دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

پر سودا

کیفشو برداشت و با زحمت یه نگاه دور و برش انداخت که چیزی جا نگذاشته باشه ، همه چیزش را برداشته بود و موقع رفتن بود ، دیگه  کارش تمام شده بود ، اما انگار یه غمی تو دلش بود ، اره نگاه کن اون گوشه دلش ، اون طرف ، این طرف انگار بیشتر از یه گوشه دلش سایه دلتنگی افتاده بود
خیلی حواسش جمع نبود ، موقع رفتن بود ، سرش را بالا کرد و و بی اختیار رفت تو دستایی که برای بدرقه باز شده بود ، دستاشون همدیگه را زندانی کرد و هر دو اروم سرشون را گذاشتن رو شونه همدیگه ، شاید این جور به اغوش کشیدن ادما تمرینی باشه برای روز سخت جدایی شاید ما ادما اینجوری همدیگه را بغل میکنم که یه چیزی ته وجودمون یادش بیاد ممکنه یه روز همدیگه را از دست بدیم و اینجوری بیشتر قدر با هم بود را بدونیم
این شایدا مهم نیست مهم اینه که هر وقت دستاش را دور شونه عشقش حلقه میکنه یاد روزی میافته که دیگه این شونه تو حلقه دستش محاصره نشه ، مهم اینه که میدونه و می مونه ،براش مهم اینه که میدونه داره چیکار میکنه حالا چه فرقی میکنه که بقیه حتی اون چه فکری میکنه ، اون خوب میدونی کجا میره ، مهم اینه ، باور کنین مهم اینه که بدونی کجایی
یکم که گذشت خودش را عقب کشید تا زودتر بره و دردسر درست نکنه ، اما هنوز تو حلقه دستاش زندانی بود ، حلقه دستاش را تنگتر کرد تا شاید عمیق تر حسش کنه ، همینطور که موهاش صورتش را اذیت میکرد و قلقلک میداد بلند نفس کشید ، شاید اینطوری بیشتر حس کنار هم بودن به عمق وجودش نفوذ میکرد و باز عمیق نفس میکشد
وقتی سرش رو شونه اش اروم گرفته بود یه سوال تو سر پر سوداش منعکس میشد و هزار بار تو دنیای کوچیکش پژواکش را میشنید که خدایا من چرا دارم این کارا را میکنم ، اخه ....
خدایا نمیدونم هستی یا نه ؟ اما دلم میخاد باشی ، خدا نمیدونم قسمت و سرنوشت حقیقت داره یا نه اما دلم میخاد اینجا بودنم قضا و قدر تو باشه ، دلم میخاد یه ازمایش سخت تو باشه ، یه درس بزرگ خدا به بنده هاش باشه ، خدا نمیدونم منو میشنوی یا نه ، اما دلم میخاد بشنوی ، دلم میخاد سرتو برام تکون بدی ، دلم میخاد وقتی عذابم میکنی مثل موقعی باشی که من مسیح را تنبیه میکنم ، خدا هستی ؟
دلم میخاد بهم بگی چرا ؟ من همیشه به مسیح میگم چرا ازش ناراحتم ، چرا بهش سخت میگیرم ....
یعنی تو تو دل ادما را می بینی ؟ یعنی دلشون را میخونی؟ یعنی میتونی؟ کاش به من میگفتی من چمه !!! کاش یکی پیدا بشه بگه این دلقک همیشه شاکی چه مرگشه ، نکنه دیگه خدای من نیستی ؟ نکنه یادت رفته من اینجا تو اتاقم تنها نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم ، نکنه روتو کردی به قشنگیای بهشت و خودتو زدی به کوچه علی چپ و تو دلت میگی کاش من لیاقت اون باغ قشنگ را داشتم

باشه میگذریم ، یادم دادی که جواب سئوالم را نگیرم ، یادم دادی تحمل کنم ، یادم دادی که باید صبر کرد و با نا امیدی جنگید ، که مرد بشم ، تازه دارم میفهمم مردی چیه ، شاید دارم مرد میشم

خدا یه حرف و دیگه هیچ ، ارزومه یه بار منو کنارت بشونی ، دستت را بندازی دور گردنم و سرم را بچسبونی به سینه ات و محکم فشارم بدی ، یه نفس عمیق بکشی و ولم کنی ، بعد با نگاهت منو تا دم در جهنمت بدرقه ام کن ، قول میدم پشت سرم را نگاه نکنم که نگاهمون به هم گره بخوره ، فقط نگو تند برو ، میدونی که دلم پیشته ....

چقدر صدای تکراری کولر قشنگه ، یادش بخیر بچگی ها که دلم برای لوازم خونه می سوخت که مجبور بودن اینهمه کار کنن ، هنوزم وقتی به کولر و امثال اون فکر میکنم دلم براشون میسوزه که انقدر طولانی و بی تنوع کار میکنن و میچرخن و میچرخن ..
یعنی دل کولر هم برای من میسوزه ؟

خسته ام ؛ از اینکه باز باید برم تو رختخواب و با خواب و خیالهای تکراری خودمو خواب کنم خیلی خستم ، از اینکه سعی کنم دل خودمو خوش نگه دارم و محکم باشم

عشق من نمیدونم داری چیکار میکنی ؟ بدون دوست دارم ، دلم برای نوشتنت و حرف زندنت تنگ شده ، اما تو هم دیگه برای من حرفی نداری ، شاید تمام گفتنی هات را شنیدم و شاید سردی دلقک تو را هم منجمد کرده باشه
 
نمیدونم یادمه یه بار یه گوسفند خریده بودیم برای قربونی ، وقتی قصاب کنار شیر اب باغچه اوردش تا گردنشو ببره ، گوسفنده اروم سرش را گذاشت رو زمین و خوابید و خودش را سپرد به تیزی چاقو تا فاصله بین بودن و نبودنش بشه ، چند دقیقه بعد گوسفنده مرده بود و اروم و بی جون خوابیده بود ، الان خیلی وقت از اون اتفاق میگذره ولی هیچ وقت اون لحظه را فراموش نکردم
امروز دلقک مثل اون گوسفند اس ، نه واداده و بریده ، نه ترسو و جا زده ، نه مظلوم و بیچاره ، فقط تسلیم سرنوشت
اخه فهمیه که این بازی از جای دیگه کارگردانی میشه ، فهمیده باید تن با این بازی بده و خودشو سپرده به موجا
فقط میخام بگم کاری نکن صحنه جون دادن گوسفنده تو ذهنت موندگار بشه ؛ اگه امروز این دلقک خسته بازنده است به روزگار باخته و به خودش فقط روزگار و خودش

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد