دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

برگشتم
از اون سفر خسته کننده و کشنده ، با حسرت پرواز ، با حسرت دیوانه اون سفرهای رویایی ، یک عالمه کوفتکی جسمی و روحی
خدایا این سفر هم با همه سختی هاش تمام شد مثل تمام سختی های که میاد و میره
اومدم اما اینجا هنوز خالیه ، خالی مثل تمام لحظه های من

آره هستیم
شده گریه کنم ، منی که گریه کردن بلد نبودم
شده جلوی اشکم را بگیرم تا لحظه های سخت سختر نشه ، منی که گریه کردن یاد گرفتم
شده چشمام را ببندم، حتی شده با چشمای باز دنبال تصویر خاطراتم دور و برم بگردم
احساس تنهایی کردم ، خیلی شبها که موقع خوابیدن تو همین اتاق تنهایی نفرین شده وسط رخت خوابم نخوابیدم و جای ارزوهام را کنارم خالی گذاشتم
با خودم هم رو راست بودم ، بارها و بارها که از تمام بلاهایی که سرم اومده اما مستحقش نبودم خسته و بریده بودم ، وقتایی که خواستم ببرم ، تمام کنم اما نتونستم ، وقتایی که اشکای مادر پیرم مثل بنزین وجودم را اتیش زده اما باز هم نتونستم از ارزوهام دل بکنم ، با خودم رو راستم وقتی هزار بار گویشم را دستم میگیرم تا زنگ بزنم دوباره میزارم کنار و منتظر میمونم دوباره و دوباره و اخر سر....
بارها شده وقتی توی گوشه گوشه این شهر لعنتی ، تو مسیر برگشت از اون کار نکبت ، همه جا و همه جا عکس خاطرات روزای قشنگ زندگیم را به در دیوار میبینم ، وقتی سردی 7 درجه زیر صفر را یادم میاد ، بارها شده خواستم از تو خاطراتم بکشمت بیرون ، سرم را بزارم روی شونت و از بی وفایی هات زار زار گریه کنیم
غرورم را نگم بهتره ، اما انقدر از روش رد شدم که دیگه نمیدونم چیزی ازش مونده یا نه ، نه فقط بخاطر کسایی که دوست دارم ، که بواسطه اونایی که ازشون متنفر هم هستم غرورم شکسته شده ، غرور که چیزی نیست من خودم شکستم ، زیر بی رحمی دنیایی که عشق توش جا نمیشه ، عاشقی توش مسخره است
پرسده بودی تا حالا شده کسی را انقدر دوست داشته باشه که نتونی تو چشمش نگاه کنی ، نمیدونم ، اما کسی هست که همیشه عاشقانه دنبال لوچی چشماش گشتم و هیچ چیزی بجز قشنگی ندیدم ، کسی هست که حاضرم اگر لازم بشه یک چشمم را بهش بدم اگه اون یکی را نمیدم از خسیس بودنم نیست ، اون یکی را میخام تا باهاش دندوناش را ببینم وقتی میخنده
اما از انتظار بزار چیزی نگم ، بزار اگر روزی انتظار کشیدنم تمام شد یا خسته و نا امید شدم برات از انتظار بگم
چقدر سخته انتظار

نمیدونی چقدر خوشحال میشم اگر یه روز یه پست دیگه توی این خونه خراب بزنی ، عزیز دلم نظر دادن اینجا در شان تو نیست ، قفل و بند اینجا را که داری اگر دلت چیزی خواست بنویسی اون بالای بالا بنویس
دارم میرم سفر ، میرم برای پرواز ، بزرگترین ارزوم اینه که از او بالا بهت زنگ بزنم و باهات حرف بزنم اما حیف که پیدا کردنت خیلی سخته ، شمال بی تو چقدر بی مزه است اما هر چی باشه از پوسیدن توی این چهار دیواری شاید بهتر باشی
دیگه دیرمه باید برم
خداحافظ

