دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

شلوغ بود ، چشمای ابی مادرش قرمز و خیس بود ، باباش مثل همیشه سعی میکرد منطقی باشه و غصه و دلتنگیش را پشت دلداری دادن به زن بچش مخفی کنه ، رفیق بچگیش رنگ غریبی داشت ، خواهراش بغضشون ترکیده بود ، چشماش غرق اشکی بود که بی اختیار صورتش را خیس میکرد و مثل همیشه بند نمیومد ، از نگاه مادرش فرار میکرد ، چند بار مادرش را بغل کرد و بو کرد ، میدونست زود می بینتش اما یه ترس غریب داشت ، دیگه کسی نبود ، خودش خواسته بود خلوت بدرقه اش کنن ، شاید میخواست تو این اخرین لحظه ها بیشتر عزیز ترین کساش را ببینه ....
با نگاه پر از التماس به پدر و مادرش زل زده بود ، و همینطوری که به خودش بابت دل شکستشون لعنت میفرستاد زار میزد که به خدا مجبورم ..... مادرش انگار فهمیده بود که عزیز دردونش چاره ای جز رفتن نداره و شیر زنی میکرد و دندون به جگر میگرفت ، اون به سختی و غصه عادت داشت اما اینبار ثمره عمرش بود که داشت تنهاش میزاشت ...
تازه اشکش بند اومده بود ، تو شلوغی سالن نگاهش دنبال خیسی یه نگاه دیگه میگشت که شاید حالا تو خواب ناز بود ، یا شاید لباش بوسه به سیگار میزد و شاید .... خودش میدونست که این انتظار فقط یه حسرت دیگه کنار تل حسرت های زندگیشه ، نفهمید کی دوباره اشک چشماش صورتش را نمدار کرد و اهمیتی هم نمیداد ، کی میفهمید برای چی گریه میکنه ...
کم کم وقت رفتن بود و هرچی نزدیک تر میشد انگار بیشتر ته دل همه خالی میشد ، از رفیق و شریک خاطرات تلخ و شیرین زندگیش شروع کرد ، دیگه غرور و غد بازی هم کاری از دستش بر نمیومد و بغض اونم ترکیده بود ، وقتی بغلش کرد یاد اون خلوت کوه و باد خنک و افتاب گرم اون روز افتاد و محکم تو بغل گرفتش ، هنوز از بابت اون روز دلخور بود  اما زوری لبخند زد و خودش را از دستاش بیرون کشید و همینطوری که عقب میرفت به صورتش خیره شد تا تمام خاطرات گذشته را که باهم شریک بود برای یه عمر ذخیره کنه ، اما نمیدونم چی تو چشماش خوند که بی اختیار نگاهش را سمت در چرخوند پشت اون شیشه سکوریت ، یه سایه ....
یه سستی عمیق تو پاهاش حس میکرد که هر لحظه ممکن بود نقش زمینش کنه و اختیاری برای حرکت پاهاش نداشت ، فقط هر لحظه به سایه نزدیک تر میشد ، جوری نفس نمیکشید که انگار هزار ساله مرده ، به صدا و تعجب بقیه توجهی نداشت ....
روبروی سایه ایستاده بود ، به چشمای خیسش و صورت اریش نکرده اش ، به پریشونی و اون بغض عمیق گلوش خیره مونده بود و وقتی دستاش را باز کرد که برای اخرین بار تو اغوش بکشتش یاد اون پیشواز رویایی افتاد و.....
شونه هاشون از شدت گریه میلرزید ؛ گریه میکرد اما بغض داشت خفش میکرد ، انگار یادش رفته بود نفس بکشه .... نفهمید چند وقت تو این حال بود ، فقط وقتی به خودش اومد دستای مهربون مادرش بود که هر دوشون را تو بغل گرفته بود و دم گوششون میگفت قسمت این بود ، هیچ کس اونجوری که میخاد زندگی نمیکنه ....
با سختی حلقه دستاش را باز کرد تا فرصت نفس کشیدن به عشقی بده که نفسش به نفسش بند بود ، وقتی فاصله شون بیشتر شد خیره به نگاهش بود که چشماش را بست و اروم لباش را روی لباش گذاشت و اروم بوسید ، وقتی چشماش را باز کرد هنوز مبهوت و خیره بود ، اروم گفت همیشه دوستت دارم و باز همون صدای شیطون اما اینبار گرفته پرسید چند تا ؟؟؟
همینجور که لباش میلرزید گفت مثل سگ و دستاش را بوسید و رفت .....
رفت که تنهاییش را تو غربت غریب کش کنه ، که حسرتش را فراموش کنه ، که نفس بکشه ؛ لباس دلقک و اون دماغ قرمز گنده را جا گذاشت تا شاید بتونه برای خودش زندگی کنه

