخ همیشگی که هیچ وقت نمیتونم بهش عادت کنم . تو چند روز گذشته همه تلاشم را کرده بودم که بیشتر پیشش باشم و به هر بهانه ای و هر قیمتی میدیدمش ، اونشب هم موندم اضافه کاری!!!! البته خونه اونا تا بیشتر پیش هم باشیم
این چند وقته یه جواریی عاشق این ارامش کشنده خودم شدم ، همون ارامشی که گفتم از گوسفنده یاد گرفتم ، چیزی که فکر کنم این چند وقته حسابی باعث تعجب و گیجی تو شده ......
حرفای دم گوشی و اشکهایی که اروم اروم راه خودشونو تا رو تختی اختصاصی مون پیدا میکرد و تاریکی اون اتاقی که هر وقت به سقفس خیره میشم یاد اتفاقات زیرش می افتم و یه گیجی دردناک تو تمام وجودم میپیچه ، شونه های خستم که بالش خستگی های یه عشق خسته میشه و حرفای دلتنگی که تشنه شنیدنشونم ، شاید مسخره باشه اما گیره هاشو دوست دارم ، اینجوری رنج این دوری کمتر ازارم میده اخه این گریه ها کمکم میکنه که هیچ وقت عشقی که تو دلش داره را فراموش نکنم و هیچ وقت احساس پشیمانی بهم دست نده
حرف از همه جا و باز اشکاش که صورتشو میسوزونه و هنوز هم اشکاش بمن ارامش میده ، خوبه که ادم محرم اشک کسی باشه البته نه هر کسی اما دیدن خیسی صورتی که حرمت گریه را میدونه خالی از لطف نیست ؛ خوبه که اشکات هم باهاش همراهی کنه و اروم اروم گریه کنی
شاید این خیلی مسخره باشه اما خیلی وقتا که به این جدایی فکر میکنم بیشتر از خودم دلم برای تو میسوزه ، برای وقتی تنها میشی و دلت لک میزنه تا گوشی را بردای و زنگ بزنی و باز به حرفای تکراری من گوش کنی و باز از هم دیگه بپرسیم دیگه چه خبر ، اخه این چه خبر گفتنا و یک ساعت پشت تلفن حرفای تکراری زدن نشونه دل تنگی و ناراحتی از دوریه ، که هر دومون دلمون میخاد کنار هم باشیم حتی اگه هیچ حرفی برای همدیگه نداشته باشیم
داشتم میگفتم دلم برای روزای دلتنگیت میسوزه ، وقتی دلت میگیره و سرت میخاد تمام خستگی هاش را یه جا خالی کنه شونه های بی منت و یک رنگ منو نداشته باشی تا بتونی اروم اروم و بی صدا گریه کنی ، نباشم که انقدر ازت بپرسم چته ؟ چته ؟ تا مجبور بشی یکم حرف بزنی و خالی بشی ، نباشم
نگو سر خودم معطلم ، خودتم خوب میدونی همیشه خریدار دلتنگی هاتم ،  نه اینکه ناراحتیت را بخوام ، اما وقتایی که دلت گرفته دلم میخاد تمام غصه هات را خالی کنی یا حداقل با من قسمت کنی ، خدا کنه اونی که باید قبلا این کار را میکرد یاد گرفته باشه که سنگ صبورت باشه تا جای خالی من ازارت نده
اینا را که میگم معنیش این نیست که خودم ککم نمیگزه و با رفتنت اب از اب دریای دلم به هم نیمخوره ، خودتم خوب میدونی که با رفتنت تمام دریای وجودم متلاطم و طوفانی میشه ، شاید باورت نشه اما اون بار که رفتی وقتی خیلی دلم میگرفت بیشتر دل تنگی هام برای دلتنگی تو بود نمیدونم اون روزا حس میکردم پشیمونی و دلم برای پشیمونیت هم میسوخت
امشب دلم خیلی غصه داره ؛ اول این نوشته ها دیروز صبح تو اردبیل اون موقع که دوباره حرف رفتن زدی نوشتم اما وقتی زنگ زدی گفتی نمیری با اینکه کلی خیالم راحت شد اما یه حال عجیبی داشتم که تا شب نتونستم چیزی بنویسم ، حالا هم که اومدم اصفهان انقدر دمقم که حتی حال حرف زدن ندارم

ته حرف اینکه دوست دارم ، حتی اگه یه روزی نخوام ببینمت ، اگه بری ، اگه نری ، اگه با تو باشم یا نباشم ......
خیلی دلم گرفته ؛ یه دنیا غم تو دلم نشسته و یه دنیا دلم برات تنگ شده ، از دست خودم ناراحتم ، اخه از وقتی که تصمیم گرفتی بری بعضی وقتا به زنای دیگه نگاه میکنم و به این فکر میکنم که میتونم یکی از اونا را یه روزی دوست داشته باشم ، یعنی واقعا میتونم یه روزی تمام این دنیای قشنگ را با همه خاطراتش فراموش کنم؟؟؟!!!


از اصفهان که رفتم وقتی تو فرودگاه تهران پیاده شدم ، وقتی از کنار اون صندلی که اونبار نشستی بودی رد شدم ، وقتی گاری دستم گرفتم وقتی وقتی وقتی .......
وقتی از میدون انقلاب تهران رد شدم وقتی از جلوی پارک لاله رد شدم .....    وای خدا این چه عذابیه حتی تو تهران هم ازت هزار تا خاطره دارم ، اگه بری حتی نمیتونم از این شهر لعنتی هم برم و تهران زندگی کنم
خوش به حالت که از این مملکت میری , میری و تو مسیر کار ، تو اب پرتقال فروشی ، تو خیابون شیخ بهایی ، توحید ، بابا محمود ، شب ، روز ، بارون و سرما و گرمای این شهر نفرین شده یاد گذشته ای که فقط برات حسرت داره نمی افتی

از حرفام ناراحت نشو فقط دلم گرفته ، یه دنیا دوست دارم

متلک

(احتمالا این چند روزه زیاد مینویسم اخه ارومم میکنه، الان داشتم باهات حرف میزدم ، گفتی همه حرفام و کارام متلکه! ناراحت شدم برای این اسم این یکی را گذاشتم متلک)

با صدای زنگ موبایل باباش از خواب بیدار شد ؛ با بی حوصلگی کلید سبزه را زد ، ابی بود ، خوش به حالش تو این سرما چه حسی برای استخر داشت ، برعکس دلقک دلش می خواست فقط بخوابه برای همین بر عکس همیشه که زود خر میشد و دل کسی را نمیشکست اینبار یک کلام گفت نمیام و سعی کرد بخوابه اما چه تلاش بیخودی ، مسخره اس که تو اون خواب الودگی و خستگی به فکر ابی بود که ناراحت شده و از دست خودش دلخور بود
به فکر بی کاری جمعه ها تو خونه افتاد و از طرفی خیلی هم دلش نمیخواست بره خونه عشقش ، یعنی یکم روش نمیشد و زیاد هم حالش خوب نبود میدونست اگه بره حال اون را هم میگرفت ، از طرفی نه حال تلوزیون داشت ، نه حال غرغر مامانش
اه ؛ حال هیچی را نداشت دلش میخواست بخوابه اما دیگه انقدر فکر تو سرش بود که عمرا خوابش میبرد ، گوشی را برداشت و گفت منم میام

اب استخر گرم بود و پراز موج و تلاطم ولی پیش دریای طوفانی درون دلش لنگ مینداخت ؛ لبه استخر نشسته بود و با خودش فکر میکرد که حتما تا حالا نگران شده که بهش زنگ نزدم ، اخه ساعت نزدیک دوازده بود

همیشه به دوستاش میگفت مسخره ترین چیز دنیا وقتی ندونی چیکار میخوای بکنی اینه که بشینی پشت کامپیوتر و به اینترنت وصل بشی ، یه دنیای بزرگ جلوته که هیچ چیزش به دردت نمیخوره ، حالا اونم دچار این مسخره گی شده بود ، نه حوصله چت داشت ، نه خبر خوندن و نه حتی فیلم دانلود کردن ؛ حتی حال نداشت 100 تا فیلمی را که براش گرفته بود رایت کنه
تمام عشقش برای دانلود فیلم این بود که اونا را رایت کنه بده اون ببینه مخصوصا حالا که داشت ترک میکرد انگیزه اش بیشتر بود ...