نمیدونم از کجا و از چی بگم ، نمیدونم چی بگم  که اینقدر مثل همیشه نقش آقای مخالف را بازی نکنم ، ادمی که شاید همیشه یه حرفی و یه گیری داره ، باور کن هیچ وقت دلم نمیخاسته اینجوری باشم ، شاید قبول کردنش برات سخت باشه اما تمام این مدتی که میگی من برات حرف نمیزدم یکی از دلیلهای مهمش این بود که میخواستم اینقدر ایراد نگیرم میخاستم فرصت بدم شاید همه چیز درست بشه البته این همه دلیلش نیست ...
بعضی وقتا حس میکنم از این ادمهای غرغرو شدم که همیشه دنبال بهانه میگرده ، حس میکنم تو هم اینجوری بهم نگاه میکنی و برای اینه که ازمن خسته شدی ، از اینکه همیشه برای همه چیز اینقدر دلیل و حرف و بحث دارم خسته شدم ، فکر میکنم این عادتم داره منو منزوی میکنه
برای همین سعی میکنم کنار تمام اخلاق های بدی که خودم حس میکنم دارم یکم شیرینی و خوبی هم چاشنی کنم که بیشتر قابل تحمل بشم
راستش را بخوای همیشه دلم میخاسته آدم مثبت و جذابی باشم ، خوب تا جایی که تونستم هم سعی کردم اما انگار هیچ وقت موفق نبودم ، جریان من این ضرب المثله است که میگه از دور دل میبره از نزدیک زهره ، انگار ادمایی که زیاد به من نزدیک نیستن از من تو یک نگاه خوششون میاد  ولی وقتی بیشتر بهم نزدیک میشن ازم زده میشن ، بازم دم تو گرم که چهار سال تونستی منو تحمل کنی

نمیدونم چرا اینقدر تلخ شدم ، خودم ، حرفام ، کارام
نفهمیدم چطوری و چجوری یه دفعه اینقدر نسبت به من سرد شدی ، نمیدونم من سرد شدم یا تو ؛ من مقصرم یا تو اما چه فرقی میکنه امروز منو تو هر دو روی ویرانه یه عشق قشنگ ایستادیم ، تو وانمود میکنی ازش گذشتی و فراموش کردی من گیج و منگ موندم که چرا؟ برای چی؟
الان سه روزه که بهت زنگ نزدم تو هم سه روزه که سراغی از من نگرفتی ، یادمه یه زمانی اگر سه روز همدیگه را نمیدیدیم کلی شاکی میشدی ، همش میگفتی نمیدونی تنهایی چقدر سخته ، اگر یک هفته میگذشت و یک شب پیشت نمی موندم چقدر غر میزدی ، چی میشد که روز با هم تلفنی حرف نزنیم ...
دلم نمیخاد تلخ باشم ، اما سرنوشت این روزای من شده عین قهوه ، تیره ، تلخ ، غلیظ ، عین قهوه خواب از چشمم دزدیده...
این روزا پر از سوال و تردید برای من میگذره و تو هیچ تلاشی برای نجات من از این وضعیت نمیکنی ، شاید حق داشته باشی اما این روزا بهت احتیاج دارم ، ازت مهربونی و عشق و محبت نمی خوام ، این چیزا وقتی اثر میکنه که از ته دل باشه ، یه دلی که گرم و پر از عشق باشه ، مثل اون روزا ، نه دلی که 7 درجه زیر صفر شده
بهت احتیاج دارم که که برام حرف بزنی ، که از این برزخی که برام ساختی نجاتم بدی ، نمیگم عمدا این کار را کردی ، اما میدونم که خوب میدونی تو برزخی هستم ؛ ولی نمیدونم چرا اینقدر بی تفاوتی ، چطور بی خیال حال منی ، این انصاف نیست ، اشتباه نکن محبت و عشق گدایی نمیکنم ، گله میکنم از تو و از روزگار که بی تفاوت شدین به ادمی که این حقش نیست ، تعجب میکنم از منطقی که به خودش اجازه میده از طرف یک نفر دیگه تصمیم بگیره ، از تو که پیش خودت فکر میکنی اصلا لازم نیست دلیل رفتارت را برام توضیح بدی ، که فکر میکنی خودت تنهای تنها میتونی هر کاری که فکر میکنی درسته بکنی و تمام قول و قراری که گذاشتی را زیر پا بزاری ، شاید تو حق داری ، شاید این کاری که میکنی درست تر باشه اما توی دنیای کوچیکی که یه زمانی عاشقش بودی این خیلی خیانت بزرگیه
خیلی حرفا دارم که شنیدنش میتونه یه دنیا را اتیش بزنه اما همه این حرفا دنیای هفت درجه زیر صفر تو را تکون نمیده