خوشحالم

تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی



خداییش خیلی شعر قشنگیه من که خیلی باهاش حال کردم ، خوب منم چند روزه که مثل عشقم خیلی حال و هوای خوبی ندارم ، حال و هوای خونه دل ما یکم ابری شده و هر دو خوب میدونیم چرا ، هر دو حق داریم وقتی کاخ قشنگ ارزو هامون رو سرمون خراب شد وقتی دیدم امیدومون ارزوی محاله ....

بگذریم من واقعا خرم ، اخه چطوری نفهمیدم که امروز تو وبلاگ نوشته ، اما خوب بهر حال خیلی ذوق کردم از وقتی فهمیدم که نوشته سه بار خوندمش و کلی هم باهاش حال کردم ،‌عزیز تر از جونم همه زندگی من مال تو بوده و هست ، پس تو خونه حقیر عشقت غریبی نکن ، نمیدونمی چقدر خوشحال شدم
فکر کنم فردا که پست من را بخونی خیلی شاکی بشی اما خوب یه حس بد بود که باید مینوشتمش ، میدونم که ناراحت میشی وقتی ناراحتی من را ببینی اما هر دوی ما حقیقت را میدونم و با از تمام سختی هاش برای باهم بودن استقبال کردیم
شاید اینجوری میخاستم جواب اون حرفت و اون حال تهوعت را بدم که بدونی منم حتی از فکر کردن چه حس بدی دارم نمیدونم چقدر تونستم حسم را بنویسم