لعنت به زندگی بی هدف ، به لحظه هایی که منتظر هیچی نیستی و چه لحظه هایی وقتی که تلفن زنگ میزنه ، وقتی قشنگترین اسم دنیا را روی صفحه موبایلت میبنی ، وقتی قلبت عین اون اوایل با شدت میزنه و خون با فشار تو تمام رگهات می پاشه
حرفای بی سر و ته که عمری براشون وقت نمیزاری ، سوال تکرای دیگه چه خبر که خبر از یه دلتنگی بزرگ میده ، از یه تشنگی شدید برای شنیدن و با هم بود و جواب تکراری هوچی تو چه خبر؟؟؟؟

همه اینا شاید اخرین لذت های مشترکی باشه که میتونی طعمش را بچشی و سعی میکنی با تمام وجود صدای پشت تلفن را به اعماق وجودت بفرستی ، کاش میشد صدا را نفس کشید ، کاش میشد تو این لحظه ها موند و هزار تا کاش دیگه که کاش میتونستم بگم اما حیف ...
حتی وقتی حرف رفتن و تمام شدن دنیای قشنگت را میشنوی باز از اون صدای پشت تلفن لذت میبری ، دلت میگیره اما به قول ابراهم  به هر حال داشتنش بهتر از تنهاییه ، حتی اگه موقتی باشه

وقتی تلفن را قطع کرد خیلی دلش گرفته بود و میترسید سکوت سایت بغضش را بشکنه ، چقدر خدا دوستش داشت که بیشتر دلتنگی هاش تو سرما بود ، اخه سرما برای دلتنگی خیلی خوبه ، وقتی داری خفه میشی اگه گرمی هوا هم بخواد گلوتو فشار بده که خیلی بده
هوا سرد بود و دلش لک زده بود برای چس دود یه سیگار یا شایدم بیشتر ، اما فعلا نمیخواست سیگار بکشه ، دلش میخواست اینجوری پشت تصمیم عشقش باشه که مثلا یه جوری انگیزه داده باشه ، با بخار دهنش ادای سیگار کشیدن ادمای خسته را در می اورد و تو خیالش دود سیگار را تا ته اعماق وجودش میفرستاد
و چه لذتی داشت تو اون سکوت و سرمای ملس قدم زدن زیر درختای بی برگ ، چه دنیای بود حرف زدن با تلفن

وقتی داشت برمیگشت خونه ، انقدر دلش میخواست تلفنش زنگ بخوره و یه صدای مهربون دعوتش کنه ؛ دعوت که نه حتی تعارفش کنه و اون از خدا خسته بگه میام....
انگار خدا بعضی وقتا صداشو میشنوه نه؟؟؟؟  به نظرش خدا باید یکم شرمنده باشه !!!! مسخره است نه ؟ اما این حسشه ، طلب کار که نیست فقط اینطوری حس میکنه حالا هرکی هر چی میخواد بگه

اینبار ماشین نداشت و با ماشین سیاه ولی پر از گل دوستش با همون دلهره همیشگی اول تو کوچه را نگاه کرد و بعد پیچید ، ضربان قلبش تند شده بود و باز با ترس دستش را دکمه زنگ فشار داد
یعنی وقتی در باز میشه ، میفهمه که تپش قلبش تپش عشق و دلهره و هیجان و هزار تا حس دیگه است یا دروغش را باور میکنه که از یک طبقه پله بالا رفتن نفسش را بند اورده ؟؟؟

گفته بود اگه یه روز بخوای برای زندگیش تصمیمی بگیره پشتشه و کمکش میکنه ، گفته بود هر چی بگه قبول میکنه و هیچ وقت اونو مقصر نمیدونه اما اخه بی انصاف از دلی که توش یه دریای طوفانی و پر طلاتمه ، از ادمی که هر لحظه اش پر از ترس و اضطرابه ، از چشمای خیره که مثل ندیده ها میخواد اخرین لحظه های عاشقانه زندگیشو نگاه کنه ، از دستی که ترس خالی موندن داره .....
از اینا انتظار مثل همیشه بودن انتظار زیادیه

به خدا از تو دلگیر نیستم ، از اینکه میخوای بری دنبال سرنوشتت هم ناراحت نیستم ، به خدا قصد ناراحت کردن تو را ندارم ، نمیخوام متلک بندازم ، من همون ادمی هستم که هرچند بی فایده و به درد نخور اما تمام ناراحتی هات را حداقل اندازه شنیدن و قصه خوردن به جون میخریدم ، حالا چرا باید متلک بگم ، من تو عمرم بلد نبودم اما اگه زبونم نیش داره و میسوزونه شاید زبونه اتش حسرتی باشه که درونم را میسوزونه ، چیزی که تو حالا درکش نمیکنی ، دوست داشتن که شاخ و دم نداره

جونم برات بگه که ، من از اول هم به خودم قول دادم که اونطرف زندگی تو را به خودم ترجیح بدم و دادم ، حالا هم میدم ؛ اما تو هم به من حق بده که تو این اوضاع روحی خراب مثل همیشه نباشم
به خدا و به جون خودت برام عزیزی ، میپرستمت ، کاش میدونستی چه حالی دارم
دیگ حال نوشتن ندارم اما برای اخرین بار جون خودم و عشقمون قسمت میدم بخاطر من هیچ تصمیمی نگیری

دوستی وسیع !!!

واقعا نمیدونم این کلمه را از کجا پیدا کردی ،چطوری به ذهنت رسید و منظورت چی بود فقط میخام بگم شوکه شدم
همه چیز داره عوض میشه و من مثل همیشه نمیخام جلوش را بگیرم ، این حرف ها را نمیزنم که تو تصمیمی که گرفتی مردد بشی ، فقط برای خودم مینویسم که یادم نره چه اتفاقای افتاده و چه مسیری را طی کردم ، این باشه سهم من از این دوستی که حالا داره وسیع میشه
نگو مسخره میکنم ، نه دارم تکرارش میکنم که بهش عادت کنم و سعی کنم بفهمم
تو قضیه مسافرت اختلاف من و تو اینه که اولا مسافرت کاری را با غیر کاری قاطی میکنی که هیچ ربطی به هم ندارن و بعد این که اصلا قرار نیست کسی خطایی بکنه چون اصلا احتیاج به مسافرت رفتن نیست ادم میتونه تو خونه بشینه و هزار تا جنایت بکنه ، حرف من سر مسافرت تفریحی رفتن بدون هم دیگه است که حداقل از وقتی رابطه منو تو شکل جدیدش را گرفت من نرفتم و تو حداقل 2-3 با رفتی ، فرق من و تو اینه که وقتی دلم برای یه مسافرت تفریحی تنگ میشه یا نمیرم یا تو را شریک میکنم اما تو اعتقاد داری که ما میتونیم بدون هم دیگه تفریح کنیم.
البته اینم طبیعیه ، یعنی هم تو حق داری هم من ؛ من هنوز به تو یه نگاه دیگه دارم که حتی اگه بهم نمیریسیم تا وقتی با هم هستیم جوری باشم که بعدا فرض محال خواهم بود ، اما خدا را شکر تو واقع بین تری و به این حباب که همین چند روزه میترکه بیشتر دل خوش نمیکنی و دنیای خودتو وسیع تر میکنی ، البته تو خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیدی که نتیجه اش شد چند تا سفر
ببین قیافه نیگر اصلا گله نکردم فقط یه تحلیل فکر کنم منطقی بود از اوضاع خودمون .
منم دلم میخاد یکم واقع بین تر باشم اما از خودم میترسم که اگه تصمیم را بزارم پای عقل کشک و مشکم را به هم میریزه ، فعلا میخام با تمام لحظه هام لاس بزنم ، مثل بو کردن مشروب که همه میگن بده و اخه و اشتباهه اما من باهاش حال میکنم هنوز دلم میخاد با تمام لحظه هام حال کنم ، حتی اگه لحظه های اخر باشه...
راستی دیشب که داشتم نگاهت میکردم قیافه ات را حفظ نمیکردم ، همینطوری داشتم لاس میزدم ، اما خیلی خری که میگی من چیزی از دست نمیدم و تو خیلی چیزا را از دست میدی ، مطمئن باش من بیشتر از تو از دست میدم
اخه با جدا شدن ما تمام دنیای من خراب میشه و ازش هیچی نمیمونه ، چون چیزی غیر از این ندارم که بتونم بهش دل خوش کنم ولی برای تو یه چیزایی میمونه که شاید به زور بتونی بهش دل خوش کنی و خودتو رازی تر نگه داری
نه نه اشتباه نکن این اصلا خوب نیست ، اینجوری اوضاع من بهتر میشه ، شاید بتونم رو اوار و خرابه دنیای خرابم یه دنیای دیگه بسازم (البته شاید) ، مثل این میمونه که یه خونه را خراب کنی و بتونی یه مدل شیک تر و جدید بسازی اما وضعیت تو از این جهت بدتره که اون چیزای که برات میمونه نمیزاره دنیات را کامل از اول بسازی ، مثل این میمونه که یه خونه را بخوای بازسازی کنی و دستی به سر و روش بکشی ، میدونی چی میگم؟؟؟؟؟
امیدوارم دنیات قشنگ ، باشه و همیشه اون دندونای خوشگلت پیدا بشه ، فقط به غریبه ها نشونشون نده اخه بدجوری دل میبره ، شاید یه احمق دیگه مثل من دوباره زندگیت را به هم بریزه
راستی یادت نره به دندونات برسی ، مخصوصا اون که شکسته ، اخه کلی از جذابیت تو بخاطر خنده های قشنگته که دندونات پیدا میشه ، دلم میخاد اگه یه روزی بعد از مدتی دیدمت همینجور خوشگل و دلبر باشی ولی قول  بده بازم برام بخندی....
ولی خداییش از این دوستی وسیع خیلی کف کردم . دارمت دوست
برای همین در مورد قشم خودت میدونی هر تصمیمی بگیری قبوله ، نگران دوبی هم نباش لجبازی نمیکنم ، شاید برم شایدم نه ، اگه با هم بودیم که سر همه حرفام هستم نبودیم هم که دیگه فرقی نداره