سرنوشت به شکل عجیبی وارونه شده ، من امروز به طرز عجیبی شبیه تو دیروز شده و تو همرنگ بی معرفتی دنیا
توی این چهار سالی که میشناسمت همیشه یک سوال از یک نفر داشتی ، یک شک ، تردید که وجودت را میخورد ، یادته همیشه بهت میگفت بهت ثابت میکنه اشتباه میکنی ، همیشه میگفت چیزی نیست ، الکی بزرگش میکنی، یادته همیشه میگفتی کاشکی یه بار مثل مرد یا ثابت میکرد که من اشتباه میکنم یا میگفت اشتباه کردم ، یادته چقدر این سوال ذهنت را خورد ، وجودت را و همه چیزت را ازت گرفت ، انقدر که عشقت تنفر شد
به امروز ما نگاه کن
یه دنیا سوال و تردید توی وجود من و یه دنیا بی خیالی و بی محلی توی وجود تو ، سرگرم دنیای خودتی ، بی خیال دنیای من ، خیلی چیزا داره تکرار میشه ، رفتن اون ، رفتن تو ؛ اون بهت میگفت که عمرت را حروم کرده و تو هم به نوعی اینو به من میگی
هیچوقت این حرف منو قبول نکردی اما سرنوشت به شکل عجیبی انقام سختی هایی که کشیدی را ازمن گرفت
برای خیلی چیزا اماده بودم ، میدونستم وقتی به این مرحله برسیم قاطی میکنی و کم میاری ، به خودم میگفتم باید محکم باشم و میدونم که هستم اما تو جای بدی انگشت گذاشتی ، بدجوری همه چیز را زیر رو کردی تمام مدتی که باتو بودم هیچ امیدی به رسیدن به تو نبود ، اما انصافا رفتار من با تو یه دوستی گذرا بود؟ یه عشق تفریحی؟ یه سرگرمی؟
نه نبود با اینکه خوب میدونستم که خیلی بعیده مال هم بشیم جوری کنارت بودم که انگار چند روزه دیگه قرار بریم زیر یه سقف ، نمیخواستم تنهات بزارم حتی حالا با تمام دلخوری هام حاضر نیستم تنهات بزارم ، نه برای اینکه به خوب شدن اوضاع امیدی داشته باشم ، اوضاع ما هیچ وقت قرار نبود خوب بشه و من کنارت بودم اما نگرانتم ، راستش را بخوای میترسم از روزی که برگردم به خودم بگم میتونستی جلوی این اتفاقات را بگیری ، میترسم از روزی که شرمنده خودم بشم ، نمیدونم چطوری برات بگم ، یه دلیل مهم دیگه اش اینه که نمیخوام یه عمر با سوالات بی سر و تر و شک و تردید به این چهار سال نگاه کنم ، یه دلیل دیگه اینه که دلم میسوزه برای فرصتی که از دستمون رفت ، برای تمام چیزی که میتونستم داشته باشیم و با خریت از دستش دادیم
بگذریم ، از این حرفای که نمیشنوی و روت تاثیری نداره خستم ، حالا میفهمم که چرا اون روزا حرفای من هیچ اثری نداشتپ
یه متن خوشکل توی اون وبلاگم نوشتم چون میدونم نخوندیش و احتمالا ادرسش را یادت رفته میزارمش اینجا قسمت هایی که قرمز میکنم را بیشتر دقت کن جالبه 


اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح،  خدا چندان کاری به کارت ندارد.
اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی ...
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود.
هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی.
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است
 و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد.
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر. و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است  و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد
 و معشوقت را درهم می کوبد ؛ معشوقت ، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی
و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است.
 ناامیدی از اینجا و آنجا،
ناامیدی از این واز آن.
ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی
که عشق بیهوده ترین کارهاست.
و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی
که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت،
حتی قطره ای هم هدر نرفته است .
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته
 و به حساب خود گذاشته است.
خدا به تو می گوید:

مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟
تو برای من بود که این همه راه آمده ای
و برای من بود که این همه رنج برده ای
 و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای.
 پس به پاس این،
 قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم
و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.
و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند .
فردا اما تو باز عاشق می شوی
 تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر.
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر.
راستی :
اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز ،
 که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است
 

 

حرفهای اخر شب

خیلی مسخره است یه ادمی با نزدیک 30 سال سن و ادعای منطق و عقل انقدر تحت فشار روحی باشه که هر روز فال روزانه چرت و پرت سایتها را بخونه و تازه به اونا فکر هم بکنه

اما دنیا چیزای مسخره تر از این هم زیاد داره این یه مسخرگی هم روی بقیه مسخره بازی های دنیا ، تازه اگر این ادم یک دلقک باشه که کارش مسخرگیه که خیلی چیزا معلوم و مشخصه

از وقتی یادم میاد اول فال تو را میگرفتم بعد فال خودم را و همیشه هم به این پایبند بودم ، مسخره اس اما اینجا هم حاضر نبودم خودم را به تو ترجیه بدم ؛ بگذریم.... 

