دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

روز دوم

غروب اخرین جمعه رمضانه و یه جورایی از اینکه این دو روز را بخاطر لج بازی با خودم یا بد بیاری های تکراری رمضان روزه نگرفتم ناراحتم ....
خسته ام خیلی ؛ خیلی دلم گرفته ؛ از وقتی رفتی دارم تلاش میکنم کمتر بهت فکر کنم ؛ کمتر همه جا باهات باشم ؛ اما چه فایده چه فکر کنم چه نکنم تو عزیز ترین اتفاق زندگی منی که حالا بخاطر نامرادی زمونه ازم دور شدی ، خیلی دور
دیروز بعد از اینکه از نوشتن خسته شدم ؛ باز به بهانه پیدا کردن خونه زدم بیرون ؛ فقط برای اینکه با تو حرف بزنم , وقتی گفتی از بابت کارت ممنون حسابی خورد تو پرم اخه دلم میخاست درست شب تولدت ببینیش با خواهرت هماهنگ  کرده بودم که اونو بهت بده و بگه اگه بهت زنگ نمیزنم دلیل این نیست که یادت نیست ...
حالا که اینطور این برنامه ام هم خراب شد مطمئن باش که روز تولدت مثل همیشه به فکرتم و تو دلم بهت تبریک میگم ، خیلی دلم میخاست برای تولدت یه برنامه خوب داشته باشیم اما متاسفانه رفتی کیش و از اون طرف هم .... شاید قسمت نبود، اینم روی بقیه ناکامی های من

ای بابا
این چند روز تکیه کلامم شده ای بابا
خیلی دلم میخاست باهات بیشتر از این حرف بزنم اما چه کنم که تو خیلی گرفتار بودی و یه جورایی حس میکردم از این همه تماس گرفتن من همه خسته شدی و روت نمیشه چیزی بگی ؛ بهر حال شروع کردم به پرسه زدن تو خیابونا
همینطور که منتظر تماس تو بودم رفتم تو کوچتون جلوی کوچه ایستادم یه نگاه با حسرت کردم و راه افتادم تو راه برگشت دو تا دختر یه جوری خاصی نگاهم میکردن و بعد که رد شدم یکیشون اشاره کرد ، اولش توجه نکردم اما نمیدونم چرا یه دفعه ایستادم و سوارشون کردم ، رفتن عقب نشستن ، منم خیلی بی تفاوت راه افتادم ، راستش یه حس عجیب بود نه احتیاجی داشتم و نه تمایلی اما دلم میخاست از اون حال و هوا در بیام ، یکم دری وری گفتن و گفتم ، بعد یکیشون پرسید متاهل هستی ، منم گفتم متاهل نه اما متعهدم ، خلاصه تا چهار راه حکیم نظامی در مورد کسی که دوستش دارم و بهش متعهدم حرف زدم که گفتن ما اینجا پیاده میشیم ، بعد که داشتن پیاده میشدن اون یکی پرسید پس چرا ما را سوار کردی ؛ منم گفتم نمیدونم ، بیچاره ها جا خورده بودن و یه جوری با ناباوری پرسیدن کاری ندارین ، منم گفتم نه و راه افتادم ..
میدونم از این کارم خیلی بدت میاد و الان کلی ازم عصبانی شدی اما به خدا عقب نشسته بودن و هیچ کار بدی هم نکردم ، بیشترش از تو حرف زدم و پسرمون که اون جلو اویزون بود ...
گه خوردم ؛ غلط کردم ، گه خوردم دیگه همچین غلطی نمیکنم ، هر وقت دیدیم سیر بزنم که حالت جا بیاد


اومدم سمت کوه صفه و خیلی ناراحت بودم که زنگ نزدی ، راستش وقتی گفتی تازه رسیدی فرودگاه و نشده زنگ بزنی هم ناراحت بودم
وقتی بهت گفتم که دیگه تصمیم دارم تمام کنم و تو بی تفاوت بودی هم ناراحت بودم ، خیلی ناراحت ، ازم دلگیر نشو اما انگار تو هم همینو میخاستی واز این بابت ناراحت هم نبودی ، با اینکه ادم مغروری هستی (حتی برا من) فکر نکنم بخاطر غرور بود ، حس بدی بود که من اینجا اینقدر داغون و تو اونقدر اروم و سرد بودی ، نمیدونم انگار تو خیلی وقته که همچین چیزی میخاستی و حالا بهش رسیدی ....
بی خیال

همون جایی نشستم که اونبار تو مامانم و یوسف رادیدی و با چشمای اشک الود باهات حرف میزدم ، ولی خیلی از سردی لحنت دلم شکست ، بیشتر از همیشه احساس تنهایی کردم ، راستش واقعا انتظار این برخورد را نداشتم اما مهم نیست

ببین دیگه انقدر بهم فشار اومده و ناراحت هستم که اصلا حس گلایه نیست ، نمیدونم چرا برات مینویسم اصلا نمیدونم برای خودم می نویسم یا برای تو ، ولی هر چی هست ایجوری یکم خالی تر میشم

برگشتم خونه ، مامانم چند روز بود که گیرد داده بود ببرمش نوه اش راببینه ، اما انقدر سگ بودم که وقتی بهش گفتم بیا بریم گفت تو بد اخلاقی معلوم نیست امروز چه مرگته و .... خلاصه نیومد
زنگ زدم به ابراهیم و با بدبختی رازیش کردیم بریم کوه ، هنوز از کوچمون بیرون نیومده بودی که بهش گفتم ؛ خوب اول از همه یه خبر جدید بهت بدم و بلافاصله گفتم از امروز ساعت 6 منم مجرد شدم....
دیدم اگه یک کلمه دیگه حرف بزنم بغضم میترکه و ابروم میره اخه جلوی اون تا حالا گریه نکردم ....
بنده خدا شکه شده بود و باورش نمیشد ، بعد از کلی قسم و ایه با یه حال عجیبی گفت اعصابم را داغون کردی و هر دو ساکت شدیم ، هر دو به جلو نگاه میکردیم و جرات نمیکردیم به صورت هم نگاه کنیم ، چند دقیقه بعد پرسید قرص سر درد داری؟
اینو بگم که ابراهیم تا حال تو زندگیش 50 تا قرص مسکن نخورده باورت میشه ؟؟؟؟
تازه یادم اومد که چقدر سرم درد میکنه
بیچاره با اینکه اصلا حال کوه اومدن نداشت اصلا قر نزد و شروع کردیم به بالا رفتن ، تازه به قبر شهدا رسیده بودیم که تمام قفسه سینه و گلو و هنجرم داشت به شدت میسوخت اخه خیلی وقته که کوه نرفتم و با این اوضاع ریه هام که خیلی بدتر از قبل شده به شدت نفس نفس میزدم ، ابراهیم بدبخت هم از ترس خیلی اروم راه میرفت که من حالم بد نشه ، اما انگار هر دومون میدونستیم که باید تا بالا را بریم.....
حالم بهتر شده بود و همون جایی همیشگی روبروی شهر تو تاریکی کوه نشسته بودیم ، جای خیلی قشنگیه کاش میشد یه بار ببرمت ، ما اسم اونجا را گذاشتیم مریم اباد ، اخه اون زمانا یه بار با مریم و خواهراش اونجا رفته بودیم ....
نیم ساعتی نشستیم و ساکت به شهر خیره بودیم ، دیگه در مورد تو حرف نمیزدیم ، اما می دونم که هر دو تامون غرق این سوال بودیم که اخرش چی میشه ؟؟؟؟
خدا را شکر وقتی اومدم خونه انقدر از اون همه کوه نوردی خسته بود که نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی بازم موقع خواب خیلی سعی کردم که به تو فکر نکنم و بالاخره خوابم برد هرچند که تا صبح چند بار با اضطراب زیاد از خواب پریدم اما نسبت به دیشب خواب خوبی بود .