من فعلا تسلیم سرنوشتم چون فهمیدم این بازی نه کار تو و نه کار من ، فکر کنم بحث بحث رو کم کنی خدا و سرنوشت والهه عشق و بقیه کله گنده ها باشه برای همین بهتره زیاد سخت نگیریم و اروم باشیم ، اینو از اون بره یاد گرفتم که وقتی قصاب میخواست بکشتش ، وقتی فهمید دیگه ... اروم ابش راخورد و سرش را گذاشت کنار باغچمون و چشماش را بست

 

یک از هزار

داشتم تو کامپیوترم دور میزدم یه فایل بود به اسم finish.txt که چندین ماهه روی دسکتاپ کامپیوترم جا خوش کرده و هنوز پاکش نکرده بودم مال زمانیه که رفته بودی ، میخواستم پاکش کنم اما دیدم خیلی وقته که مهمونمه و دلم نیومد
شاید ناراحتت کنه اما بیشتر برام مهمه که داشته باشمش یا روزی که نمیدونم کی وقتی اومدم به وبلاگم سر بزنم یادش بیافتم ، گفتم وبلاگم چون زیاد بهش سر نمیزنی ، نمیخواستم بگم اما الان چندین ماهه که اینجا سر میزنم به امید اینکه یک خط نوشته باشی ، خیلی خوشحال میشدم اما حالا دیگه خیلی منتظر نیستم

بگذریم اون نوشته را اینجا میزارمش امانت تا بعد

دلم میخاست از حالم ، از تمام فکرایی که تو سرم میچرخه ، از نگرانی ها و سر درد ها از همه مصیبت های این روزای سخت برات بنویسم ، خیلی حرف برای گفتن دارم ، خیلی درد تو دل واموندم هست که دوست داشتم برات بگم اما دیگه ازشون حرفی نمیزنم نمیخام این اتش زیر خاکستر را همش بزنم.
چند روزه خیلی دلم میخاد با یه نفر حرف بزنم ، ابراهیم که انقدر سرش شلوغ و به هم ریخته است که مثل همیشه نمیشه باهاش حرف زد ، چند روز با غزل چت کردم و همش وقتی رسیدیم به یکم حرف زدن اونم مثل همیشه بهانه کار اورد و رفت ، جالبه که اون تا وقتی در مورد خودش و کاراش حرف بزنیم وقت داره اما ... بگذریم انقدر دلم گرفته بود که با وجودی که میدونستم زیاد خوشت نمیاد زنگ زدم به نسرین اونم ظاهرا خطش خراب بود .
دیگه همین کسی دور و برم نبود که بشه باهاش در مورد تو حرف زد با خودتم که دیگه نمیتونم حرف بزنم ، یعنی ترجیح میدم وقتی باهات حرف میزنم به جای درد دل کردن از هزینه ای که بالای موبایل میدم بیشتر لذت ببرم واین روزای اخر هم گله ای نکنم و قدر این روزها را بدونم
تو هم این روزها زیاد دلت نمیخاد به حرفای من گوش بدی و وقتی هم که حرفی بزنم فکر میکنی میخام دلت را بسوزنم و بلف میزنم

اره ، روزگار ما هم اینجوری تو تنهایی محض ، تو سکوت و فکرای مسخره و بیهودگی میگزره و باز مثل همیشه دست به دامن نوشتن شدم .

از دستت دلخورم و شاید برای همین باشه که تو هم مثل غزل ترجیه میدی حرفام را نشنوی ، شاید من خیلی حساس شدم اما حق دارم
من حق دارم حق دارم ناراحت باشم ، حق دارم دلم شکسته باشه حق درام که غرورم جریحه دار شده باشه ، حق دارم اون ادم سابق با اون همه احساس و التماس نباشم ، حق دارم دیگه نخوام اون ادم ساده و عاشق باشم ، حق درام از زمین و زمون متنفر باشم

به گذشته خودم که نگاه می کنم ، یه ادم ساده و

رویای نا تمام تاسوعا

همینطور که به لیست خریدش نگاه میکرد وارد مغازه شد ، صاحبخونه !!!؟
پیر مرد از تو پستوی مغازه داد زد بفرما...
اقا دو مثقال ذعفران خوب میخام با یکم .....
اخرین قلم لیستش را خط زد ؛ هنوز یه دلشوره عجیب تو وجودش بود ، ترس و دلهره و خوشحالی تو وجودش مخلوط بود ولی دلش هم گرفته بود
نمیدونست چرا اما خیلی اروم بود ، با تمام احساساتی که تو وجودش قلیان داشت ظاهرش خیلی اروم و لَخت بود ، رانندگیش هم همینطور بود خیلی اروم و بی شتاب راهش را میرفت ، از دور که چشمش به دسته افتاد یواش یواش سرعتش را کم کرد تا نزدیک دسته ایستاد.
انگار هیچ کس عجله نداشت و عزادار ها هم بی خیال ترافیکی که درست کرده بودن سینه زنان رد میشدن ، صدای تبل و بوی اسفند و زمزمه مردای سیاه پوش یه جوری بیشتر ارومش کرده بود ، با تعجب به راننده ماشین کناری که دستش را گذاشته بود رو بوق یه نگاهی انداخت و دوباره بی خیال فرو رفت تو صندلی سرش را تکیه داد به شیشه و به دسته خیره شد...
با چند تا پاکت پر تو دستش در خونه را که روی هم بود  حل داد و رفت تو ، دلهره اش بیشتر شده بود اما با دیدن زن و خواهرش کنار همدیگه یکم خیالش راحت تر شد و خنده و سلام زنش را با خنده و سلام جواب داد
- سلام ، خسته نباشین ، تو این سرما مجبورین ؟ میبردین تو حمام با اب گرم میشستن ..
- نه بابا فقط همین در دیگ را میخواستم بشورم

این اولین باری بود که برای نذر تاسوعای مادرش با هم بودن ، مادرش هنوز هم یکم سر سنگین بود اما خوب کم کم داشت قبول میکرد و باور میکرد که تصمیم یه دونه پسرش درست بوده .

شب

ساعت ۱۰:۳۱

اضافه کاری

نگرانی

تردید

شک

دلخوری

خستگی

سوزش چشم

دل گرفته

نا امیدی

یکم دل سوختگی

حس تحقیر

انتقام

افسوس

دل تنگی

دوست داشتن

انتظار

نگاه به موبایل

صفحه کلید

نوشته های ناتمام

کلید قرمز

سوال

سوال

سوال

....

 

اینا حس یه دلقک خسته است که فکر میکنه این سهمش نیست ، که منتظره و به موبایلش خیره میشه و گوش به زنگ میمونه تا باز خودشو قانع کنه که نه بابا به فکرته ،‌ تو زیادی حساسی ، تو خاطرات و شنیده هاش دنبال چیزی میگرده که بندازه جلوی عقلش و بگه ببین دوستم داره ، ببین به من وفاداره ، امشب شک داره ،‌ اون بازم نمیتونه درک کنه
خسته است

خیلی حرف داره اما نمیزنه اون حرفاش را زده حالا منتظره نتیجه حرفاش را ببینه تا یه دله بشه که بره یا بمونه

Alt + Shift  را با هم گرفت و ده تا انگشتش را روی کیبورد تکون داد تا درست سر جای خودشون بشینن و عزمش را جزم کرد که بنویسه

تازه از کلاس اومده بود خسته و خسته، خیلی خسته تر از نم نم بارونی که میبارید ، از کلاس که اومده بود یه راست رفت پیغامهاش را خوند و با همون خستگی جواب داد خیلی وقته حرفی نزده و خیلی وقته که دلش گرفته و فقط یه تکون لازمه تا تمام خستگیش یادش بیاد
خیلی وقته حرفی نشنیده دیگه خبری از اون جاده و اون دردایی که با گفتن اروم میشد و اون گوشی که با جون و دل مشینید نیست ،‌ حیف که عاقبت اون همه شنیدن هیچ بود ،هیچ مثل خودش ، حرفایی که تو طوفان زندگی گم شده بود و دیگه اثری از اثارشون نبود ، یه مرد تنها که الان تنها تر از قبل بود با یه کوله بار پر قصه ای که برای هیچ کس نمیتونست تعریف کنه  ،‌ یه زن تنها که اونم تنها تر شده بود و دیگه حتی برای محرم حرفاش هم حرف نمیزد .

شاید اون جاده دلش براشون ،‌ برای اون دستایی که تو هم گره میخوردن و اون شونه خسته ای که متکای اون سر خسته بود تنگ شده بود . شاید اون جاده هم اونا را فراموش کرده بود
امروز دلقک به دخترا یه جور دیگه نگاه میکنه ،‌ دنیا را یه جور دیگه میشناسه و خوشختی را یه رنگ دیگه نقاشی میکنه ، دلقک دیگه اون ادم سابق نیست ، دیگه نور این دنیا چشماش را میزنه و به زور به اطرافش نگاه میکنه ، خیلی از چیزا را به دست نیاورده بی خیال شده ، اون الان فقط یه جای اروم میخاد ، اروم و خنک دلش میخاد تنش از سرما مور مور بشه ، دلش میخاد یه شیشه پر از یه شراب متفاوت دستش بگیره و تا قطره اخرش را بالا بکشه و تو مستی و سرگیجه اش غرق بشه انقدر غرق بشه که واقعا غرق بشه
حتی تنش خسته اس همه دنیاش خسته است .
یاد دنیای کوچیکی می افته که یه روزی بهشت عشقش بود و عاشقش بود ، حیف که هیچ کس نفهمید اون دنیای کوچولو به اتیش کشید

دم غروب بود و چند ساعتی میشد به بهانه خونه حسابی ماشین بازی کرده بود ، هوا داشت تاریک میشد و هنوز یه غم گنده تو دلش نشسته بود و هیچ جوری نمیتونست خودشو خلاص کنه ، یه دفعه نگاهش افتاد به خیابون سمت راستش و تازه فهمید باید چیکار کنه و یه دفعه پیچید سمت راست ...