همیشه دوست دارم ، خودتم خوب میدونی

خیانت

دیگه ساعت هم عادت کرده هر روز صبح زود از خواب بیدارش کنه ، جمعه بود و باز مثل همیشه اون شب اخر هفته را خوب نخوابیده بود، تاق باز خوابیده بود و داشت به ضربان قلبش و فکر پریشونش واین عذاب اخر هر هفته فکر میکرد، ساعت هنوز زنگ میزد ، بی اختیار پا شد و دکمه وسطی ساعت را زد تا صدای تکراریش را خفه کنه ...
سرد خندید و تو دلش گفت امروز جمعه است ، از لذت خواب جمعه فقط این براش مونده بود که شب قبلش ساعتش را کوک کنه تا وقتی صبح با خستگی بیدار میشه یادش بیاد امروز روز شکنجه نیست و میتونه برگرده تو رخت خوابش که از گرمای تنش هنوز داغه ....
تو همون فکرا بود که باز سنگینی چشماش نجاتش داد ، اینبار با صدای موبایش خیلی مضطرب از خواب پرید ، قلبش خیلی تند میزد ، زود کلید سبز موبایلش را پیدا کرد و ....
خودش بود ، سایه شومی که چند روزی بود افکارش را به هم ریخته بود ؛ تنی که لذت بدون عشق را باهاش تجربه کرده بود ، گرچه از اون کارش پشیمون نبود اما حالا وقتی به تکرارش تو اوج عاشقیش فکر میکرد بوی نفرت دماغش را پر میکرد...همینطور که سلام و علیک میکرد داشت انرژی و عزمش را جزم میکرد تا بهش بگه درگیر چه عشق عمیقی شده ، تصویر امریکن پای 5 ، اونجا که پسره تو بقل اون زن غریبه گفت Sorry , I'm  in Love تو ذهنش تکرار شد و میخاست داد بزنه Sorry I'm in Love
نمیدونم چرا شاید این دشمنی دنیا بود که بی اختیار یاد دیشب و  زجر بقیه شبای استرس و بی قراری افتاد یاد  قلبش افتاد که همیشه جلوی اون ضربانش شرمنده است ، با صدای "الو ، الو ، کجایی ..." به خودش اومد :
" ها ؛ اهان اینجام ببین بزار من با بچه ها هماهنگ کنم میتونی با دو تا از دوستات بیای؟ ....."
وقتی به خودش که اومد رو میزش نشسته بود و به موبایلش خیره شده بود ، به خودش گفت خفه شو ، فقط خفه شو
به هر بدبختی که بود از فکر کردن فرار میکرد و وقتی که تو دام وجدانش اسیر میشد ، فریاد میزد برا چی باید اینکارو نکنم ، چرا فقط من ، اون تصمیمش را گرفته ، من چه بخوام چه نخوام تا چند وقت دیگه حذف میشم ، حالا به چی باید وفادار باشم ...
خودش خوب میدونست چی به این روز انداختتش ، میدونست چرا وقتی هیچ تمایلی نداره چرا داره میره تو اغوش گناه ، شاید اینطوری مخاست حرمت عشقی که تو دلش بود را بشکنه ، شاید با خودش لج میکرد یا شاید دلش میخاست تلافی شبای سیاهش را در بیاره ....

....

مشتش را پر از اب کرد و پاشید به بخار اینه ، از نگاه خودش فرار میکرد ، همینطور که صورتش را اصلاح میکرد به یاد اشتیاق اون روزایی افتاد که سعی میکرد حتی یه مو به صورتش نمونه نکنه که صورت عشقش را اذیت کنه و امروز ....
لحظه هاش بین گیجی و گنگی گم میشد ، انگار باورش نمیشد ، انگار خیالش راحت بود که راحت از کنار همه چیز رد میشه ؛ اما هرچی به عصر نزدیک تر میشد ، بیشتر تردید میکرد ، به خودش و به کارش با تردید نگاه میکرد و تو دل میگفت حتی اگه الان پشیمون بشی دیگه فرقی نداره چون تو اصلا نباید به اینکار فکر میکردی...
داشت میرفت ، گیج بود اما داشت میرفت ، وقتی در را پشت سر بست یه لحظه برگشت سر کمدش و ادکلون هاکو را برداشت ....
برد سمت گردنش ، اما بی اختیار دستش را پس کشید ، درش را  گذاشت و گفت نه این دیگه نه ....

تو خونه دوستش شش نفری دور هم نشسته بودن ، معلوم بود که همه خودشون را حسابی اماده کرده بودن و این وسط فقط اون بود که تو دنیای خودش دور از خنده و قهقهه بقیه غرق بود ، به لیوان نیمه پر مشروبش خیره شده بود و هراز چند گاهی چشماش را می بست و از سرگیجه مستیش لذت میبرد ؛ همه دو به دو کنار هم نشسته بودن و هر از چند گاهی بیخیال رو در بایستی ناخونک میزدن ، این وسط فقط خودش تنها و خیره نشسته بود ، بی اختیار یه دفعه تا اخر جامش را سر کشید و چشماش را بست...
بوی الکل تو تمام تنش پیچیده بود ، چشماش را که باز کرد نگاهش به نگاه دخترک گره خود ، التماس تو چشمای خمارش موج میزد ، همینطوری نگاهش رو بدن غریبش سر میخورد ، به خودش گفت چه فرقی میکنه ، زن زنه دیگه ، مگه همین را نمیخواستی ....