الان داره اذان میگه و من تو ایوان خونه نشستم دارم اینا را مینویسم ، گرچه روزه نبودم اما خدا را به این وقت و شکوه غروب قسم میدم اگه هست و صدای منو میشنوی هر جای هستی مواظبت باشه و در پناه خودش حفظت کنه ، که بهت کمک کنه تصمیم درستی برای زندگیت بگیری و در هر حال خوشبختت کنه

خدایا حالا که داره اخرین روز رمضان امسالت تمام میشه
حالا که بدترین روزای عمرم را میگزرونم
حالا که حتی جرات فکر کردن به عزیز ترین کسم را ندارم
حالا ؛ همین حالا
شاهد باش که هیچ کینه ازش به دلم نیست
که دوستش دارم و براش اروزی خوشختی میکنم

خدایا این چند وقته خیلی با من بد تا کردی
اما خیلی هم بهم حال دادی
خدایا با اینکه الان خیلی دلم گرفته و از همه چیز ناراحتم
با همه این بدبختی ها دوست دارم
خدا نمیدونم هستی یا
اما به قول خودم اگه باشی دوست داشتنی هستی

حالا که ما را تا اینجا کشوندی
ما را تو این گرداب کشنده تنها نذار
خدای دست ما را بگیر و کمکمون کن

الهی چنان کن سرانجام کار
تو خوشنود باشی و ما رستگار

عزیز ترینم فکر کنم بدتر از حالی این چند روز من وجود نداشته باشه اما تو این اوضاع هم دوست دارم ، برات اروزی موفقیت میکنم

19 مهر هشتاد شش ، دو سه روز از تولدم گذشته و دو روز مونده به تولدت  ، امروز شوم و نحص ترین روز عمر منه ،  یه گیجی عیجیب تو سرم میپیچه یه خستگی که شاید بخاطر دو سال اننظار و نا امیدیه ، یه درد مبهم که تو تموم تنم ریشه دوونده و ایجوری خوار و ذلیل نشوندتم پشت کامپیوتر تا شاید اخرین حرفای دلم را برای عزیز ترن کس زندگیم بنویسم
اره امروز عصر ساعت 6 قراره یه هواپیما از فرودگاه کیش بپره و دل در به داغون دلقک را دنبال خودش ببره به اون بالا و همون جا  مثل روح سرگردان رها کنه ، امروز روز بدیه ، ولی بر خلاف دیروز زیاد گریه ام نمیاد

نمیدونم وقتی اینا را میخونی  کجایی و چیکار میکنی ، نمیدونم اون موقع من کجام ، اما میدونم وقتی اینارا میخونی دلت خیلی گرفته ، یا اگه نگرفته باشه میگیره ، دل منم میگیره ،اخه هر وقت تو ناراحتی یا مشکلی داری دل منم شور میزنه و میگیره ...

عزیزم از دیروز که تو سرویس با اون خبر کشنده تیر خلاص قلبم را زدی ، تا حالا انقدر گیج و ناراحتم  که حتی درک درستی از زمان و مکان ندارم ، باور کن اگه منو تو خیابون ببینی روت نمیشه باهام راه بری چون اصلا تعادل روحی و روانیم را از دست دادم
دیروز با یه بغض عمیق و محکم رسیدم خونه ،ماما نم برای افطار میخواست کباب درست کنه ، حساب سرش شلوغ بود ، شاید برای همین زیاد پا پیچ نشد ، نمیدونم چرا ترسیدم بمونم خونه یه هو زد به سرم هنوز دو دقیقه نشده بود که گفتم علی میخاد افطار بده و من باید برم اونجا از اونطرف هم میخام برم دنبال خونه دیر میام ، خدا را شکر مامان هم گیر نداد و نفهمیدم چطور زدم بیرون .
از تو سرویس که باهات حرف زدم تصمیم گرفتم یکم پول برات بفرستم ، ولی راستش از حرفت دلم گرفته بود اخه تنها مشکلت برای رفتن پول بود و هر چی منتظر موندم که تو حرفات بشنوم یکم از ناراحتیت و دل تنگیت هم بخاطر منه خبری نشد ، بهر حال سر راه اول رفتم سر یه خود پرداز بالای خونتون که خراب بود برای همین برگشتم و از بعدی یه صورت حساب گرفتم اخه شماره کارتی را که بهت داده بودم نداشتم و نمیخواستم از خودت بگیرم ولی تو صورت حساب شماره کارته نبود و مجبور شدم بی خیال شم....
چشمام پر از اشک بود و گاهی صدای هق هقم تو صدای بلند اون CD  که دوستت برای سفر دوم به شمال زده بود گم میشد ، به اختیار به پخش ماشین نگاه کردم و یاد اون روز تو خیابون طالقانی افتادم که شما منتظر من بودین و من به بهانه خرابی ماشین داشتم اون پخش را میبستم ، اخه سفر قبلی بهت قول داده بودم و دلم میخاست حسابی ذوق زده ات کنم که بازم نشد.
اومدم از سمت کوه صفه از همون جاده که بارها با هم از رد شده بودیم یه نهایت سرعتی که میتونسم راه افتادم سمت همون جایی که خیلی از لحظه های اروممون را اونجا سپری کرده بودیم ، تو جاده فرو رفته بودم تو صندلی و بی خیال تا اخر گاز را فشار میدادم و میدونم اگه پیشم بودی حسابی داد و قال راه مینداختی ،اما تنها بودم و باور کن اگه اتفاقی هم میافتاد برام مهم نبود .
بعضی وقتا انقدر اشک چشمام را پر میکرد که به زحمت جلوم را میدیدم و فقط خدا خدا میکردم که به غروب افتاب برسم ، به خدا گفتم تو که همه چیزا ازم گرفتی حداقل چه مرده چه زنده منو سر غروب افتاب برسون بابا محمود ، ولی باز خدا با من نساخت و وقتی رسیدم افتاب رفته بود پایین و از اون سرخی قشنگی که اون بار با هم دیدیم خبری نبود ، تو راه به کوه ... خیره شده بودم و دستم را گذاشتم رو جای خالیت رو صندلی کناری و به کوهت گفتم ببین اینبار دیگه تنها اومدم ، دیگه باید عادت کنی منو تنها ببینی ، اما بی معرفت اونم ساکت بود و هیچی نمیگفت ، راستی یادته روزی که اسم تو را گذاشتیم رو اون کوه....
کنار پل خلوت خلوت بود ، من بودم و خودم و صدای اب ، تو این گیر و دار علی گیر داده بود برم شرکت و یکم مشکلاتش را حل کنم که با کلی معذرت خواهی بیخیالش کردم ، فقط زنگ زدم به ابی که اگه لازم شد اون بره و امشب جور منو بکشه ، تلفن را که قطع کردم یه سیگاره دیگه روشن کردم و رفتم لب اب ، ماشینم درست جایی بود که اونروز اون پرایده را شستی !!!!! به اون مغازه اون طرف خیابون ، با اب ، و اون جای که چند شب قبل از رفتنت حصیر پهن کرده بودیم و نشستم ، به اون پل نگاه میکردم  و یاد تمام خاطرات قشنگی میافتادم که با هم داشتم ، به عکسی که رو پل از هم گرفتیم ، اون مسابقه دو ، لی لی و ......
سیگار تمام شده بود و من هنوز غرق خودم بودم ، اشکام اصلا اختیاری نبود ، وقتی زنگ زدی یکم خودمو جمع و جور کردم و با انرژی باهات حرف زدم ، ولی خوب تو هم منو میشناسی و فهمیدی که دلم گرفته ، ولی خوب نفهمیدی که چقدر خرابم ، شاید پیش خودت فکر کردی یه ناراحتی مثل بقیه ناراحتی های منه ولی اینبار خیلی فرق داشت ، همیشه حتی اگه تو میخواستی تمامش کنی یه چیزی ته دلم میخواست باز با هم باشیم و یه امیدی بود اما حالا نه امیدی بود و انگیزه ای برای برگشت ، من تصمیم خودمو گرفته بودم و میدونستم که دیگه قصه به اخر رسیده ....