هوا داشت تاریک میشد ، و هرچی تند میرفت بازم نمیرسید ، یه ترسی ته دلش بود که مجبورش میکرد قبل از تاریکی هوا برسه ...

پخش ماشین را به احترام مرده ها خاموش کرد و پشت سرش چراغهای ماشینش را روشن کرد و با یه فاتحه وارد شد ، همه داشتن خودشونو جمع و جور میکردن و کم کم راه های خروجی شلوغ میشد ، برعکس مسیرهای وروری که خیلی خلوت بود...

پیچید به سمت قطعه های فرد تا رسید به قطعه ۳۵ بعد از کلی گشتن بالاخره رسید به قبر پدر بزرگش

سلام پیر مرد ، چطوری ؟ تعجب کردی نه؟
خیلی دلم تنگ بود اومدم یه سری بزنم ، درسته که بیشتر دلم میخاست بیام قبرستون اما چه بهتر که بیام سر خاک تو

تو حال و هوای خودش بود و به اون ارامش وسکوت به اون همه ادم خوابیده زیر خروارها خاک و سنگ قبر و دنیای زیر سنگ فکر میکرد ، برعکس چیزی که فکر میکرد اصلا از اون سکوت و تنهایی و تاریکی نترسیده بود برعکس یه حس خوب ارامش و سبکی داشت ، اصلا به شکست زندگی و داشتن یا نداشتن عشقش فکر نمیکرد ، همه چیز فقط ارامش و سکوت بود ، اینکه اخرش یه روز یه جایی ما هم اخر و عاقبتم اینه و تمام این تلاش ها واین همه خون دل خوردنها پوچ و بی هدف میره زیر خاک ، خوش به حال اونایی که برای اونطرفشون یه دل خوشی و ارامش خاطری دارن و والی به حالی منی که تازه اونطرف باید تاوان تمام زجر هایی که به خودم و بقیه دادم را پس بدم ....

یه حس سبکی تمام تنش را پر کرده بود ، یه سر گیجه قشنگ ، انگار همه چیز کش دار تر شده بود و همه چیز به ارومی و ارامش میگذشت ....
بلند شد و رفت سمت قطعه ۴۳ ، دلش برای بی بی تنگ شده بود و از ماشین که پیاده شد یه صدای بلند ودلنشین اواز میخوند ، تو اون سکوت قطعه ۴۳ صدای پیر مرد میپیچید و اون با تمام وجودش درد دلش را فریاد میزد ، تو تاریکی پیدا نبود اون صدا از کجا میاد شاید یه پیرمرد تنها بود که تازه عشقش را از دست داده و چون عشقش از تنهای میترسیده و عاشق صدای شوهرش بوده اومده بود با شریک نیم راهش خلوتی بکنه ، شایدم یه روح سرگردان که امشب اجازه گرفته بود و اومده بود تا به یاد جوونی حالی به هنجره خسته اش بده و یه نسیم خنک به روح خسته دلقک بوزه
دلش میخواست بره بشینه پیش پیرمرد و بیشتر با صداش حال کنه اما نگران بود بنده خدا تو اون تاریکی بترسه و خوندن یادش بره برای همین رفت بالای قبر بی بی سلامی کرد ونشست کنار قبرش
یاد ارزوی همیشگی بی بی افتاد که دلش میخواست عروسیش را ببینه و همیشه میگفت میترسم بمیرم و دامادیت را نبینم و حالا چند سال بود که بی بی رفته بود و هیچ وقت عروسی نوه عزیز دردونه اش را ندیده بود

خدا جون سلام، شب بخیر راستی الان برای تو شبه یا روز

نه ولش کن بیخیال ، اصلا نیومدم باهات حال واحوال کنم ، فقط اومدم بگم که اوضاع بدجوری قاطی پاتیه ، اون از دیشب و اونهمه بحث بی نتیجه با مامان اون از این دختره نامرد که منو گذاشته رفته ، درگیری خونه ، این همه کار و پروژه عقب افتاده ، این دل بی صاحاب وا مونده ، این از امشب بابا، اینم از ترس اخر شبانه من که نفسم را بند میاره  ........

وای خدا جونم خیلی خستم ،‌به بزرگی خودت که از همه مشکلات وغمهای من که هیچ از درد دل همه ادمایی دنیا هم بزرگتری قسم خیلی کم اوردم ، خدایا تو نقطه از زندگیم قرار گرفتم که هر تصمیمی که بگیرم یه جوری متفاوت اینده ام را میسازه ، جون هر کی دوستش داری هوای مارا داشته باش که خیلی بهت احتیاج دارم

خدایا نخواه اون چیزی که ازش میترسم سرم بیاد ، اگه قراره بدیش به من همونجوری بده که موقع رفتن بهت سپردم ،  خدایا بی معرفتی نکنی ها امانت دار خوبی باشد ، من همونجوری که بهت دادمش می خوام ازت ، نمیخوام دست هیچ کس تنش را لمس کنه

خدا خوابم میاد من رفتم لالا تو هم بخواب خسته نشدی؟؟؟

دوستت دام و شب بخیر سلام به فرشته هات برسون مووووووووووووووچ و بایییییی

فکر کنم شب از نیمه گذشته ، نمیدونم راستی نصف شب کی میشه؟ بهر حال حالا ساعت 1:49 است و بعد از نزدیک 3 ساعت حرف  جر و بحث با مامان  بیچاره ام انقدر خسته و در مونده ام که فقط نوشتن میتونه یکم تسکینم بده...
امشب خیلی حرفا زدم ؛ اخه انقدر حرف و درد دل تو این دل صاحاب مرده تلنبار شده که دیگه نمیشد چیزی نگم ، گلایه کردم از اعتمادی که به من ندارن ، از  صداقت نداشتن ، و از همه مهمتر از سکوت ماردم وقتی میدید پسر یکی یدونه و عزیز دردونه اش تو چه گردابی سر درگریبانه و داره از درون هوار میشه تو خودش اما از ترس اینکه مبادا چیزی بشه  که اون نمیخاد سکوت کرد و با سیاسی بازی قصه را شامل مرور زمان کرد .
خیلی وقت بود ، یعنی از وقتی یه چیزایی در موردش به مامانم گفته بودم این بغض تو دلم مونده بود که حتی مادر ادم یه موقع هایی محرم رازش نیست و ترجیه می ده بی تفاوت از کنار قضیه رد بشه و به روی خودش نیاره که جگر گوشه اش تو چه برزخیه .

خدایا یادمه وقتی سعید تو اتیش اون عشق به خیال خودش کشنده می سوخت ، وقتی ابی دل تنگ از دست دادن دلبرش بود ، وقتی هر کس دلش میگرفت گوشی که همیشه میشنید گوش من بود و لبی که امید میداد لب من .
اما تو این ماجرا فهمیدم که انگار تو این دنیا دیگه گوشی نیست که بشه بهش از همه درد ها گفت ، دیگه بعد از رفتن رضا نیست ادمی که با حوصله حرفای تکراری گوش کنه و یکم از بار مصیبت را به ادم سواری بده .

رضا خدا بیامرزتت ، خیلی وقتا میشه که ارزو میکنم کاش زنده بودی و میتونستم چند ساعت باهات حرف بزنم ، یه حرفایی تو دلم هست که به هیچ کس نمیتونم بزنم ، دلم اون صدای گرم و مهربونت را میخاد و اون کاکو گفتن هات را ، دلم میخاد مثل قدیم راه بیافتیم تو پارک های دور زاینده رود و با هم از مشرق و مغرب حرف بزنیم ، دلم میخاد اما حیف ، شاید ساکنین اسمونها به یه هم دم مهربون و صادق مثل تو نیاز داشتن که خدا تو را از زمینی های گرفت
خدا بیامرزتت داداش ، خیلی دوست دارم

خدایا خستم ، از این همه حرف بی حاصل ، این همه صبر بی حاصل ، این همه تلاش ، این همه امید باطل ، خستم از ترس دستی که میترسم امشب دور تن عشقم حلقه بشه ، از تنی که ....
نوشتنش هم برام سخته ، فقط خدایا حالا که خیلی ها خوابن و سرت خلوت تره ، تو رو به اونچه برات شریف و عزیزه ، به غیرت من بی غیرت نه به غیرت اونایی که غیرت و مردونگیشون شهره خاص و عامه ، به نجابت و ناموس اونایی که پیشت ابرو دارن ، به این شب و به اون نقطه تاریک بدون ستاره اسمونت قسم اگه میخای انقدر سیب را بچرخونی که دست اخر اون بشه مال من نزار دست مردی لمسش کنه ، نگفتم از حالا که بدونی منظورم از قبل از اینم هست