حالا اونم مثل دخترای مادر مرده تنها رو کاناپه نشسته بود و داشت با نگاهش التماس میکرد ، لیوانش را محکم زد رو میز و پا شد ؛ یه دفعه همه ساکت شدن و متعجب نگاش میکرن ، وحشیانه رفت بالای سرش و شونه هاش گرفت ،  خوابوندش را کاناپه و مثل دیوونه ها لباش را گذاشت رو لبای منتظرش ، یه دفعه صدای تعجب همه در اومد ؛ هرکس یه چیزی میگفت ، صدای ضربان قلب دختر بیچاره را میشنید ، این حرکتش حسابی اتیش به تن نحیف دخترک کشیده  بود و اینبار حمله اون بو که همه را متعجب کرده بود ،  نرمی سینه دخترک که به سینه اش چسبید ، تازه فهمید که میشه از این موقعیت لذت ببره ، اما اون برای لذت نیومده بود ،  انگار میخاست خود زنی کنه ، میخواست خودشو ؛  احساسشو ، و قلب شکستش را بشکنه ، مستی گیجش کرده بود و از این گیجی لذت میبرد حس میکرد وسط یه سالن ایستاده که تمام دیوارش پر از تابلو های خاطراتشه و داره تک تک تمام خاطراتش را میشکنه ، دیوانه بود ، حس میکرد وسط اون سالن داره داد میزنه و میرقصه ، داه تمام تابلو ها را میشکنه داره اون قاب های یادگاری را پرت میکنه ، داد میزنه ، میرقصه ، وای چه سرگیجه ایی ، یه حس قشنگ مثل حس خود کشی اما نه.... ؛ اون فقط داشت لبای دخترک را وحشیانه میبوسید  و تنش را به تنش میپیچوند ، نفس نفس میزد ؛ همه فکر میکردن مستی اینطوری غرق در شهوتش کرده که بی خیال بقیه مثل حیوون تن دخترک را به لذت گرفته ، دخترک  چشماش رابسته بود و حلقه نقره ای چشمای دلقک را نمیدید.....

......

هر کس رفته بود تو یه اتاق و مشغول بود ولی اونا هنوز رو کاناپه یکی مست لذت و یکی درگیر به اتیش کشیدن خاطراتش تو صدای نفس نفس زدن و غرق عرق نجس تر از همه چیز به غریزه شون عمل میکردن....
دخترک از این عشق بازی وحشیانه و پر حرارت فریاد لذت میکشید و نمیدونست این گرما گرمای خاکستر شدن قشنگ ترین دنیایی که یه مر خسته میتونه تو دلش داشته باشه ....

اتیش تابلو ها داغ شده بود و دود خاطره ها همه جا را گرفته بود ، یه دفعه صدای زنگ موبایلش و اسم قشنگ و پر از خاطره تنها عشق که رو صفحه موبایل حک شده بود مثل بنزین حرارت اتیش را زیاد تر کرد ، همه جا گر گرفته بود همه چیز داشت میسوخت ، کلید قرمز موبایل اسم قشنگش را صفحه پاک کرد و بجاش نوشت 2 missed call
حرکت و فشارش را رو تن دخترک بیشتر کرده بود ؛ انقدر شدید که .....

دیگه تنش اروم گرفته بود ، دخترک انگار هنوز شکه بود و از حال رفته بود ، دلقک یه دست سیگار ، یه دست جام وسط اون سالن خاطراتش چهار زانو زده بود و به دود سیگارش نگاه میکرد...