تو اون حس و حال یاد مریم افتادم و ماه رمضون اون سال ، هرچند این عشق با اون زمین تا اسمون فرق داشت اما اون موقع فکر میکردم بزرگترین عاشق دنیام ، همیشه همینطوره ، اره اون سال هم ماه رمضون که شروع شد ما رابطمون را موقتا قطع کردیم و من ریش گذاشتم تا بعد ماه رمضون قیافم کلی تغییر کرده باشه، اون سال اولین باری بود که ریش میزاشتم و این تا وقتی با تو اشنا شدم ادامه داشت که پارسال دیگه ریش نگذاشتم ، اما امسال که خودت خواسته بودی و حالا دیگه ریشم در اومده بود و بلند شده بود ، باز ماه رمضون بود و باز جدا شدن ما یه ربطی به خواهرت داشت ، اونم خواهرش زیاد از من خوشش نمی اومد
مریم هیچ وقت منو با ریش ندید ...
شاید تو هم هیچ وقت این ریش منو نبینی ، مریم رفت دنبال زندگیش و با یه نفر دیگه تا اون روزی که تو خیابون دیدمش دست یه نفرو گرفته بود و بلند بلند میخندید ....


یک ساعتی اونجا بودم یکم اروم تر شده بودم اما راستش رابخوای یکم چشمام می سوخت ، دنده عقب که گرفتم تا برگردم یاد اون روز افتادم که رفتی رو جدول ...
اینبار نبودی که دعوام کنی که رو شنا تیک اف نزنم ، منم تمام دق دلیم را سر گاز ماشین و اون شنا در اوردم و خاکی کردم که نگو ...
دوباره با سرعت برگشتم سمت اصفهان ، تو راه تو فکر و خیال خودم گاهی میخندیدم گاهی گریه ، گاهی داد و بعضی وقتا هق هقم تا اسمون میرفت ، عقربه کیلومتر بین 150 تا 180 بازی میکرد و وقتی رسدیم پل زندان یاد اون روزا که برای بیشتر پیشت بودن مسیر را دو میکردم رفتم سمت کوه صفه و بی اختیار سمت بهارستان ....
مستقیم رفتم جلوی پارکش همون جا که رانندگی تمرین میکردی ، یادته ؟؟؟؟  در اون خونه قشنگه باز بود و جلوش کلی ماشین پارک بود ، خیلی توالت داشتم ، وقتی پیاده شدم که برم تو اون دستشویی کثیف یاد اون شب افتادم که اونجا با نسیرن رفتی توالت و من نگران بودم کسی مزاحمتون نشه....
حس میکردم تمام تنم بوی سیگار میده ، یه ابی به صورتم زدم و راه افتادم
از ظهر چیزی نخورده بودم ، اومدم تو بهارستان از جلو اون پیتزایی هم رد شدم و بعد به یاد اون روزا یه رانی هلو گرفتم و اومدم سمت اصفهان
مسجد کعبه ، اون مغازه ها که اون سگه جلوش بود ، اون شب بارونی ، تمام شبایی که از اونجا رد میشدیم .... همش مثل فیلم از جلو چشمام رد میشد اما تو پیشم نبودی...

دیشب تا صبح چندین بار وحشت زده از خواب پریدم ، و یه سر گیجه عجیب داشتم ، دلم میخواست خوابتو میدیدم اما فعلا روزگار با ما سر سازگاری نداره ...
یه کار بد هم کردم ، موقع خواب هرچی فکرت میومد سراغم که کنارت بخوابم مقاومت میکردم ، خیلی سعی کردم که بهت فکر نکنم و نمیدونم کی و چجوری خوابیدم ، اما صبح خیلی خسته بودم

 

ساعت نزدیکه 3 شده و تقریبا سه ساعت دیگه بیشتر به پایان عمر زندگی مشترکمون مونده ، اون هواپیما از زمین کنده میشه و تو یاد حرفای من میافتی که وقتی هواپیمات بلند شد ، بدون که دیگه دلقک برای همیشه مرد ، تو میری برای شروع یه زندگی تازه ، و من باید برم که سد راه خوشبختیت نباشم ، که بدونی اینجا کسی منتظرت نیست تا بتونی زندگیت را بسازی

سخته ؛ حتی نوشتنش هم برام خیلی سخته
تو رو خدا نگی از خدام بود ، نگی منتظر بودم که بری، نگی بی معرفت بود ؛ نگی دوستم نداشت ، فکر نکنی حالم خوبه و دلم خوش ....
به جون یه دونه پسرمون که خیلی دوستش دارم به جون خودت که بیشتر از چیزی دوستش دارم عاشقتم ، درسته که این اواخر یکم سرد وخسته شده بودم اما اینا بخاطر دوست نداشتن نیست
اونا همش به خاطر این دوری لعنتی و اون کیش خراب شده و تمام خستگی هایی که سوهان روحم شده بود ، برای من از دست دادن تو از دست دادن تمام امید به خوشبختی و زندگی با عشقه ، از دست دادن اعتماد به نفسیه که زمونه لهش کرده

دیگه خستم ، بعد دوباره می نویسم

تولدم مبارک!!!

من برای سال ها مینویسم.....
سالها بعد که چشمان تو عاشق شد...
افسوس که قصه ی مادر بزرگ درست بود....
همیشه یکی بود و یکی نبود

حرف قشنگیه من برای همیشه یکی بود و یکی نبود ، امروز من هستم و خدا میدونه که فردا اصلا یادی از من میکنی که اون وقت تو باشی و من نباشم ، یعنی روزی میرسه که تو هم اندازه من...

روی صحنه بود و با لودگی هاش همه را میخندوند ، بعضی ها چقدر پست وحقیر نگاهش میکردن ، دلش میشکست و چیزی نمیگفت ، بعضی ها تو دلشون از یه مرد انتظار وقار بیشتری داشتن ، بعضی ها هم به زبون میاوردن و بچه صداش میکردن ، اما اون عادت کرده بود ، نه اینکه همیشه اینجوری باشه ، قبلا بیشتر سعی میکرد مواظب شخصیتش باشه تا هر کس و ناکسی لگد مالش نکنه ، اما حالا دیگه دلش اینجا نبود ...
اون صندلی که امشب خالیه همون صندلی است که عشقش روش نشسته بود ، همون صندلی که اون نگاه ساده بهش خیره شده بود دلقک را به رقص اورده بود ، همیشه عکسشو اونجا میبینه ، همیشه با خودش فکر میکنه که نشسته و داره لبخند میزنه ، همه میگن کارش بهتر شده اخه همیشه سعی میکنه اون تصویر تو ذهنش را بیشتر بخندونه....

رو زمین نشسته ، رسید به بدترین لحظه نمایش زندگیش ، وقتی که پرده میکشن و اون اروم میشنه رو زمین و میره تو فکر ، تا کی ؟ اخرش کی چی ؟
مردم دارن اونطرف دست میزنن و تشویق میکنن اما اون حتی نمیتونه بخنده ، چند وقته دلش میخاد از این کار دست بکشه و بشه هم رنگ مردم ، مثل همه


کی مهربونیتو گرفت از من غرقابه درد
کی دستای نجیبتو طبر برای ساقه کرد

کینه را کی یاد تو داد
تو هم شدی مثل همه
از تن گرم و عاشقت کی ساخته یه مجسمه

باز این ترانه تو ذهنش می پیچه و میخنده که خیلی ها ریتم این ترانه را بلد نیستن و حتی نشنیدنش....


شاید مرگ یه عشق وقتی باشه که تصمیم بگیری تلافی کنی و من امروز دلم میخاد تلافی کنم ، کاری که تو همیشه حد اقل تو حرف میکنی و اخرش میگه مرد و زن هیچ فرق با هم ندارن ، اما امروز دلم میخاد مثل تو بشم

میدونم انقدر از دستم نارحتی که اینقدر یه دفعه و بی مقدمه همه چیز را تمام کردی ، حق داری ، به قول خودت من بیش از حد به خودم اجازه دادم ، خیلی دلم میخاست میومدم اینجا و یه پست کوچولو گذاشته بودی اما ظاهرا تو میخای تو همه موارد رابطه ات را با من قطع کنی....

مواظب خودت باش ،‌فکر نکن از خدام بود بگی تمام و منم بگم باشه ، فقط فکر میکنم که تو اینجوری میخای وگرنه دعوای ما دلیل نمیشد که بگی چون تو به درد من نمیخوری تمام کنیم

فکر کنم بهتر بود بگی دیگه به صلاح تو و زندگی تو نیست که با من ادامه بدی و اینکه من جایی تو زندگی تو ندارم

فال

طاع نحس

طالع روزانه :در موضوعی مهم که به آن می اندیشیدی تحولی تازه رخ می دهد تو آرزوی آن را داری که این تحول به نفع تو باشد اما ممکن است چنین اتفاقی رخ ندهد. پس خود را برای هرگونه احتمالی آماده کن.