عزیزم دیروز ازم خواستی اگه با کسی دوست شدم یا با کسی رابطه داشتم حتما بهت بگم و من هم قبول کردم ، گرچه رفتی و دیگه اون عهد بین ما شکسته شده ، اما باز هم نمیدونم از روی پر رویی و یا شاید از اروی امیدواری هنوز به خودم اجازه نمیدونم  یه قدم چپ بردارم یا راست بر دارم ، اما با خودم قرار گذاشتم روزی که بفهمم خدا بی خیال قسم و التماس من شده در اولین فرصت شکوه و تقدس این عشق را اولین زن هرزه ای که میشه بزنم به کوه بی غیرتی و بشکنم
میدونم از دلگیر میشی و میدونی که دیگه یعد اون همه چیز را بینمون تمام میکنم

خیلی دل تنگم و خواب تو چشمام موج میزنه ، ساعت 2:15 است و فردا چهار شنبه خوشگله است ، مواظب خودت باش

پای لنگ

اینو نمیدونم کی نوشتم اما حالا میفرستمش

اره امان از پای لنگ و وقتی که زمین و زمون بیافتن تو رو کم کنی تا به تو نشون بدن زور کدومشون بیشتره و اون وقته که هرچی سنگه پیش پای لنگه
اون موقعس که مادر و رفیق و کار عشق و تفریح و همه و همه میشن سنگ تو دست شیطنت روزگار که به شیشه ات میخوره و بعضی وقتا شیشه اتاق دلت را میشکنه و میریزه پای پنجره ، امان از خستگی اون موقع که نباید خسته باشی ، امان از این سوال تکراری که تمام مخت را گاز گاز میزنه و باز میپرسه اخرش که چی؟؟؟؟
وای از وقتی نتونی جواب دلت را بدی  ، وای به روزی که بدونی اخرش هیچی ، وای به روزی که بگندد نمک.....
خسته شده میدونم ، میشناسمش ،ضربان کند قلبش که تو سرمای زیر صفر خزون عمرش تالاپ تولوپ میکنه را حس میکنم اما خیلی ضعیف ، سردی دستاش و نگاه های خیره که از چشمای عشقش فرار میکنه ، جوابای کوتاه که بیشترشون با سر و چشم ابرو منظورش را حالی میکنن ، اون  نفسایی که تو سینه اس حبس میشه و دستاش که دهنی موبایلش را میگره تا صدای اهش تو شبکه خر تو خر موبایل گم نشه .... خنده هایی سردی که به زور فقط رو لباش میشنه و همه و همه
اره میشناسمش ، کاش بقیه هم مثل من میشناختنش ، دلقک خسته و پای لنگ و اون همه سنگ ، اون همه سنگ ریز و درشت که پاهای تاول زده اش را زخمی و بی تاب کرده  ، اون مونده و دنیای خودش
هر روز تو اینه وجدان خودش می ایسته و تو چشمای خودش  ذل میزنه ، میگه اگه مردی به زور و بازو و اخم و ضعیف کشیه نه نیستم من مرد نیستم ، اما اگه مردی به صبر و طاقت و عاشقی و شرف و وفاداریه هستم ؛ مرد مردم . به صورت روبروش میگه هر کی مرده مثل من یه ماه زندگی کنه ....

 


سرمای و ملسی هوای پاییز رو دستش که از پنجره اویزونه ویز ویز میکنه و با دست دیگه اش فرمون ماشین را همچین مشتی وار گرفته و اروم و متین بدون عجله کنار جاده را گرفته مثل هر شب خیابونای شهرشون را گز میکنه و دست اندازاش را میشماره ، اره امشبم با دل گرفته و یخورده شکسته بر میگرده ، شاید پیش خودش میگه امشبم ......
اخه چند وقته بیشتر شبا با یه امید و ارزوی جدید یا کارشو دو در میکنه یا هر طور شده سر همه را تو خونه میزنه به تاق و یه جوری خودش را میرسونه ، هر شب به این امید که امشب شاید شب بهتری باشه ، یا از این ترس که از اخرین فرصتها استفاده کنه ، بعضی وقتا مهمون نا خونده میشه و بعضی وقتا میزبان یه لیوان اب پرتقال از همون فروشگاه همیشگی ...

یه شب دیگه

صبح جمعه بود و همینطور که یه باد ملایم و خنک رو بدن لختش میرقصید از گرمای دستی که دور بازوش حلقه شده بود لذت میبرد ، با اینکه چند دقیقه ای میشد که بیدار شده بود اما انقدر داشت از اون ارامشی که دو سه روز ازش محروم بود لذت میبرد که اصلا دلش نمیخاست بیدار بشه ؛ چشماش بسته بود اما سنگینی یه نگاه مهربون را رو تنش حس میکرد و از اون همه ارامش نهایت لذت را میبرد.
انقدر شل و وارفته تو تخت فرو رفته بود که انگار صد ساله مرده و خیلی اروم نفس میکشید ، باز اون صدایی که همیشه این جور موقع ها تو گوشش میپیچه مو به تنش سیخ میکرد که اون صدا با صدای نفس های گرم عشقش قاطی شد و گرمای نفسش را رو صورتش حس کرد، این گرما از کنار گوشش شروع شد و تو تنش حرکت کرد تا رسید به بازوهاش که حالا داشت نرمی سینه های مهربون عشقش را حس میکرد .
یه لذت عمیق و گرم مثل مستی شراب تو تنش پر شده بود و داشت نفسش را به شماره مینداخت ، با اینکه تمام تنش التماس میکرد که برگرده و محکم تو بغلش بگیرتش تصمیم گرفته بود که اروم بخوابه و تو اون همه نوازش و لطافت قشنگ ترین عشق دنیا غرق بشه .
برای اون هیچ خوابی بهتر از اون نیست که صدای نفس شریک عمرش را تنگ گوشش بشنوه و نفس گرمش گوشش را قلقلک بده ، حالا بعد از چند روز دوری از این همه ارامش و کلی دلتنگی دلش میخواست خودش را بسپره دست مهربونی که حالا داشت اروم موهای کم پشتش را نوازش میکرد ...
اون نفس گرم اروم اروم اومد جلو و یه راست رسید رو لباش ، حس کرد داره تمام وجودش را بو میکشه و اروم صورتش را نوازش میده ، یکم مور مورش میشد اما تمام سرمای بدنش با گرمی اون لبای گرم از تنش بیرون رفت و اینبار دیگه دستاش بی اختیار تمام تنش را تو بغلش کشید و محکم به سینه هاش چسبوند
هر کدوم عین قحتی زنده ها سعی میکرد سهم بیشتر از لب همدیگه رامال خودشون کنن . دیگه از سرمای دم صبح خبری نبود
شاید این لحظه ها لحظه ای باشن که زمین افتخار کنه که دوتا دیوونه را رو تنش جا داده . شاید خیلی با شکوه باشه و شاید خنده دار باشه وقتی عشق بین دو نفر تو حصار تنشون زندانیه و اونا نمیدونن چطوری اون عشقو بروز بدن

.....

نمیدونست چقدر گذشته و ساعت چنده فقط داشت از گرمی افتاب رو تن عرق کرده اش لذت میبرد و نفس هاش کم کم داشت اروم میشد ، باز صدای نفس هاش را دم گوشش حس کرد و بعد تن عرق کرده اش را که دستش را روی سینه های مرد زندگیش حلقه شده بود ، باز تاق باز خوابیده بود از اینکه حتی توی رخت خواب هم تکیه گاه زن زندگیش بود احساس غرور میکرد ، نگاهش به دیوار اتاق خوابشون گره خورده بود و رسید به اون هواپیمای زرد که اون گوشه به دیوار چسبیده بود ، بی اختیار رفت تو اون روزای سخت و اون روز قشنگ و سرد سفید دشت ، اون تپه پر از برف. این هواپیما که حالا یکم داغون و شکسته  شده اون روز دور سرشون پرواز میکرد و اونا بودن که اسیر زمین بودن اما حالا همه چی بر عکس بود اون هواپیما مثل یه قاب عکس به دیوار چسبیده بود و اسیر زمین بود و این بار اونا بودن که تو اون اتاق تو اسمون عشقشون پرواز میکردن
نگاهش گشت و رسید به قاب عکسشون ، و خوشحال بود اینبار خودش کنار عشقش تو عکس نشسته و سریع نگاهش را برگردوند تا یاد اون قاب عکس پاره نیافته ...

چشمش به چشمای خیره اش افتاد که تو صورتش ذل زده بود  نی دونست چرا این زن بعد از همه وقت هنوز از خیره شده به صورتش خسته نشده و چون خودشم هنوز از نگاه کردن سیر نشده بود خیره شد به نگاهش

خسته بودن ، ملافه را کشید رو خودشون و اروم رفت پایین تر ، سرش را چسبوند به سینه اش و یه نفس عمیق کشید و مست بوی تنش شد ، خوشحال بود که بالاخره برای همیشه روح و جسم بزرگترین ارزوی زندگیش را تسخیر کرده و سعی میکرد بیشتر لمسش کنه ، اخه اونا هیچ وقت اروم تو بغل هم نمیتونن بخوابن ، همیشه هر دو سعی میکنن سهم بیشتر از بدن هم را بدست بیارن و این میشه که همیشه مثل مار به هم میلولن

یه لحظه حس کرد زیر ملافه داره خفه میشه ، یه بغضی راه گلوش را بسته بود ، سریع سرش را اورد بیرون تا نفسی تازه کنه اما وای خدای من ...