وقت رفتن بود ، همه میخندیدن موقع رفتن دست کرد تو جیبش و بسته پول را داد دست دخترک ، دخترک دستش را پس زد و مثل عاشقای هزار ساله اومد تو بغلش ، لباش را بوسید و گفت ممنونم ، ازتو پول نمیگیرم واقعا بهترین سکسی بود که تو عمر داشتم ، میخام بازم.....
مبهوت مونده بود و هیچی نمیگفت ، بی اختیار نشست لبه جا کفشی دم در حلقه نقره ای گوشه چشماش اروم راه بیرون را پیدا کرد ، دستاش میلرزید ، سوئیچ ماشین را گرفت سمت رفیقش و گفت برسونشون و همینطور تلو تلو خوران رفت سمت شیشه نیمه پر مشروب و باز سیگارش را روشن کرد ....
هنوز اون حال تهوع تو وجودش بود ، از خودش از این زندگی ، از این خستگی ، این سرنوشت ، این بخت نامراد ، ..... به تکه های تابلو ها  و دودی که رو  دیوار سالن نیمه سوز نشسته بود خیره بود ... و  اروم خوابید

هنوزم اون حال تهوع تو وجودش هست ، هنوز اون حلقه نقره ای تو چشمشه ، ولی قاب خاطراتش سر جاشه ، هنوز بوی لجن نگرفته ، ته دلش خیلی خوشحاله که حتی اگه به خیانت فکر کنه هم حلقه نقره ای چشماش را خیس میکنه ، از این خیالی که از ذهن خسته اش رد شد متنفره  و میگه خدا را شکر که همش خیال بود ،خوشحال که قاب عکس خاطراتش را نشکسته ، به خودش میگه هنوز ایستادم ، من هنوز هستم .....
دوست دارم

 

سلام

تو دله یه مزرعه یه کلاغ رو سیاه                 هوائی شده بره پابوسه امام رضا

اما هی فکر میکنه اونجا جای کفتراست        آخه من کجا برم یه کلاع که روسیاست

من که تو سیاهی ها از همه رو سیاه ترم     میونه اون کبوترها با چه روئی بپرم

تو همین فکرا بودش کلاغ عاشقمون            یه دلش میگقت برو یه دلش میگفت بمون

که یهمو صدائی گفت تو نترسو راهی شو     به  سیاهی فکر نکن تو یه زائری  برو

 

بدون اجازه وارد حریم خصوصی دلقک شدم ، ببخشید که این اجازه رو به خودم  دادم که توی وبلاگت  با اون قلم همیشه زیبات چند خطی بنویسم ..........

دلم می خواد باز هم برای دل کوچیک دلقکم بنویسم ...

بازهم جمعه ........وای که چقدر این روز برای من روز بدیه ، با اینکه یه روز تعطیله و می تونم چند ساعتی رو استراحت کنم ولی باز هم  کار رو ترجیح میدم به یه روز تعطیل که مجبور باشم توی خونه بمونم و محیطی رو که یه روزی برایم محیط اروم و امنی بوده و حالا به یه جهنم نبدیل شده رو تحمل کنم ...

از لحاظ روحی حسابی خسته ام ..............

دلم  برای همه چیز تنگه برای زمان بچگی ........از زندگی زناشوئی که یه زمانی آرزوشو داشتم خسته شدم . ای کاش میشد همه چیزو به راحتی تغییر داد و به همون زمان بچه گی با تمام آرزوهاش برگشت . کاشکی میشد بعضی جیزها همیشه برای آدم مثل یه آرزو بمونه و هیچ وقت براورده نشه (البته همون چیزهائی که وقتی بهش میرسی میبینی یه آرزوی پوچ بیشتر نبوده)

بی خیاله همه دنیا ، می خوام عاشقت بشم، با تو باشم میونه همه دقیقه هات باشم ، دلقک کوچولو ولی بزرگ من ، این حرفها و دردو دلای من تمامی نداره ، و همیشه باعث دلسردی و ناراحتی بیشتر دلقکم میشه

بیچاره دلقک ، انگار روی پیشونیش حک شده غم و غصه

دلقک من هر چی هم خودتو گریم کنی و لبخند بزنی و بی خیالی طی کنی بازهم میفهمم که ناراحتی و همه مشکلات رو تنهائی داری به دوش میکشی

الهی که من فدای اون مهربونی و صداقت تو بشم ........................