هر دم از این باغ گلی می رسد
تو این روزای سخت که تمام کارای دنیا سرم خراب شده و نه گوشی برای شنیدن هست و نه حرفی برای شنیدن ، حتی فال ورق و طالع بینی هم به دل خسته دلقک امید نفس کشیدن نمیدن ،  انقدر خسته و تنهام که واقعا بعضی وقتا دلم برا خودم میسوزه ، دلم برای یه خواب طولانی لک زده ، همه ارزوم شده یه خواب اروم و بی کابوس که عمرش طولانی تر از عمر این طوفان باشه ، دلم میخاد بیدار بشم و ببینم تو یه اتاق خاک گرفته و تنها خواب بودم و ته ذهنم یادم بیاد یه روز تو یه طوفان این گوشه افتادم و خوابم برده و حالا که بعد سالها بیدار شدم نه از طوفان خبری هست و نه دیگه کسی یادش مونده روز دلقکی بوده ، دلم یه کمای چند ماهه میخاد

به قول تو دل نازک شدم و شاید اشکم دم مشکم باشه اما ته وجود خودم میدونم یه تپه خاکی ام که مثل یه صخره بزرگ ، محکم جلوی این همه موج را گرفتم و تا حالا دوام اوردم ، یه صخره که کم کم قعر دریا داره میشه خونه اش ...
وای یادش بخیر جزیره ، اون روزایی که فکر می کردم جزیره ام ، ولی بعد فهمیدم نه بابا به اون بزرگی نیستم ، فقط تنهاییم مثل تنهایی جزیره است ، جزیره ای که حالا یه مهمون داره که شاید مسافره

امروز بهم گفتم خیلی دلخورش میکنم ، دیگه اون اون دلقک سابق نیستم و لجباز شدم ،گفت همه امیدش منم ولی بعضی وقتا ......
ولی کاش میدونست همه امیدش چقدر خسته و تنهاس ، شاید بهتر که حواسش به پاهام نیست که رو زمین میکشم و به زور سر پا ایستادم ، شاید اینجوری بهتر باشه  که هیچ فرصتی برای حرف زدن و خالی شدن نیست .....
یه چیزی را دارم مطمئن میشم و با همه سختیش داره ازش خوشم میاد ، دارم میفهمم انگار همون اراده ای که خیلی وقت پیش دستم را گرفت و تو این بازی انداخت حالا نمیخاد من حرفی بزنم ، حالا میخاد من ساکت باشم و بزارم خودش بقیه داستان را اونجوری که میخاد رقم بزنه ، میدونم یه روز خیلی خودمو سرزنش میکنم که میتونستی و نکردی .....

ببین با تو ام  ، اره با خودم ، گوش کن .....
میدونم یه روز تو دادگاهت جلوم میشینی و میگی تقصیر خودت بود ، تو باید ... تو نباید ... تو .... اما حالا تنها کار درست همینه ، یادت باشه امروز که دارم اینا را مینویسم شب قبلش کلی با سر درد و سر گیجه تو خیابونا پرسه زدم ، که اصلا حال خوبی ندارم ، که خیلی وقته خرابم ، که من باید اینجوری باشم ،تو رو خدا یادم باشه من چاره  دیگه ای ندارم
خدایا من نمیخام پشیمون بشم ، میفهمی ؟؟؟

بمون

هی پسر حالا موقع خسته شدن و بریدن تو نیست ، این همه فیلم دیدی ، تو باید مثل قهرمان داستان باشی ، تو باید طاقت بیاری ، دستت را بزار رو زانوت و ادای ادمای محکم را در بیار
هی دلقک با تو ام ، جون هرچی مرده حالا وقت وا دادن نیست ، تو که چیزی برای از دست دادن نداری ، یکم دیگه تحمل کن قول میدم صبر و طاقت تو به نفع بقیه باشه ....
هی مرد جمع کن خودتو حالا وقت گریه کردن نیست ، ارایش صورت دلقک نباید خراب بشه ، برای گریه کردن یه عمر فرصت داری ، تو که گریه کردن را یاد گرفتی نترس یادت نمیره ؛ چشمی که با اشک اشتی کنه دیگه تر شدن یادش نمیره ، اشکات را بزار پشت سر مسافر ....
وایسا ، رو صحنه بمون و بازی کن ، اون تماشاچیه که اونجا ، اره همون ، بخاطر اون
لعنتی حداقل شرافتمندانه بباز ، قول میدم خودشو پیدا میکنه ، مگه تو همیشه نمیگی نیت درست همیشه راه خودشو پیدا میکنه ، به خودت ایمان داشته باش ؛ میدونم سخته ولی به قول رفیقت اگه سخت نبود که خدا به عهده تو نمیزاشت


خدایا دلقک کم اورده کمکش کن ، خدایا نزار ابروش بره

سکوتم از رضایت نیست

یه روز انقدر تنهایی که حرفی برای گفتن نداری ، یه روز انقدر حرف برای گفتن داری که نمیدونی از کجا شروع کنی ، یه روز انقدر بی دردی که دنبال درد میگردی و یه روز انقدر درد داری که گریه هم بغضت را خالی نمیکنه ، یه روز میخای حرف بزنی کسی را نداری ، یه روز یه نفر منتظره حرف بزنی و حرفی نداری ، یه روز یه نفر را داری باهزار تا حرف اما اون حال شنیدن نداره ، یه روز اینتر نت خراب میشه ، یه روز کار ، یه روز مهمون یه روز بنزین یه روز
همه اینا بهت میگن که نباید حرف بزنی ، نباید ....
و تو هنوز اثیر این همه باید و نبایدی ، تو هنوز خسته ای

پر سودا

کیفشو برداشت و با زحمت یه نگاه دور و برش انداخت که چیزی جا نگذاشته باشه ، همه چیزش را برداشته بود و موقع رفتن بود ، دیگه  کارش تمام شده بود ، اما انگار یه غمی تو دلش بود ، اره نگاه کن اون گوشه دلش ، اون طرف ، این طرف انگار بیشتر از یه گوشه دلش سایه دلتنگی افتاده بود
خیلی حواسش جمع نبود ، موقع رفتن بود ، سرش را بالا کرد و و بی اختیار رفت تو دستایی که برای بدرقه باز شده بود ، دستاشون همدیگه را زندانی کرد و هر دو اروم سرشون را گذاشتن رو شونه همدیگه ، شاید این جور به اغوش کشیدن ادما تمرینی باشه برای روز سخت جدایی شاید ما ادما اینجوری همدیگه را بغل میکنم که یه چیزی ته وجودمون یادش بیاد ممکنه یه روز همدیگه را از دست بدیم و اینجوری بیشتر قدر با هم بود را بدونیم
این شایدا مهم نیست مهم اینه که هر وقت دستاش را دور شونه عشقش حلقه میکنه یاد روزی میافته که دیگه این شونه تو حلقه دستش محاصره نشه ، مهم اینه که میدونه و می مونه ،براش مهم اینه که میدونه داره چیکار میکنه حالا چه فرقی میکنه که بقیه حتی اون چه فکری میکنه ، اون خوب میدونی کجا میره ، مهم اینه ، باور کنین مهم اینه که بدونی کجایی
یکم که گذشت خودش را عقب کشید تا زودتر بره و دردسر درست نکنه ، اما هنوز تو حلقه دستاش زندانی بود ، حلقه دستاش را تنگتر کرد تا شاید عمیق تر حسش کنه ، همینطور که موهاش صورتش را اذیت میکرد و قلقلک میداد بلند نفس کشید ، شاید اینطوری بیشتر حس کنار هم بودن به عمق وجودش نفوذ میکرد و باز عمیق نفس میکشد
وقتی سرش رو شونه اش اروم گرفته بود یه سوال تو سر پر سوداش منعکس میشد و هزار بار تو دنیای کوچیکش پژواکش را میشنید که خدایا من چرا دارم این کارا را میکنم ، اخه ....
خدایا نمیدونم هستی یا نه ؟ اما دلم میخاد باشی ، خدا نمیدونم قسمت و سرنوشت حقیقت داره یا نه اما دلم میخاد اینجا بودنم قضا و قدر تو باشه ، دلم میخاد یه ازمایش سخت تو باشه ، یه درس بزرگ خدا به بنده هاش باشه ، خدا نمیدونم منو میشنوی یا نه ، اما دلم میخاد بشنوی ، دلم میخاد سرتو برام تکون بدی ، دلم میخاد وقتی عذابم میکنی مثل موقعی باشی که من مسیح را تنبیه میکنم ، خدا هستی ؟
دلم میخاد بهم بگی چرا ؟ من همیشه به مسیح میگم چرا ازش ناراحتم ، چرا بهش سخت میگیرم ....
یعنی تو تو دل ادما را می بینی ؟ یعنی دلشون را میخونی؟ یعنی میتونی؟ کاش به من میگفتی من چمه !!! کاش یکی پیدا بشه بگه این دلقک همیشه شاکی چه مرگشه ، نکنه دیگه خدای من نیستی ؟ نکنه یادت رفته من اینجا تو اتاقم تنها نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم ، نکنه روتو کردی به قشنگیای بهشت و خودتو زدی به کوچه علی چپ و تو دلت میگی کاش من لیاقت اون باغ قشنگ را داشتم