اینجا کجاست ، چقدر تاریک ، نه خبری از افتاب بود و نه خبری از اون هواپیمای زرد ، نه قاب عکس و .....
اره عرق کرده بود و نفسش تنگ بود ، قلبش تند تند میزد و خون را تو صورتش پخش میکرد ، ولی خبری از اون اتاق و زنی برهنه ای که به بدنش حلقه زده بود نبود
اینجا همون اتاق خواب همیشگی بود ، خبری از تخت خواب دو نفره و حتی جای خالی زنش نبود ، روی همون تشک و زیر همون پتویی خوابیده بود که اون شب شاهد مستیشون بود ، اون شبی که دیگه هیچ وقت ارامشش را تجربه نکرد ...
پرده تور اتاقش کنار بود و تو تاریکی نیمه شب اسمون سیاه با ستاره های کم رمقش پیدا بود ، تنش گرم و نفسش خسته بود و خیلی تشنه مات و مبهوت این رویای تکراری و ترس
به زور تنش را تکون داد و شک داشت که روحش کاملا تو بدنشه یا نه ، اروم در اتاق را باز کرد و تو ایوون خونه پدرش رو اون سنگ سفید سرد همیشگی دستاش را دور ستون همیشگی حلقه کرده و نگاهش را برد تا اون دور دورای اسمون ، تا ته سیاهی و تاریکی اسمون و میدونست که اون دوری که میبینه خیلی دوره ، خیلی دور ، حتی دور تر فاصله اش با عشقش .
به اسمون نگاه میکرد و نگاهش را میبرد سمت جنوب اسمون ، به اسمونی که حالا بالای سر عشقش مواظبشه ، میدونست که حالا خوابه و از خودش میپرسید یعنی وقتی خوابیده به من فکر کرده ؟ کاش با خیال من خوابش برده باشه و بی اختیار لبخند میزد
هوا خنک بود و سردی اون ستون که به صورتش چسبیده بود صورتش داغش را خنک میکرد
غرق دنیای خودش بود و سعی میکرد از اون سکوت لذت ببره ، و ته دلش نگران بود مادرش بیدار بشه و تو اون وضعیت ببینتش ، اون وقت بود که خر بیار و باقالی بار کن و باز باید هزار تا دروغ به هم میبافت تا مادر بیچارش باور کن یه دونه پسر قند عسلش غمی به دلش نیست و  نه عشقی در کاریه و نه مشکلی تو زندگیش هست
از این همه دروغ و پیله دور و برش خسته بود اما این تنها راه بودن بود ، قصه به جاهای حساسش نزدیک شده بود و هر لحظه ممکن بود اخرین لحظه باشه ، یاد اون حرف دم رفتنش و خدا حافظی از زنش افتاد و سکوتی که خیلی براش گرون تمام شده بود ، خسته بود و دیگه تو تن شکسته اش توان کشیدن این بار سنگین را نمیدید ، همیشه خودش را یه ادم فرسوده و کمر دوتا تصور میکرد که این کوله بار را به زحمت رو شونه هاش میکشید ، یاد پیر مردایی میافتاد که خیلی وقتا صبح زود بیل به دست میرفتن سر کار ، ادمایی که وقت خوشی و استراحتشون مجبور بودن سخت کار کنن
از این تصمیمی که گرفته بود هم پشیمون بود و هم میدونست چاره ای نداره ، اخه معنی رفتنش جدایی بود ، حتی قبلا در مورد این رفتن حرف زده بودن و قرار شده بود که این رفتن پایان این دنیای قشنگ و زندگی مشترکشون باشه ، اما سردی حرفا و خونسردی عشقش مجبورش کرد بگه و به زبون بیاره ...
اما این گفتن هم اون سردی را گرم نکرد ، با خودش درگیر بود که اینطوری داره شکنجه میشه و تمام زندگیش به هم خورده اما معادل این درد و غم را تو صدا و حرفای عشقش نمیشنید ، جرات نداشت که تهمت بی وفایی و نامردی بزنه بهش ، نه برای اون فقط برای دل خودش ، برای خودش که اینطوری داشت از درون خراب میشد و اینکه بی وفاییش را باور کنه تیر خلاص عمرش بود
به هر حال وقت موعود رسیده بود میگم موعود چون از اول میدونست یه روزی اینطوری تمام اون قصر قشنگ اوار میشه ، یادش افتاد که خیلی وقت پیش میخواست تمام دنیاش را خراب کنه تا از اول بسازه ، حالا میخواست جوری بشه که همه ارزوی داشتنش را داشته باشن ، میخواست جوری باشه که بقیه بیان دنبالش ، که اینقدر برای به دست اوردن هر چیزی اینطور خودشو به اب و اتیش نزنه ...
دیگه میخواست بره ، میدونست یه روز پشیمون میشه و تازه میفهمه که چه دیوونه ای را کنار زده ، میدونست اگه یه روز ببینتش هر دو حسرت میخورن اما نوعشون فرق داره ، یکی حسرت میخوره که چرا نگهش نداشتم و یکی حسرت میخوره که کاش میدونست چقدر دوستش دارم و قدر عشقم را میدونست ....
مهم اینه که هر دو بازنده  این بازی هستن ، هر در

یاد فردا افتاد ، فردا شنبه بود ، روزی که خیلی منتظرش مونده بود و دلش میخاست ازش یه خاطره قشنگ بسازه ، دلش میخواست دوستای نزدیکی که تعدادشون از انگشتای یک دست هم بیشتر نبود را جمع کن تو همون رستورانی که خیلی دوست داره و یه جشن تولد کوچولو اما صمیمی برای تولد عزیز ترین موجود زندگیش بگیره ، خیلی وقت شاید نزدیک چند ماه بود که هر وقت میرفت خرید تو فکر یه کادوی تولد قشنگ و خاص بود اما از این جشن تولد سهمش یه کارت تبریک بود که چون بهش دسترسی نداشت خودش درست کرده بود و فرستاده بود تا براش چاپ کنن و بهش بدن ، که حتی اونم اونجوری که دلش میخواست به دستش نرسید

یه لحظه تصور کرد که حالا کجاست ، چیکار میکنه اما این فکر انقدر کشنده بود که خیلی عصبی پیشونیش را گرفت و دست کرد تو موهاش و یه نفس عمیق کشید ، نه نه ، نه خدا اون تحمل حتی تصورش را نداره ،کمکش کن و ازا این فکر نجاتش بده
عصبی شده بود و دیگه اشکاش بند اومده بود ، باز به اسمون خیره شد ، به همون نقطه دور بی ستاره ، به تاریکی و سیاهیه هم رنگ بختش ....
باز دلهره داشت که کسی تو اون حال ببینتش ، بی اسمون نگاه کرد و گفت بی معرفت حتی برای قصه خوردن هم یه سقفی زیر این اسمون به ما ندادی ، باشه ، اینم روش

اروم در را بست و باز رفت تو رخت خوابش و پتو را کشید رو سرش

...

با صدای زنگ SMS موبایش به خودش اومد و سریع گوشی را برداشت
OK shod har kar mikoni zodd bash ke gir dade mikhad zood bargarde khoone manam ke mariz nistam tablo mishe rasti mano va bache ha ham bahash miaim

با هزار تا زحمت و کلک خواهر زنش را راضی کرده بود که هر جوری شده از خونه بکشنش بیرون و حالا یه فرصت خوب دست داده بود ، نفهمید چطور ماشین را روشن کرد و با عجله زیاد خودشو رسوند خونه ، وارد پارکینگ که شد با رحمت همه چیز را برد تو اسانسور و کلید 4 را فشار داد ، توی دنیای خودش غرق بود و به نقشه های خودش پوزخند میزد که با صدای خانمی که گفت طبق چهار به خودش اومد ، سریع همه خرت و پرت ها را برد داخل ، خونه مثل همیشه و حتی یکم بیشتر از همیشه مرتب بود ، یه ظرف میوه اماده تو یخچال و یه مرغ که گذاشته بود بیرون تا یخش اب بشه ،خندید و فهمید که خودش هم یادش نرفته

انقدر این چند روز خودش را گرفتار و ناراحت نشون داده بود که بیچاره خانمش باور کرده بود که اقا همه چیز یادش رفته و دیگه این چیزا  قدیمی شده ، تو دلش قهقه میزد ، سریع مرغ را گذاشت تو فریزر و کیک و بقیه چیزا راهم اماده کرد ، یه دفعه مثل جن گرفته ها موبایلش را برداشت و زنگ زد به ابی :

ابی - دیگه چه مرگته
دلقک - غذا را هماهنگ کرد
ابی - کووووووووووووفت دهنه منو .....