ببخشید چند وقتیه خیلی دلم گرفته و اصلا هم نمی دونم که چه مرگمه

بازهم بخشید که حالا که برای اولین بار به مهمونی وبلاگ دلقکم اومدم اینجور گرفته و افسرده

دفعه بعد سعی می کنم که شاد و شنگول به مهمونیت بیام J

چند وقتی بود که می خواستم بنویسم و سوپرایزت کنم ولی چه کنم که حسابی گرفتارم و حال و هوای خوشی نداشتم ..

بعضی اوقات که دلم برات خیلی تنگ میشه چشمامو می بندم و یه نفس عمیق میکشم و خودمو روی یه صخره بلند فرض میکنم که پائین صخره یه دریاچه بزرگه یه باد خیلی ملایم شروع به وزیدن میکنه و موهامو به سمت خودش میبره صدای پاهاتو که کفش هم نداره رو روی سبزه های پشت سرم می شنوم بوی بدنتو حس میکنم  ، چشمهامو باز نمی کنم تا بودنتو حس کنم ، نوازش دستای مهربونتو روی بدنم حس می کنم و بازی باد با موهامو ، گرمای نفست که روی گردنم افتاده رو حس می کنم ، وای که آغوشت چه آرامشی به من میده بازوهاتو دورم حلقه میکنی و محکم  توی بغلت فشارم میدی ، آروم اسممو صدا میکنی برمی گردم به طرفت ولی چشمامو باز نمی کنم  .. نمی خوام تمام بشه .... برمی گردم به طرفت و با چشمهای بسته دنبال لبات میگردم  ، داغی لباتو روی لبام حس می کنم ............................................................................

( آره دلقک با همین فکر و خیالهاست که دارم نفس میکشم )

 

هر از گاهی یه فکرهای بیخودی به ذهنم میرسه و همین فکر و خیالها باعث خرابی حالم میشه ! بمونم یا برم ؟

البته میدونم تو هم به اینجا رسیدی L

به جائی رسیدیم که فهمیدیم دستامون هیچ وقت به هم نمیرسه ولی خودمونو زدیم به بیخیالی  ... هر دومون خوب میدونیم که ترک کردنه همدیگه برامون خیلی سخت ...  بعضی اوقات که به نبود تو فکر می کنم گریه میکنم ........خیلی بهم عادت کردیم البته نه عادتی که مثل غذا خوردن باشه ، نه عادتی که مثل خوابیدن و بیدار شدن باشه .نه نه نه نه این عادت کردن خیلی فرق میکنه ، عادت کردم به شنیدن صدات ، به شنیدن نفسهات  به شنیدن خندهات به شنیدن گریه هات به شنیدن نصیحتات به دیدن نگات به صدای قلبت به احساست به روحت به جسمت ....... این عادت عادتی نیست که بشه به راحتی ترکش کرد  (قدیمی ها راست گفتن که ترک عادت موجب مرض است)

خیلی ها اطرافمون هستند  ولی با این وجود خیلی تنهائیم .. ( تنهای تنهائیم )

 

تو ی این چند وقته حال تو رو بیشتر درک کردم ، شاید هم برای همینه که بهم ریختم (منو ببخش)

نمی دونم آخرش چی میشه  تا کی باید هردومون زجر بکشیم ...

 

راستی زیاد نگرانه دپرسی من نباش (میگزره) تو که دیگه خیلی خوب با روحیات من آشنائی توی این چند وقته زیاد از این حالو  هواها به سر من زده ( معذرت  می خوام)

 

تورو خدا بعد از خوندن این چرندیات دپرس نشو