باشه میگذریم ، یادم دادی که جواب سئوالم را نگیرم ، یادم دادی تحمل کنم ، یادم دادی که باید صبر کرد و با نا امیدی جنگید ، که مرد بشم ، تازه دارم میفهمم مردی چیه ، شاید دارم مرد میشم

خدا یه حرف و دیگه هیچ ، ارزومه یه بار منو کنارت بشونی ، دستت را بندازی دور گردنم و سرم را بچسبونی به سینه ات و محکم فشارم بدی ، یه نفس عمیق بکشی و ولم کنی ، بعد با نگاهت منو تا دم در جهنمت بدرقه ام کن ، قول میدم پشت سرم را نگاه نکنم که نگاهمون به هم گره بخوره ، فقط نگو تند برو ، میدونی که دلم پیشته ....

چقدر صدای تکراری کولر قشنگه ، یادش بخیر بچگی ها که دلم برای لوازم خونه می سوخت که مجبور بودن اینهمه کار کنن ، هنوزم وقتی به کولر و امثال اون فکر میکنم دلم براشون میسوزه که انقدر طولانی و بی تنوع کار میکنن و میچرخن و میچرخن ..
یعنی دل کولر هم برای من میسوزه ؟

خسته ام ؛ از اینکه باز باید برم تو رختخواب و با خواب و خیالهای تکراری خودمو خواب کنم خیلی خستم ، از اینکه سعی کنم دل خودمو خوش نگه دارم و محکم باشم

عشق من نمیدونم داری چیکار میکنی ؟ بدون دوست دارم ، دلم برای نوشتنت و حرف زندنت تنگ شده ، اما تو هم دیگه برای من حرفی نداری ، شاید تمام گفتنی هات را شنیدم و شاید سردی دلقک تو را هم منجمد کرده باشه
 
نمیدونم یادمه یه بار یه گوسفند خریده بودیم برای قربونی ، وقتی قصاب کنار شیر اب باغچه اوردش تا گردنشو ببره ، گوسفنده اروم سرش را گذاشت رو زمین و خوابید و خودش را سپرد به تیزی چاقو تا فاصله بین بودن و نبودنش بشه ، چند دقیقه بعد گوسفنده مرده بود و اروم و بی جون خوابیده بود ، الان خیلی وقت از اون اتفاق میگذره ولی هیچ وقت اون لحظه را فراموش نکردم
امروز دلقک مثل اون گوسفند اس ، نه واداده و بریده ، نه ترسو و جا زده ، نه مظلوم و بیچاره ، فقط تسلیم سرنوشت
اخه فهمیه که این بازی از جای دیگه کارگردانی میشه ، فهمیده باید تن با این بازی بده و خودشو سپرده به موجا
فقط میخام بگم کاری نکن صحنه جون دادن گوسفنده تو ذهنت موندگار بشه ؛ اگه امروز این دلقک خسته بازنده است به روزگار باخته و به خودش فقط روزگار و خودش

 

یک شب چون شبهای دیگر ، شاید کمی دلگیر تر

شب یکشنبه است و تازه رسیدم خونه ، با هزار تا سوال تو ذهنم که خیلی خستم کرده
امشب به خودم قول داد صریح و بی پرده بنویسم ، حتی اگه اون دکمه قرمز بالای این نوشته ها را ببندم ، میخام حرف و درد دلم را برای خودم هم که شده بنویسم

چند وقتیه دارم فکر میکنم که تا چند وقت دیگه میتونم یه تنه این بار را به دوش بکشم، تا کی باید موقع ناراحتی و عصبانیتش اروم و صبور باشم ، تا کی باید وقتی دلم گرفته و یه عالمه قصه تو دلمه به خطای کف خیابون خیره بشم و سکوت ، سیگار یا اهنگ بلند را تحمل کنم ، تا کی بگم دوستش دارم و تاوان همه چیزش را بدم ، می دونم ، می دونم که حتی از رو این نوشته ها مثل تمام قصه های دیگم سرسری رد میشه و اخر سر میگه : " اقا جون من اینجوریم ، سختته ، نمیتونی تحمل نکن ، من که خیلی وقتی پیش گفتم ..."

دیگه از صدای SMS غریبه ها ، تلفن اشنا ها ، احوال پرسی کم سن و سالا خسته شدم ، میدونم خیلی سعی کرد بخاطر من عوض بشه ، خیلی به خودش فشار اورد که اونجوری که میخام باشه ، نمیگم نخواست ، شاید نتونست ، نتونست دل منو اروم کنه ، بهانه هاش قشنگه  اما منو راضی نمیکنه ، من خسته تر از  اونم که هر روز بخام بگم عزیزه دله من چه فایده ای داره با فلانی حرف زدن ، اگه از این کار لذت میبری که خیانته ، اگه حسی نداری که الافیه ، اگه اونا کسی نیستن من که کسی هستم و اون باز حرفای خودش را میزنه ....
بهش حق میدم ، اخه منه الاف و اویزون این وسط چیکاره زندگیشم که به خودم حق میدم ازش همچین چیزی بخام ، من خودم هم بدتر از همه ، پر دردسر تر از همه ، ولی خوب راحت میتونه یه ادم فضول گستاخ و پر رو مثل من را از دنیای بزرگ خودش بندازه بیرون ، شاید دلش برای منم میسوزه و با کج دار و مریضش بیشتر ازارم میده...
کاش میدونست دل من چطوری براش میزنه که بتونه اندازه عشق من و خودش را با هم مقایسه کنه ، تا ببینه کجای قلبم نشوندمش و شاید کمتر بی انصافی کنه...


