دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دریای چشمت

سلام گلم
فردا عمل داری ، برای چشمات ، همون چشمایی که دنیا را از دریچه اش میبینم ، اونایی که نگرانشونم
حیفم اومد امشب از نوری که ته چشمات هست ، اون برق مهربونی و اون سوسوی عشق و صداقتی که ارومم میکنه برات نگم ، خدا کنه فردا لیزر اون برق قشنگ را از من نگیره ، نگرانم اما ته دلم روشنه ، فقط از خدا میخام مشکلی برات پیش نیاد و از فردا دنیا را بدون شیشه عینک و منت لنز صاف و قشنگ ببینی
امشب از خدا میخام سلامت دائمی چشمات را بهت هدیه کنه و راستش را بخوای خوشحالم این فرصت را دارم که تو این اتفاق کنارت باشم ، از خدا میخام سوزشی که احتمالا این چند روزه تحمل میکنه پایان تمام ماتی و تیرگی دنیات باشه و شروع خوشبختی و شفافیت تو تمام زندگیت ، امیدوارم به زودی دست تو دست هم به دور دست ها و قشنگی های دنیا ، به خواب قشنگ مسیح ، به بزرگ شدنش و خوشبختیمون نگاه کنیم و تا اخر عمرمون سهممون یه دنیای شاد ، شفاف و قشنگ باشه
همیشه دوست دارم ، حتی اگر روزی بیاد که نبودنم را شفاف ببینی ، حتی اگه روزی انقدر بی تاب ندیدنت باشم که یه پرده نقره ای اشک دنیام را مات و کدر کنه ...
میخاستم فقط از چشمات بنویسم اما انگار حرفای دیگه ای هم تو دلم هست
انگار دوباره داره اون حس یخ زده و اون عشق به نوشتن تو وجودم شعله میکشه و دستام نا خوداگاه روی صفحه کلید میرقصه و حرفای دلم را به کلمات بی سر و ته تبدیل میکنه ، یه چیزی تو وجودم گر میگیره یه حسی که برای خوندن نوشته هات بی قراری میکنه و یه وبلاگ که دیگه خیلی وقته حتی بهش سر نمیزنی
روزای سختیه ، میدونم ، روزایی بی سر وته و گنگی که هر لحظه اش یه فشار و ترس جدید به ارمغان میاره ؛ روزایی که انگار روزای سرنوشت سازیه ، تعجب میکنم از این همه پر رویی خودم و این امیدی که هنوز بهم میگه تسلیم نشو ...
خیلی حرف دارم از بچگیم از بزرگ شدنم از مامانم از بابام از چشمای مامانم و از دستای بابام ، از مهربونی تو ، از عشق خودم و از دنیای خالی اما ساده خودم ...
نمیدونم ، نمیدونم از کجای قصه بنویسم ، از کجای دره بزرگ دلم ، از یه اهی که هیچ وقت تمام نمیشه و از این تضادی که دنیای من با واقعیت داره ..
به قول شاملو
حرفها هست به دل
میگزم لب به سکوت
....

حرفهای تو دلم یه دیو بزرگ شده ، انقدر بزرگ که میترسم شروع کنم به نوشتن و کم بیارم ، می ترسم حق مطلب ادا نشه و میدونم اخرش میرسم به یه کلمه که همه حرفای دلمو خلاصه میکنه
شاید دوبازه شروع کنم به نوشتن
بگذریم فقط میخواستم اینجا کتبی از خدا برات یه عمل خیلی موفق و خوب بخواهم که هیچ وقت نتونه بگه ازم نخواستی ، خدایا چشمای عشقم را سپردم به دست مهربون و بزرگت که میدونم بالای دست همه دکترا و دستگاه هاست ، میدونم که دست اون دکتری که فردا میخواد سرنوشت یه عمر نگاهش را رقم بزنه ابزاری تو دستته و تویی که رقم میزنی سرنوشت را
حالا هم به عنوان گناه کارترین ادمی که میشناسم سرم را زیر انداختم و بهت التماس میکنم هنرت را یه بار دیگه هم نشون بدی و مثل همیشه هوای ما را داشته باش