بوق بوق  بوق
خندید و گفت چاکرتم تو غذا را بیار تلفنو قطع که هیچی بکن تو .... من.
همینطور که داشت از تو کمد لباساش را بر میداشت یه نگاه به خودش تو اینه کرد و گفت واقعا حق داره غر میزنه عین جنگلی ها شدم ، یه نگاه به کمد انداخت و از مرتب بودن خونشون و داشتن یه زن منظم و تمیز کیف کرد و پرید تو حمام ، هر چند از تنها حمام رفتن خیلی بدش میومد و هر وقت هم که تنها میرفت به هر بهانه ای شده بود صد با زنشو صدا میکرد و حرصش را در میاورد
زنش همیشه بهش میگفت عین یه بچه فقط یکی را میخای دورت بچرخه و کارات را درست کنه و اون خوشحال بود کسی هست که اینقدر هواشو داره ، میدونست اگه چند روز نباشه از گند و کثافت و گرسنگی میمیره....

با وسواس تمام صورتش را تمام جهت های ممکن اصلاح کرد و پرید بیرون ، همینطور که داشت خودش را خشک میکرد ، تو کمد اون لباسی را که دو سه روز پیش (روز تولدش) از زنش هدیه گرفته بود را برداشت و یکم به خودش و اون شکمی گنده ای که به زور زنش کوچیکش کرده بود تو اینه نگاه کرد ، و لباسش را تنش کرد و به یاد قدیما خودش را با ادکلون Haco شست ....

کم کم باید پیداشون میشد و موبایلش را برداشت که یه امار از خواهر زنش بگیره که موبایلش زنگ خورد.

- سلام عزیزم
- (خیلی سرد) سلام کجایی
- خواهرم یکم حالش بد بود اومدم یه سری بهشون زدم حالا هم دارم با بچه ها بر میگردم خونه
- چش بود حالا چطوره
- هیچی فکر کنم فشارش افتاده بود هیچی هم که نمیخوره حالا میام خونه برات میگم ، راستی کجایی کی میای خونه؟
- از صبح تا حالا دهنم سرویس شده به خدا ( راست میگفت بیچاره) همش اینطرف اونطرف بودم میام خونه برات میگم ، این به اون در
- کثافت ، باشه ، کی میای
- نمیدونم به خدا ، خیلی گرفتارم ، انقدر خستم و سرم درد میکنه که نگو
- بمیرم عزیزم ، سعی کنی زود بیای شما نمیخورم تا بیای
- به به افرین ، چی شده میخای شام بخوری
- میخام به تو روحیه بدم خره
- باشد گلم
- فعلا
- مواظب خودت باش ، اگه چیزی میخای بگو بخرم بیام
- نه عزیزم همه چی دارم
- اوکی پس فعلا خدا حافط
- بای بای مووچ
- دیوونه ، خدا حافظ

همین که دکمه قرمز موبایل را فشار داد زد زیر خنده و با خودش گفت بمیرم کلی خورد تو ذوقش که یادم رفته اما به رو نیاورد ، الهی قربونش برم

دیگه همه چیز اماده بود که باز صدای زنگ SMS
ma darim miaim 5 min dige miresim , khak to saret khaharam koli depres shod martike
گوشی را پرت کرد رو کاناپه و دوید جلوی اینه ، اره دیگه خوب شده بود ، یه چشمک با یه خنده شیطانی زد و یه نفس عمیق کشید دوید شمع ها را روشن کرد و پشت سرش تمام پرده ها را کشید و چراغ ها را خاموش کرد و با خودش گفت خوبه وقتی میاد تو میبینه چراغ ها خاموشه لخت بشه و قاح قاح زد زیر خنده

از در ورودی خونشون که وارد بشی روبروت پذیراییه و پشت سرت اشپزخونه ، کیک رو میز پذیرایی بود و نور شمع ها تو تاریکی خونه خیلی قشنگ شده بود ، اما از در که میومدی تو شمع ها پیدا نبود ، صدای کلید که اومد قلبش با شدت هر چه بیشتر میزد

وقتی اومد تو و دید همه جا تاریکه ، بلند گفت اِ اِ اِ اِ اِ  چه موقع برق رفتنه .
قبلا با بچه ها هماهنگ کرده بود که چند قدم دیرتر بیان تو و وقتی که اومد تو سالن دقیقا پشتش به شوهرش بود و اصلا متوجه اون نشده بود ، اروم رفت از جلو از پشت زنش را محکم بغل کرد و یه لحظه از صدای جیغ زنش احساس کرد خونه رو سرش خراب شد ، با اینکه گوشش سوت میکشید دم گوشش گفت خانوم خوشگلم تولدت مبارک
یکم دستاش را باز کرد تا بتونه برگرده ، حالا دیگه صورت ها شون رو بروی هم بود و بچه ها هم چراغها را روشن کرده بودن و اواز تولدت مبارک میخوندن ، بچاره خانومش که هنوز تو شوک بود تو چشماش خیره شده بود خیلی کش دارد گفت : کثثثثثثافت و اروم لباشون را گذاشتن روی همدیگه و چون جلوی بقیه یکم خجالت میکشیدن اروم هم دیگه را بوسیدن ، اما هنوز محکم همدیگه  را بغل کرده بودن و بچه ها هنوز اواز تولدت مبارک میخوندن ، که دیگه صدای دوستش در اومد که بابا ولش کن ما هم کارش داریم ، دوباره لبای شوهرش را بوسید و همینطور که چشماش برق میزد گفت: "مرسی عزیزم ، بازم گولم زدی منه مغز فندقی هم باورم شد که یادت رفته ، فدات بشم"
یه دفعه خواهرش دستش را کشید و گفت بسته ما میریم تا صبح وقت دارین ، و بغلش کرد گفت تولدت مبارک ، تولدم خودم هم مبارک ، اخه دو قلو بودن .....
تازه همه دور میز نشسته بودن که صدای زنگ اومد و ابراهیم با غذا رسید و .....

بقیه اتفاقا مثل بقیه جشن تولدها بود و همه هدیه هاشون را دادن و کلی گفتن و خندیدن ، اونم برای زنش یه خودش یه لباش گرفته بود و یه جفت حلقه esprite که عین خیلی قشنگ بودن و همه کف کرده بودن....
بالاخره ساعت نزدیک یک شده بود و مهمون ها خسته و کوفته با ابی رفتن خونشون و اونا را با دنیای خودشون تنها گذاشتن ، چند دقیقه بعد روی کاناپه لم داده بود و به زنش خیره شده بود که تمام چراغها را خاموش کرد و اومد یه شمع بزرگ روی میز گذاشت و نشست روبروش ، هر دو تو نور شمع به صورت هم خیره شده بودن  در حالی که لبخند رو لباشون بود اتفاقهای این چند وقت را مرور میکردن که بعد از چند دقیقه عروس قصه سکوت را شکست و همون طور که تو چشمای شوهرش خیره بود گفت کثافت و بعد از یه مکث دوباره گفت عزیزم مرسی ، شیش تا دوست دارم...
یه لبخند زد و همینطور که تو صورت زنش خیره بود بهش گفت بیا ، کارت  دارم ، وقتی کنارش نشست مجبورش کرد چشماش را ببنده و از پشت سرش یه شیشه شامپاین تزئین شده اورد و همینطور که اونو میداد بهش گفت ، اینم هدیه ویژه تولد بهترین زن دنیا ...
وقتی چشماش را باز کرد ، یه جیغ کشید و دوباره گفت کثافت ، تا صبح دیگه چی میخای رو کنی ، کف کردم از بس سوپرایز شدم و سریع لباش را اینبار محکم و عمیق چسبوند به لبای شوهرش ...
بعد از چند دقیق به زور زنش را حل داد عقب و به شیشه اشاره کرد ....
شمع نصفه شده بود و ساعت نزدیک 2/5 بود ، مستی تا استخونشون نفوذ کرده بود و دیگه فرصتی از این بهتر برای عشق بازی دوتا مرغ عشق پیدا نمیشد ...

....

باز صدای همیشگی زنگ اون ساعت سیاه که مثل هر روز ساعت 5:56 دقیقه را نشون میداد ، خسته و کوفته از همون رخت خواب همیشگی بلند شد و به زحمت ساعت را خفه کرد ؛ یه نگاهی به رختخواب خالیش و جای گرم خودش کرد و همینطور که سعی میکرد صدای اهش را کسی نشنوه از اتاق رفت بیرون
دوباره صبح بود و یه روز جدید با تمام ترس ها ، نگرانی ها و دلتنگی های تکراری ، یه روز سرد دیگه از عمرش که باید تا شب میکشتش ، یه قدم از قدم های باقی مونده عمر نفرین شده اش

فال

طالع عاشقانه  از روابط خود به هیچ عنوان برای کسی تعریف نکنید. شما یک حسود بالفطره را با یک پزشک روانشناس اشتباه گرفته اید! و این به شما ضربه های بزرگی خواهد زد.

حسود بالفطره منو میگه ، حواست هست البته تو منو مشاور میدونستی نه روانشناس ، اما چه فرقی داره
خوب خیلی خوبه اینم بهت میگه روابط خودت را برای من تعریف نکنی اخه من حسودم ، مسخره اس نه اینجا هم لو رفتم

عشق زیاد حسودی هم میاره .....
ولی ظاهرا توجیه خوبی نیست ، ای بابا از زمین و اسمون میباره برا دل ما

اینم از فال خودم :
طالع عاشقانه  با فردی آشنا می‌شوی که برای تو شانس خواهد آورد. البته معنای این خبر این نیست که از این پس باید چشم و گوش بسته مطیع و تابع او باشی. بلکه می‌توان با کمک او به اهداف خوبی رسید.