به این حس استقلال و تساوی مرد و زنش فکر میکنم ، میگم خدایا منی که عمر حتی تو خونمون به خواهرم نگفتم برام اب بیار ، یا اگه خواستم هزار بار معذرت خواستم و هزار بار تشکر کردم ، منی که همیشه بهش افتخار کردم و سعی کردم بهش نشون بدم چقدر بزرگه ، خدا من با این همه عدالتی که بین زن و مرد بهش معتقدم حالا دارم از عزیزترین کسم متهم میشم که تساوی را قبول ندارم ، من که همیشه دنبال یه زن مرد و مستقل بودم کی خواستم استقلالش را بگیرم
عزیزم دلم ،عدالت ، مساوات ، تساوی ، حق ، حقوق و هرچی کلمه قشنگ دیگه که تو بلدی همه اینا معنیش این نیست که زن و مرد عین هم باشن ، برای همینه که عدالت حکم میکنه زنا بیشتر مرخصی داشته باشن ، که زنا مرخصی زایمان داشته باشن ، مردا برن بجنگن ، زنا برن دکتر زنان بشن ، مردا کارای خشن تر بکنن و زنا کارای لطیف تر ..
معنیش اینه که هر کس سر جاش باشه ، اونیکه فلجه بشینه پشت میز ، اونی که پا داره بره بیل بزنه ، زن کار سبک تر بکنه ، مرد کار خشن تر ، این تساویه ، اما همه جا عدالت نیست اما گناه گناه کارا را تقصیر من ننداز ، اینکه ما تو یه جامعه زندگی میکنیم که خیلی چیزا سر جاش نیست گناه من نیست ، اینجاست که وقتی مردی ببینی ناموسش اگه بخواد تنهایی بره تو بیابون رانندگی برای جون و ناموسش میترسه و جلوش را میگیره ، ما ادما خودمون تنها زندگی نمیکنیم ، هر حرکت ما رو اطرافیانمون تاثیر میزاره ، پس حق نداریم هر کاری دلمون خواست و فکر کردیم درسته بکنیم ، اون خانم حق نداره جون و مال و شرف و ابرو و سلامتی خودش و اطرافیانش را به خطر بندازه بره جایی که هزار تا خطر تهدیدش میکنه ، زن که هیچ مردا هم دیگه باید احتیاط کنن ....
حرف من اینه محیط و جایی که توش هستی بهت اجازه نمیده هر کاری فکر کردی درسته بکنی ، یادت باشه هیچ وقت ، اینو از ته قلبم مطمئنم که هیچ وقت نمیشه کاملا اونجوری رفتار کنی که میخای و فکر میکنی درسته ، محاله بتونی کاملا مستقل باشی
اما از اون مهمتر ادم وقتی عضو و شریک یک رابطه میشه نمیتونه به طرف مقابلش و خواسته هاش بی تفاوت باشه ، اینجوری یه رابطه یه طرفه پیش میاد که در بهترین حالت فقط از هم میپاشه
من همیشه خواستم مستقل باشی ، قوی و محکم باشی ، اما انتظار دارم به من و انتظاراتم احترام بگذاری ، نه به خاطر من این تلاشیه که برای نگه داشتن چیزی که میخای میکنی ، اگر این کار را خودم نکرده بودم این انتظارم مسخره و خودخواهی بود اما من این کار را کردم....

 

یه موقع هایی مثل امشب فکر میکنم خیلی خودمو کوچیک کردم ، خیلی راحت خودمو بهت دادم ، شاید ، نمیدونم اما حس بدیه که اگه ادامه پیدا کنه قطعا مارا جدا میکنه ، تهدیدت نمیکنم  چون میدونم من چیز خیلی با ارزشی نیستم که از دست دادنش زندگیت را مختل کنه ، مطمئنم که حداکثر یکی دو هفته اذیت میشی و بعد عادت میکنی ، راستش حس میکنم علاقه ات شدیدا کم شده و فقط برات یه دو راهی شدم که نمیدونی باهاش چکار کنی ، به خودم قول دادم اگه یه بار دیگه حرف جدایی بزنی ، بگم باشه ، عزیز دلم با اینکه تو حالا تو بدترین شرایط روحی هستی ، من احتیاج دارم بفهمم که چقدر برات مهمم ، که بشینی باهام حرف بزنی و یک بار برای همیشه تکلیف من را خودت وادمایی که من باشون مشکل دارم را حل کنی ، یا قانعم کنی و همه اونا باشن ، یا قانع بشی و اونایی که نباید باشد نباشن ، یا بگی نمیخام عوض بشم و من برم پی کارم ...
در مورد استقلال و اینکه فکر میکنی باید کاملا مستقل باشی هم تا حدودی حرفم را زدم ، در هر باره ای که بخوای حاضرم باهات صحبت کنم و یه راه حل منطقی پیدا کنیم اما با اینکه فکر کنی ، استقلال یعنی اینکه تو ازادی هر کاری میخای بکنی اصلا کنار نمیام ، با اینکه بخوای غد و یه پا سر حرفت باشی و حتی وقتی منطقی بهت ثابت میکنم قبول نکنی من مشکل دارم ، من با تمام غرورم و مرد بودن و غدی مردونم ، هر وقت قانعم کردی قبول کردم و صادقانه گفتم چشم ، نمیخام ازت چشم بشنوم ، فقط میخام ببینم که برای حرفام ارزش قائل هستی

 

تو رو خدا این تیکه را خوب و با دقت بخون و زود جبهه نگیر : من واقعا نگران رابطه مون هستم ، منتی نیست چون خودم خواستم اما هر وقت ناراحتی بوده من سعی کردم حلش کنم ، هر وقت دلگیر شدم تو ساکت بودی ، سیگار کشیدی ، اهنگ گذاشتی یا حتی بی تفاوت خوابیدی ، خلاصه چون خیلی از وقتا میدونی کارت درست نبوده ترجیح دادی به رو نیاری ، اما گلم ، مطمئن باش حافظه من خیلی قوی تر از اینه که این چیزا و سوالام یادم بره ...
کم پیش اومده که برای حل یه مشکل تو پیش قدم بشی ، کم پیش اومده از دلم در بیاری ، من برای رابطه مون نگرانم  نمیخام بگم چکار کن فقط بدون داره به سمت فاصله پیش میره ، من نگه داشتنش برام مهمه و تو از همه چیز برام مهمتری حالا تو ببین چقدر برات میارزه
برای تو نگرانم ، برای داشتنت تلاش کردم میکنم و خواهم کرد ، اما اگه تو هم بخوای ، این همه حرف زدم ، تمامش ، همه اش از اول تا اخر برای اینکه بگم نگران دوستیمونم نگران عشقمونم اگه میخای نگهش داری براش تلاش کن و به من نشون بده که تو هم میخای ادامه داشته باشه
دست اخر هم بگم میدونم دوستم داری ، میدونم برات مهمم ، میدونم بخاطر من خیلی کارا کردی ، اما میخام بفهمم که کجای زندگیتم و کیم برات ، اگه خواستی نشونم بده ، چیزایی که به قول خودت باید بزارم پای بچگیت را بشون فکر کن و یه دله شو و تصمیم بگیر ، اگه نمیتونی و یا نمیدونی چطور ازشون خلاص بشی من میتونم کمکت کنم به شرطی که بخای
بچگی تا وقتی بچگیه که ندونی اما وقتی فهمیدی و باز تکرار کردی یعنی اینکه نمیخای ازشون دور بشی و هیچ وقت نمیتونی ، رک بگم با ادمی که همیشه بچه بمونه یا بهونه بچگی بیاره نمیخام ادامه بدم

اینم بگم نگی اعتماد به نفست را ازت میگیرم ، دنیای منو میشناسی ، انتظاراتم را میدونی ، خودمو میشناسی ، اگه من اون چیزی که میخای نیستم ، اگه نمیتونی دنیای منو تحمل کنی ، اگه نمیخای با من باشی ، یا اگه به هر دلیلی نمیتونی ، شهامت داشته باش حرفت را بزن یا میتونم چیزی که میخای باشم یا نه ، اگه نشدم شهامت داشته باش و یه روز روبروم تو چشمام خیره شو ، بفرستم دنبال زندگیم

باید پارو نزد وا داد

و من بسیار دلتنگم
دیگر هیچ

خیلی دلم میخاد یکم بنویسم و خالی بشم ، خیلی دلم میخاد این روزا و حس حالش خرابم را برای اینده بنویسم ، اما نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره ، انگار خیلی با نوشتن غریبه شدم
از دیروز عصر یه جور عجیبی دلم گرفته و به زور جلوی اشکام را میگیرم ، ولی خوب همیشه هم نمی تونم به چشمام زور بگم ، اخه اونا زیاد زیر بار حرفام نمی رن ، خیلی دلم گرفته
نمی دونم داره چه اتفاقی میافته ، نمیدونم باید منتظر و اماده چه حادثه ای باشم ، اما میدونم داره یه اتفاقی میافته ، دیگه تسلیم موج شدم و وا دادم ، میگفت خودش میبرتت هر جا دلش خواست ، منم وا دادم

 