فال تو
دوست داری روابط عاطفی تازه‌ای داشته باشی. می‌خواهی زیر این آسمان کبود کسی را پیدا کنی که با تو همدل و همراز باشد. باید به این جستجو ادامه داد تا به هدف خود رسید. 

فال مناز مورد محبت قرار گرفتن در این روزها تعجب نکن و سعی کن نهایت استفاده را از آن ببری. اگر فال خود را بصورت روزانه دنبال کرده باشی متوجه خواهید شد که این ایام رو به پایان است و تا سال دیگر باید منتظر بمانی. 

دنیا پر از اتفاق های تصادفیه که بعضی هاشون قشنگه بعضی هاشون زشت
بعضی هاش مثل رسیدن به هم توی خیابون و پشت بندش رفتن رستوران و چای خونه و ... قشنگه اما بعضی هاش بازم مثل رسیدن به هم توی خیابون و خراب شدن دنیا سر یه عاشق دربه در زشت کشنده ....

امروز تصادفی فال ما هم عجیب در اومده ، یه قسمت هاییش راسته ، انقدر راست که ادم حس میکنه تمام دنیا داره باهاش ساز مخالف میزنه ، ادم یه لحظه شک میکنه نکنه اینا راست باشه؟ اما یعنی باید همه اش را باور کرد!!!؟

البته من که خیلی وقته مورد محبت هیچ کس قرار نگرفتم ولی راست میگه این ایام رو به پایانه ، ایامی که هنوز در موردش تردید دارم اما میدونم میگذره ، خیلی چیزا را میدونم و میبینم اما به روی خودم نمیارم، جالب اینه که انگار سهم من از خوشبختی فقط سالی یکباره ...
به قول یه عزیزی "آنچه را نپاید دلبستگی نشاید...."
اما اگر فال تو هم راست باشه که بازم باید متاسف باشم ، نه برای اینکه دوست داری روابط عاطفی تازه ای داشته باشی ، این برمیگرده به تو که من در موردش کاری ازم برنمیاد متاسف از اینکه من فکر میکردم کسی بودم که تو زیر آسمون کبود دنبالش بودی تا باهات همدل و همراز باشم ولی نبودم ....

راستش خیلی بده ادم تصورش در مورد خودش اشتباه از اب در بیاد ، یه حس بدیه که ادم بفهمه خودش را هم اشتباه شناخته ولی خوبیش اینه که نتیجه اش شناخت بیشتر از خودش میشه .

یادته یه نظریه داشتم که همیشه میگفتم ادما باید یه چیزایی را بفهمن و اگر نفهمن زندگی با بی رحمی بهشون حالی میکنه ، ظاهرا این نظریه خیلی درسته ، منم خیلی چیزا را نفهمیدم ولی زندگی بهم فهموند ، تو هم شدی ابزار زندگی برای اینکه به من حالی کنه ، نمیدونم از نقشت رازی هستی یا نه اما میدونم که ناخواسته توی این نقش نیافتادی و تو هم یه جورایی بخاطر چیزی که خواستی بازیگر این نقش توی زندگی شدی ، من فکر میکنم زندگی انقدر هوشمنده که توی این بازی به تو هم چیزایی فهموند که قبلا نمیدونستی ، ما باید خیلی هوشیار باشیم و از زندگی درس بگیریم هرچند که این درسها به هیچ دردی نمیخوره چون عمر ما انقدر کوتاهه که دیگه فرصت استفاده از بیشتر دانسته هامون را پیدا نمیکنیم ، مثل اینکه دیگه من هیچ وقت رابطه ای مثل رابطه ای که با تو داشتم را نه میخوام که داشته باشم و نه میتونم که داشته باشم پس خیلی از این چیزا دیگه اتفاق نمیافته اما خوب نتیجه اش اینه که میدونم دیگه چی نمیخام ....

اون روز توی خونه ات بهت گفتم که دیگه نمیخام این رابطه به هیچ شکلی ادامه پیدا کنه ، اما خوب باید با خودم رو راست باشم ، میدونی که من برعکس تو ادم کم طاقتی هستم و با دلم هم خیلی رو در بایستی دارم !!! برای همین کندن یک دفعه برام سخته ، ادم مغروری هم نیستم برای همین زنگ زدن بهت برام خیلی سخت نبود ، یکم مقاومت کردم که جلوی خودمو بگیرم ولی راستش هیچ دلیلی ندیدم که اینقدر به خودم سخت بگیرم ...
برای همین زودتر از تو که گفته بودی بهم زنگ میزنی بهت زنگ زدم ، از اراده ات خوشم میاد اما از غرورت نه ، از بی خیالی و بی تفاوتیت هم نه....