ما اگه نخوایم با کسی اشنا بشیم باید کیو ببینیم ، دیگه پشت دستم را داغ کردم ، باور نمیکنی ببین ، شاید ادمی بشم که هر روز با یکی باشم و خستگیم را سر بقیه خراب کنم اما عمرا دنبال عشق و عاشقی و اعتماد به کسی و ..... پیدام نمیشه

عمرا حدث بزنی الان کجام و دارم چیکار میکنم

الان تو ایون خونه نشستم و دارم قلیون میکشم فکر کن قلیون و لپ تاپ ؛ مامان بیچاره ام هم یکم اومد نصیحتم کرد و رفت سر نمازش
میبینی
حسابی قاطی کردم ؛ کاش منم اینقدر برای تو ارزش داشتم ، کاش هیچ وقت عاشق تو نشده بودم ، هرچند که خیلی دوست دارم اما اخه این چه عشقیه که در موردش باهیچ کس نمیتونم حرف بزنم ، این همه ادم دورم هست که حاضرن برای کمک به من هر کاری بکنن ولی حیف کاری از دست کسی برنماید
دلم خیلی برات تنگ شده ، هی فکرای کشنده به سرم هجوم میاره و داغونم میکنه ، نمیدونم این بلاهایی که سرم میاد تقاس کدوم گناهمه اما کاش میدونستم
فکر کنم حالا یا رفتین کنسرت یا داری اماده میشی برای رفتن ؛ از خودم خندام میگیره و این فکرای کشنده که افتاده به جونم ...
نمیدونم حالا اصلا به فکر من هستی یا تو شلوغی و زرق و برق اونجا غرق شدی ، اینا را که میگم شکایت نیست ، فکرایی که به سرم میزنه و سعی میکنم یادم بره یه زمانی اونقدر عاشق بودم
راستش را بخوای به خودم  اینقدر دیوونه بودنم افتخار میکنم ، میدونم تو این زمونه کمتر کسی میتونه اینجوری دل بده و احساس غرور میکنم
بزار همه بگن احساساتی و سوسولم اما میدونم عاشق شدن یه ادم سرتاپا منطق خشک و رسمی مثل من هنر بزرگیه ، شاید این بخاطر خوب بودن تو باشه ، بهر حال هر چی هست تو برای من عزیزی و این خیال و خاطرات تو که اینجوری یه ادم را مجبور به نشستن و نوشتن و تکرار خاطرهاش میکنه

فکر میکردم حداقل یه sms میزنم ؛ اما شاید من ارزش این پنجاه شصت تومن را هم نداشته باشم ، یه جورایی فاصله دنیای ما خیلی زیاده ، دنیایی که من توش برای دیدن یا حتی زنگ زدن به تو خودمو به اب و اتیش میزنم و تو توش حتی حاضر نیستی گوشی خواهرت را بگیری و یه sms بزنی که رسیدی وخوبی ...

یادته یه بار گفتم سر به هوا و کلی ناراحت شدی ، حالا شاید بهتر بفهمی منظورم از سر به هوا بودنت چیه ، میدونی همیشه یکی هست که التماس کنه و یه نفر که بی تفاوت باشه
شاید اینا تقاس اون همه بی تفاوتی من به عاطفه و امثال اونا باشه ، وقتی اونا مثل امروز من دورم میگشتن و من سرد و بی تفاوت بودم ، اخه من اون روزا واقعا نمیخواستم با اونا اینده ای داشته باشم اما خوب اونا خودشون میخاستن چون من این را رک و پوست کنده بهشون گفته بودم ، شاید تو هم فقط میخای با من باشی اما ملاحضه میکنی و نمیگی که تو زندگیت فقط یه دوستم
قلیونم خاموش شده ؛ اینم نشد قلیون که امشب ماکشیدیم

میدونی این شاید قانون زندگی باشه ، اما همیشه اینجوری دوستت داشتم ، هنوزم دارم ، میدونم که میگی برای من خیلی کارا کردی ، میدونم ، میفهمم اما ترسم از اینه که این رفتار من و اون دلسوزی تو مجبورت کرده باشه من را هم مثل خیلی ها تحمل کرده باشی ، این فکر همیشه زجرم داده شاید برای اینکه هیچ وقت نشون ندادی چقدر برات مهمم ، چون همیشه یه موقع هایی منو یادت میره ، فقط کافی یکم دورت شلوغ باشه ، بهانه هات را هم قبول دارم.

نمیدونم کی بر میگردی ، شاید این کابوس تا دوشنبه تموم بشه ، نمیدونم چطوری با تصمیمی که خودم گرفتم کنار بیام و یه دوست معمولی یا شاید کمتر کنارت باشم ، شاید وقتی برگردی که دیگه از من خبری نباشه.
اما میدونی دیگه نمیخام با این ترس که هر لحظه ممکنه از دست بدمت زندگی کنم و این بار همه چیز فرق میکنه . امروز مامانم از صبح گیر داده بود که بریم تهران و عیده و یه صحبتی با دختر عمه ام بکنم ، جالب تر اونکه صبح تو کلوب دختر عمه ام برام پیام گذاشته بود وعید را تبریک گفته بود ، دیگه مامانم کلی به فال نیک گرفته بود و خر بیار باقالی بارکن

تقریبا بی خیال خونه شدم یا احتمالا یه خونه ارزون تر یه جای دیگه برمیدارم ؛ وقتی تو نباشی چه فرق میکنه که از سپاهان شهر خوشت میاد ؛ میخام یه خونه ارزون تر بردارم و ماشینم را نگه دارم و یکم هم پول برای مسافرت احتیاج دارم
وای که چقدر دلم لک زده برای یه مستی و سیگار کشیدن ، حتی اگه کسی باهام نیاد حتما یه فرصتی به خودم میدم تا این پیله را از خودم باز کنم ، دیشب واقعا دلم میخواست انقدر مشروب بخورم که تا صبح بالا بیارم و دو روز بخوابم ، دلم میخواست انقدر اهنگ را با صدای بلند گوش کنم که تمام تنم بلزره ، دلم میخواست داد بزنم .
اما حیف که این دنیا برای تنهایی من جایی نداره .
امروز تو خونه بودم و زیاد وراجی کردم ، به دل نگیر اما خوب یه چیزاییش واقعا به دلم مونده بود ، هنوز نمیتونم تصور کنم وقتی میدونی داری برای همیشه ازم جدا میشی اینقدر خونسرد باشی . اگه ازت نپرسیده بودم و جون مامانت را قسم نخورده بودی فکر میکردم از اول هم تصمیمت راگرفته بودی و فکر اینجا را کرده بودی و برای همین اینقدر باهاش راحت کنار اومدی ، نمیدونم شاید اینقدر ها که من فکر میکنم اتفاق مهمی نیست
حالا فهمیدی چرا اون سوال را کردم.
از دست غزل هم ناراحتم ، میدونی یه جورایی این وسط خیلی کوچیک شدم ، همیشه اینو میدونستم اما برای به دست اوردن تو حاضر بودم اینا را تحمل کنم ، حالا دلم برای ادمایی میسوزه که قراره یه زندگی بی عشق را با من تجربه کنن ، برای همین تصمیم گرفتم با نزدیکام ازدواج نکنم وگر نه دختر عمه ام خیلی ادم مناسبیه ، شاید هیچ ایراد مهمی نشه بهش گرفت.
چقدر دری وری بافتم نه؟ عصبانی نشو ، میخام خودمو خالی کنم
تازشم الان دارم اهنگ the power of love را گوش میکنم یادته همونی که وقتی تو جاده کشوری اشتی کردیم گوش میکردیم و بعد من خوابم برد. شاید حالا پیش خودت بگی کاش همون موقع تمام کرده بودی و گیر من دیوانه نمیافتادی ؛ شایدم !
نمیدونم خوشحال باشم که فردا عیده یا ناراحت ، خوشحال از اینکه نمیرم سر کار و ناراحت از اینکه باز تو خونه ام و با این هم فکر چه خاکی به سرم بزنم .
راستی خوش به حالت فردا هم عیده هم تولدت ، خوشگلم تولدت مبارک ، کاش وقتی پا به این دنیای لعنتی گذاشته بودی طالعت را به طالع من گره زده بودن .
دلم لک زده برای سیگار اما بقیه منتظرن یانگوم تمام بشه و بریم بیرون ، تازشم امید وارم که روزی دوتا سیگار بیشتر نکشیده باشی ، البته من بخاطر شرایط خاص مجازم بیشتر بکشم ، این چند روز یکم زیاد چس دود کردم .

یه چیزی میگم ناراحت نشو اما وقتی گفتی یه فرصت دیگه بهم بده دلم هوری ریخت پایین ، خیلی دلم میخواست بگم باشه اینم روی بقیه بدبختی هام ، باور کن گفتنش برام خیلی سخت بود.
دیگه برای امشب بسه کنسرت جای مارا هم اگه شد خالی کن ، فقط کسی نفهمه