پریشان

اون شب وقتی عشقش کنار خواب بود به صورتش تو تاریکی خیره شده بود و تو دلش باهاش حرف میزد ، با اینکه از این دل نازکی متنفره اما بی اختیار اشک بالش زیر سرش را خیس میکرد و هنوز اون بغض لعنتی داشت گلوش را فشار میداد ، به صورت خیره بود و با حسرت باهاش حرف میزد ، ازش میپرسید من کیم ؟ من برای تو کیم ؟ کجام ؟
میدونست دوستش داره اما نمیدونست چقدر ، از خودش میپرسید من چی میخام ، اصلا حق دارم همچین چیزی ازش بخوام ،‌ سر خودش داد میزد بابا میدونم چیزی بینشون نیست اما بین من و نرگس هم چیزی نبود ، چطور من تونستم و اون نمی تونه
با اینکه خیلی ناراحت بود ، با اینکه نمیدونست استقلالی که احتیاج داره چه شکلی و ایا میتونه باهاش کنار بیاد یا نه ، اما هنوز خیلی مهربون به چشمای بسته اش خیره بود

برای بار چندم پا شد رفت رو کاناپه یه سیگار دیگه ، لپ تاپ را برداشت و برای بار چندم روشنش کرد ، هنوز notepad باز بود و یه مشت نوشته درهم و برهم چند خط دیگه تهش اون کلمه های بی سر و ته اضافه کرد و باز رفت تو عالم خودش و اینکه تا کی میتونه این وضعیت را تحمل کنه ، چشمام مست خواب بود و التماس میکرد بزاره یکم استراحت کنه ، اما بهشون زور میگفت و مجبورشون میکرد اون شب را بی خیال خواب بشن
عشقش هنوز بی خیال و راحت خواب بود اما این ناراحتش نمیکرد ، اومد نشست بالای سرش یه نگاهی به پاهاش انداخت ، که از ترس درد یه جور خاصی گذاشته بودش اروم رو موهاش دست کشید و خیلی بی صدا سرش را بوسید ، دوباره دراز کشید و خیره شد

نمیدونه چرا اما نوشته های در هم اونشبش را ذخیره کرد ....

لحظه دیدار نزدیک است
های نخرشی به غفلت گونه ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را باد


شب است یک سکوت و یک درون پر هیاهو ؛ یک قلب منقلب و یک سینه تنگ ، و منت نفس تنگ زندگی ، باز مستم ، باز گویی در جهان دیگری هستم
تاس سرنوشت گشت و گاه برق شش نوید ارزو داد و گاه .... لیک دیگر این تاس گردان با اخرین چرخهای سرنوشت تن به خاک میدهد و ارام و با صلابت برنده غمار عشق دلقک را بر سکوی خوشبختی مینشاند
اری هنوز اندکی فرصت تا اخرین پرده نمایش دلقک پیر مانده

ابی به صورت زد ، دیگر اثری از رنگ قرمز بینی و رد پای اشک بر گونه نبود
باران کند ز لوح زمین نقش اشک

 

عزیزم انقدر دلم میخام بشینم تو بغلت و تا صبح با هم حرف بزنیم ، انقدر تشنه شنیدن و گفتنم ، اما حیف
فردا محمد میاد باز این دل داغون من ، خدایا من فردا را چطور طی کنم
دلم از حرفات بیشتر  گرفت ، نمیدونم دیگه باید چیکار کنم که تو هم اندازه من

 

نمیدونم چرا عشقم اونقدر که باید تاثیر نذاشت ؟ نمیدونم خیلی چیزا را نمیدونم ، دلم خیلی شکسته ، من که اون همه عذاب اویزون بودن را تحمل میکردم ، کاش برای ادمایی که به قولت هیچی نیستن دلم را نمیشکستی ، دلم گرفته
عزیزم خیلی خستم  ، نمیتونم یه دفعه ازت جدا بشم اما انگار امشب منو گذاشتی اول راه جدایی ، اره تو گذاشتی
شاید تو هم همینو بخای ، گلم من همه چیز را درک کردم اما هرکاری کردم نمیتونم بچه مثبت و عمو و این روابط باز و این استقلالی که تو میخای ا درک کنم ، با این وضع اگه فرض محال یه روزی شرایط هم جور بشه فراموش کردن این شکستنا برام انقدر سخته که شاید نتونم یه زندگی جدید بسازم
تو استقلال و ازاری میخای ؛ اره

فراموش ناشدنی

سلام
پنجشنبه است و ساعات خوشی و بهترین لحظات عمر من سریع رسیدن به 2 بعد الظهر ، مثل خیلی از چیزا که اولین تجربه زندگیم را با عزیزترین حادثه زندگیم تجربه کردم دو روزه که دارم زندگی مشترک را تجربه میکنم
الان که دارم به بهانه کار این نوشته ها را یواشکیش مینویسم داره تو اشپزخونه برنج پاک میکنه تا یه ناهار دونفره را کنار خاطرات شیرین دیگه زندگیمون برای من جاودانی کنه ...
از وقتی بیدار شدم فکر فردا و پایان این خوشبختی یه لحظه ولم نمیکنه و نمیزاره از این خوشبختی نهایت استفاده را ببرم ،  فکر پایان این فرصت کوچیک و ترسی که دوباره از فردا خیلی شدید تر شروع میشه ، فکر یه روز جمعه که باید تو خونه ضربان قلبم را بشمرم ، فکر یه سفر دور و یه جدایی عمیق ، یه پایان پیش بینی نشده که به قول باباش کشک و پشکم را به هم میزنه و هزار تا ترس دیگه که هر روز بیشتر میشه ، همه اینا یه دفعه به چشمام سرازیر میشه و اروم به بهانه خواب چشمام را روی هم میزارم .....
از دیشب سرزمین ارزو و تفریح یه اسم ترسناک شده که ارزو هام را خط خطی میکنه ؛ دیگه اسم دوبی تو ذهنم تاپ و توپه دیسکو و حمام افتات جمیرا بیچ و اون بازارای رنگارنگ را به تصویر نمیکشه ....
هفتم تیره و از خدا میخام که هفت تیر سال اینده حتما منو یاد امروز و این نوشته و ارزوهای رنگارنگم بندازه ، یعنی سال دیگه این فرصت هست که بهش بگم "یادته پارسال این موقع...." یعنی اصلا میتونم باهاش تماس بگیرم
با اینکه دیگه تقریبا امیدی تو دلم نیست اما دلم به گذشت زمان خوشه چون تنها راهیه که ما را پابه پای سرنوشت میبره و اینده را نشونمون میده
عشق من الان داری به تلوزیون ور میری و من نگاهت میکنم ، بدون همیشه دوست دارم ، ممنونم که این خاطرات خوب را برای من ساختی ، شاید فال امروزمون درست باشه اما میدونم امید با ماست و هوامون را داره ، یه وقت دلگیر نشی ها امروز بهترین روز عمر منه
عاشقتم
.................................................
حالا که دارم اینا را ته این نوشته اضافه میکنم ساعت 5:20 است و تو خوابی ، هنوزم عاشقتم ، دوباره بوی یه بحث و ناراحتی تازه میاد و من بیشتر از قبل حالم گرفته ، ناراحتم اما تصمیم دارم امروز چیزی بهت نگم ، هرچند تا وقتی باهات در موردش حرف نزنم عذاب میکشم اما تا فردا این عذاب را به جون میخرم که این خاطره قشنگ خراب نشه ....
عشق من برای من بچه مثبت ، عمو ، همکار ، دوست خانوادگی و .... بقیه همه غریبه ان ، من فقط یه دلقک ساده ام که دنیای کوچیک خودمو دارم ، دنیای کوچیکی که قبل از اینکه ازت چیزی بخام عوضش را بهت میدم و شاید برای همینه که قدر چیزای که اینقدر ساده به دست اوردی را نمیدونی ، چیزای ساده ای که بران من گرون ترین چیزایی هستن که بهت دادم ، همیشه امیدوارم قبل از اینکه بهت بگم ارزششون را بدونی و نگهشون داری ، امیدوارم این اخرین دنیای کوچیک منو شوخی شوخی ازم نگیری ...
عزیزم چیزی که ازت انتظار دارم چیزیه که بهت هدیه دادم ، این را در مورد همه روابطی میگم که درکشون نمیکنم ، شاید ادم بد بین و شکاکی باشم ، اما اطمینانی که یه رابطه نیاز داره را تو باید تو من ایجاد کنی ،همونطوری که من در تو ایجاد کردم ...
الان که دارم اینا را مینویسم خیلی ارومم ، و تو دلم دارم باهات اروم و در گوشی صحبت میکنم ، پس قبل از اینکه عصبانی بشی یا گوشی را برداری و بگی من اینجوریم ، این رابطه ها سالمه و ...... یه نفس عمیق بکش و خودتو بزار جای ادمی که عشقش داره با کسی صحبت میکنه که هیچ توجیهی نداره ، به این فکر کن بچه مثبت و امثال اون چرا باید با تو تماس داشته باشن ، واقعا میتونی قبول کنی نیتشون پاکه پاکه ، به اینکه حاضری منم با دوستای رو چتم صحبت کنم ؟ یا اینکه حتی چت کردن با دوستای چتیم را قطع کردم ....
نمیگم مثل من باش ، اما به این فکر کن که شاید نگه داشتن من بیشتر از گپ و شوخی بی حاصل با این ادما برات ارزش داشته باشه ، نمیگم دوستم نداری ، نمیگم دروغ میگی ، اما میگم برای چیزی که میخای تلاش کن و قیمتش را هم بده ، تهدیدی نمیکنم اما اگر یه روز با خجالت کنارت نشستم و دستت را ول کردم و گفتم "میخام یه چیزی بهت بگم" تا اخرش گوش کن و وقتی رسیدم به اخر حرفام قبل از اینکه دوباره جوش بیاری و ببندیم به حرف یاد این همه حرفی که در این باره بهت زدم بیافت ، مطمئن باش اگه یه روزی حرمت عشقمون را بشکنم حتی اگه تو بخای هم دنیای امروزمون را نمیسازم ، تمام خاطراتم را تو خودم زندانی میکنم و یه عمر حسرت میخورم و تو دلم بهت میگم ای کاش پشتم را خالی نکرده بودی .....
عزیز تر از جونم ، وقتی اروم شدی دوباره حرفام را بخون ، بشون فکر کن و یادت باشه این نوشته سند اتمام حجت من و تو با همه ، از خودم میپرسم یعنی میاد روزی که کنارم بشینی دستمو بگیری و بگی "فلانی زنگ زد ، بهش گفتم فلانی رابطه ما هرچی بوده تمام شده ، ازت خواهش میکن دیگه با من حتی در مورد کار تماس نگیر"
از خود میپرسم یعنی چشمایی که نارحتی منو میبینه اما باز بی خیال فندکش را روشن میکنه و تو چشمام ذل میزنه ، میتونه یه روز بگه " یک ماهه لب به دود نزدم"
از خودم میپرسم یعنی چی میشه ، من کیم ، اینجا کجاست؟؟؟
نارحت نشو اما از جمع بندی این حرفا به نتیجه خوبی نمیرسم ، مهربونم اگه این وضع ادامه کنه من و تو فقط یه دوست میشیم ، مثل همه دوستای دیگه ، اگه دنیای من را دوست داری و می خوای عضوش باشی ، خودت میدونی باید چیکار کنی اگه همه نمیدونی بگو کمکت میکنم
عاشق ترین ادم دنیا

