حرفی برای گفتن نداردم اگه هم باشه حرف تازه ای نیست
دیروز سیزده بدر بود ، یه چیزای نوشته بودم که رفتم خونه میفرستم اما الان دیگه دارم خفه میشم ، این چهارمین پست امروزم تو دو تا وبلاگه ، نمیدونم چه مرگمه انگار یه حرفی میخام بزنم و نمیتونم ، عصبیم و خیلی کم طاقت ، از صبح همش ای دی یاهو را لایگن گذاشتم و چراغم را هم روشن گذاشتم ؛ اما دریغ از حتی یه سلام
تو این دنیای نکبت هیچ چیز کشنده تر از انتظار نیست مخصوصا وقتی منتظر چیزی باشی که میدونی اخرش چیزی نیست که تو دلت میخواد ...
اه لعنت به این زندگی خستم خستم
روزها گذشته بود و روزهای زمستون به اخر رسیده بودن و انگار نوبت زمستون دلش بود ، تو اون روزا هرچقدر بیشتر به نوروز نزدیک میشده گیج تر ازقبل بود و مثل ادمی که جادو شده باشه سرگردون و وامونده به بازی زمونه نگاه میکرد و هیچ کاری از دستش بر نمی اومد ، شاید هم دیگه قدرتی براش نمونده بود که دست به زانو بزنه و تکونی به خودش بده ، شاید دست تقدیر بود که اینطور مثل یه بره رامش کرده بود ، تنها تلاشش این بود که بیشتر و بیشتر از اخرین ثانیه های اون زمستون قشنگ استفاده کنه ، هیچ شوقی برای بهار نداشت و حتی وقتی تو اغوش نگران عشقش غلت میزد انقدر گیج بود که شاید یادش میرفت کجاست و تا چند روز دیگه هیچ دست مهربونی نیست که تن خستش را تو بغل بگیره ، یه سرگیجه عجیب که هنوز هم همراهشه ، یه چیز کشنده که حتی نمیزاره فکر کنه ، نمیزاره تجسم کنه ...
اون روزای اخر همیشه اون سرگیجه باهاش بود و حتی وقتی گریه میکرد نمی دونست چرا و چطور ، اصلا تصور نمیکرد که یه روزی از هم جدا بشن ، شاید به دروغ اون همه فالی ورق و حافظ و .... دل خوش کرده بود ، شاید فکر نمیکرد دنیا اینقدر نامرد باشه .نمیدونم فقط میدونم اون روزا تصور رفتنش را نمیکرد و فقط دستش را به پیشتونی میگرفت تا به اون سرگیچه کشنده غلبه کنه
با تمام اون حالات بد فقط میخاست بیشتر کنار هم باشن و به هر بهانه و دروغی که بود از هر فرصتی که پیش میومد استفاده میکرد و ازش جدا نمیشده ، چه برای خرید ، چه دکتر ، چه اضافه کاری ، خواب و .....
و اون شب اخر ، اون اخرین نگاه و اشک ، ساعت دو سر همون کوچه همیشگی ، نگاهی که هزار تا حرف داشت و رفت ....
در ماشین را که بست بغضش ترکید و راه افتاد و دور زد سر کوچه ایستاد و نگاهش کرد تا رفت و در را بست
روز عید بود و ساعت به 9:18 نزدیک میشد ، هیچ حسی برای سال تحویل و لباس پوشیدن و تمام این مسخره بازی ها نداشت ، یه دلتنگی عمیق و اون مغز لعنتی که به هیچ چیز نمیتونست فکر کنه ، چند دقیقه ای از سال تحویل گذشته بود که زنگ موبایلش ضربان قلبش را تا بالاترین حد بالا برد و ارزو میکرد که ای کاش تنها بود تا جوابش را بده و یه عالمه قربون صدقه اش بره ، که عید را بهش تبریک بگه و با هم ارزو کنن سال دیگه سر این سفره با هم نشتسه باشن اما نمیشد جواب بده
نفهمید چند دقیقه بعد سریع رفت تو اتاقش و بی خیال همه زنگ زد به همون شماره و خدا میدونه با چه سختی جلوی اشکش را گرفت
روزها گذشته بود و روزهای زمستون به اخر رسیده بودن و انگار نوبت زمستون دلش بود ، تو اون روزا هرچقدر بیشتر به نوروز نزدیک میشده گیج تر ازقبل بود و مثل ادمی که جادو شده باشه سرگردون و وامونده به بازی زمونه نگاه میکرد و هیچ کاری از دستش بر نمی اومد ، شاید هم دیگه قدرتی براش نمونده بود که دست به زانو بزنه و تکونی به خودش بده ، شاید دست تقدیر بود که اینطور مثل یه بره رامش کرده بود ، تنها تلاشش این بود که بیشتر و بیشتر از اخرین ثانیه های اون زمستون قشنگ استفاده کنه ، هیچ شوقی برای بهار نداشت و حتی وقتی تو اغوش نگران عشقش غلط میزد انقدر گیج بود که شاید یادش میرفت کجاست و تا چند روز دیگه هیچ دست مهربونی نیست که تن خستش را تو بغل بگیره ، یه سرگیجه عجیب که هنوز هم همراهشه ، یه چیز کشنده که حتی نمیزاره فکر کنه ، نمیزاره تجسم کنه ...
اون روزای اخر همیشه اون سرگیجه باهاش بود و حتی وقتی گریه میکرد نمی دونست چرا و چطور ، اصلا تصور نمیکرد که یه روزی از هم جدا بشن ، شاید به دروغ اون همه فالی ورق و حافظ و .... دل خوش کرده بود ، شاید فکر نمیکرد دنیا اینقدر نامرد باشه .نمیدونم فقط میدونم اون روزا تصور رفتنش را نمیکرد و فقط دستش را به پیشتونی میگرفت تا به اون سرگیچه کشنده غلبه کنه
با تمام اون حالات بد فقط میخاست بیشتر کنار هم باشن و به هر بهانه و دروغی که بود از هر فرصتی که پیش میومد استفاده میکرد و ازش جدا نمیشده ، چه برای خرید ، چه دکتر ، چه اضافه کاری ، خواب و .....
و اون شب اخر ، اون اخرین نگاه و اشک ، ساعت دو سر همون کوچه همیشگی ، نگاهی که هزار تا حرف داشت و رفت ....
در ماشین را که بست بغضش ترکید و راه افتاد و دور زد سر کوچه ایستاد و نگاهش کرد تا رفت و در را بست
روز عید بود و ساعت به 9:18 نزدیک میشد ، هیچ حسی برای سال تحویل و لباس پوشیدن و تمام این مسخره بازی ها نداشت ، یه دلتنگی عمیق و اون مغز لعنتی که به هیچ چیز نمیتونست فکر کنه ، چند دقیقه ای از سال تحویل گذشته بود که زنگ موبایلش ضربان قلبش را تا بالاترین حد بالا برد و ارزو میکرد که ای کاش تنها بود تا جوابش را بده و یه عالمه قربون صدقه اش بره ، که عید را بهش تبریک بگه و با هم ارزو کنن سال دیگه سر این سفره با هم نشتسه باشن اما نمیشد جواب بده
نفهمید چند دقیقه بعد سریع رفت تو اتاقش و بی خیال همه زنگ زد به همون شماره و خدا میدونه با چه سختی جلوی اشکش را گرفت