جاده


لعنت به جاده ها ، اگه معنی شون جدایی یه!

چه زیبا باشی چه زشت باشی
چه تردید داشته باشی و چه برایت مهم باشد
پیش از آنکه فراموشم کنی یا که بمیری
درونت را برایم بگشا
میخواستم در آغوشت بگیرم
میخواستم در آغوشت بگیرم

چه روسپی باشی چه خواهر روحانی
چه ضعیف باشی چه قوی
پیش از آنکه خاک گورت کنده شود
میخواستم در آغوش بگیرمت

چه فکر کنی لش هستی و چه فکر کنی گناهکاری
یا اینکه کاملا برایت بی اهمیت باشد
حتی اگر برایت مهم نیست که من چه فکر میکنم
حتی اگر بدجنس باشی
حتی اگر دنیایت نمیداند که من وجود دارم
که من وجود دارم
وجود دارم ...
 
میخواستم بگیرمت
میخواستم بگیرمت
میخواستم
در آغوش بگیرمت
 
چه شیرینترین افسوست باشم
چه بدترین خاطره ات باشم / بدترین !؟
چه داده یا فروخته شده باشم
همیشه
همیشه همیشه
همیشه مال تو بوده ام
 
میخواستم بگیرمت
میخواستم بگیرمت
میخواستم
در آغوش بگیرمت
و در چشمانت به خود آیم
میخواستم بگویم که
از تو دلگیر نیستم
 
میخواهم
میخواهم
میخواهم که
مرا فشار دهی
میخواهم که مرا در آغوشت فشار دهی

باز عقربه شمار ساعت عجول زندگی به 3/5 رسیدن و مثل بییشتر روزا اخرین حرفای امروز را روی صفحه مسنجر میخونه و منتظر میشه تا اگه بخت باهاش یار باشه یک ساعت دیگه تمام مسیر خسته کننده را توی سرویس با صدای دلنشین عزیز ترین اتفاق زندگیش طی کنه و باز برسه به همون جایی که همیشه موبایل قطع میشه ، اما امروز دلش گرفته ، یه چیزی تو وجودش دستاش را با صفحه کلید اشتی میده تا شاید تو این روزای سردگمی و اضطراب بالاخره روزه سکوت انگشتاش را بشکنه و اون شعر فرانسوی که تازه فهمیده متن یه ترانه اس را بنویسه و یادش بمونه هنوز هم همونقدر عاشقه ؛ یاد اولین باری که اون شعر خوند افتاد وسریع از کنار اون خاطره که بیت بیت شعر را تو ذهنش قشنگ کرد افتاد و از کنار خاطره رد شد ، به خودش میگه شاید این بازی تقدیر بود که این شعر تعبیر امروزش باشه ، و میپرسه نکنه نقش اول این شعر یه روز براش کم رنگ بشه...
خسته است اما چیزی که امروز از پا درش اورده خستگی نیست ، یک ساله که خسته و لنگ لنگ تو این راه دوام اورده و تا اینجا اومده ، ترس ندیدن و دیده نشدن دلش را لرزونده و حالش را خراب کرده ، میدونه عاقبت این سرنوشت همینه ، میدونه اخر این ارزو چیزی بغیر از حسرت و شکست نیست ، اما زندگی با امید حتی امید به هیچی بهتر از زندگی بی هدفه ، امروز دیگه واقعا فهمیده که ارزوش محاله ، اما باز به خودش میگه معجزه وقتی اتفاق میافته که از همه جا نا امید بشی....
امید، اما امید ، امید مهربون ، ساده و زیبا ، با معرفت و لوتی ، یعنی امید زنده است ، یعنی هست ؟ الان کجاست؟ یعنی امید از حالش خبر داره ؟ یعنی امید دوستش داره؟

خدایا نمیدونم هستی یا نه ، نمی دونم خدا فقط یه اسم قشنگه یا یه حقیقت ، نمیدونم کیم و اینجا کجاست ، نمیدونم چرا اینجام ، نمیدونم منو میشناسی یا نه ؟ دوستم داری یا نه؟ نمیدونم داری سمت اتیش میبریم یا سمت بهشت ، فقط میدونم که نمیدونم کجام و چی درسته ، ازت نمیخام این عذاب را تلافی کنی ، نمیخام هیچی نمیخام اما اگه هستی ، اگه صدام ار میشنوی ، دستشو بگیر خدا اون به تو میگه امید ، تو امیدشی ، تو را از من بیشتر دوست داره (بر عکس من) خدا تنهاش نگذار ، به داد تنهاییش برس ...
خدا اگه هزار سال دیگه قیامتی هست و تو قاضی هستی من که یادم نمیره تو هم یادت نره که تا امروز که اینجام هیچکس را اینجوری دوست نداشتم ، یادت نره دوستش داشتم و دارم ، یادت نره این بازی را ما شروع نکردیم این راهی بود که تو مارا توش انداختی . حالا وقتشه مرامت را نشون بدی ، بی معرفتی نمیکنم تا حالا هم کم نذاشتی، خیلی حال دادی خیلی با ما ساختی ولی حالا به تو به امیدش احتیاج داره دست خالی برش نگردون