اون روز که اومدم خونت تصمیم داشتم درباره خیلی چیزا باهات حرف بزنم اما همه اوناتحت تاثیر یک حرف مهم قرار گرفت که تا اون روز مطمئن نبودم ، با اینکه موقع رفتن بهم گفتی ازمن سرد نشدی اما من حرف صبحت را بیشتر باور کردم ، رفتار این چند وقتت را هم توجیه میکرد و نوع برخوردت با من از قبل از عید هم نشونه سرد شدنت بود ،  با اینکه اصلا دلم نمیخاست این حرفت را باور کنم اما انقدر شاهد و نشونه ازش توی ذهنم هست که باور نکردنش خیلی سخته، مخصوصا حالا که خودت گفتی ...
این مسئله انقدر مهم بود که دیگه دونستن هیچ کدوم از سوالاتم برام مهم نبود ، دیگه چه فرقی میکرد که چرا یه سری اتفاقا افتاد و یه سری رفتار ها را با من کردی
معنی این حرفم این نیست که از اون چیزا ناراحت نیستم ، معنیش این نیست که بهت حق میدم سرد بشی و برای درست شدنش تلاش نکنی ، یا بهت حق میدم قول و قراری که بینمون بوده با بی خیال بشی ، بهم دروغ بگی ، بازیم بدی و خیلی چیزای دیگه ، نه اشتباه نکن اصلا بهت حق نمیدم حتی بخاطر شرایط بد روحیت با من اینکارو بکنی اما دیگه چه فرقی میکنه دونستن خیلی چیزا وقتی اصل کار خرابه ، وقتی از من دلسرد شدی ، مهم اینه که ستون این عشق خراب شده

یه چیزی ته دلم هست که راضیم میکنه بی خیال این حرفا بشم ، اونم اینه که میدونم باید یه عمری بدوی دنبال چیزایی که من مفت بهت داده بودم ، نمیدونم بهش میرسی یا نه ؟ اما میدونم یه روزی میفهمی که اگر خیلی از چیزایی که دنبالش دویدی چیزاییه که امروز یکی مفت و مجانی بهت داده بود ، فکر نکن ادم بدجنسی هستم ، من همیشه برات بهترین ها را خواستم ، به قیمت گذشتن از خیلی چیزایی که میتونستم داشته باشم ، هنوزم و تا همیشه برات بهترین ها را میخام ، به خیلی از چیزا و اتفاقها ایراد اساسی دارم و دلخورم ، اما خدا را شاهد میگیرم هیچ وقت حاضر نیست سختی بکشی و یا تاوان بدی ، اینو بخاطر اون حرفت میزنم که گفتی از وقتی منو گذاشتی کنار همش داره بلا سرت میاد و تاوان میدی ، خدا نکنه اینجوری باشه که تو میگی ، من که عددی نیستم که خدا بخاطرم بخواد عزیزم را تنبیه کنه ، اما یه چیزی را خوب میدونم که خودم برای شکستن دل بعضی ها تاوان سختی دادم ، شاید باور نکنی اما الان داره تاریخ برام تکرار میشه مو به مو و من خوب میفهمم که اتفاقای که میافته تاوان کدوم اشتباهاتمه
اون روز که برای بار اخر باها خداحافظی کردم وقتی بغلت کردم بغضم ترکید و تو فقط برای دلداری من ولی بی علاقه و احساس بغلم کرده بودی تاوان روزی بود که ع . ب گریه میکرد و التماس میکرد که با من باشه ولی من سرد و بی احساس نگاهش میکردم و میگفتم گریه نکن وقتی گریه میکنی حس میکنم داری دروغ میگی و گولم میزنی .....
باور کن خیلی از اتفاقای که بین ما میافته یه جوری تکرار گذشته خودمه و من خوب میفهمم که تقاص کدوم کارمه
اما یه چیزی را هم یادمون نره ، اون ادمایی که من دارم بخاطرشون تاوان میدم ادمایی بودن که من هیچ قولی بهشون نداده بودم ، برعکس یا خودشون اومده بودن سمت من یا از اول رک و پوست کنده گفته بودم برای چی میخام باهاشون باشم ، از روز اول احساس و خط قرمز منو میدونستند و اونا از روی خط من رد شده بودن و من امروز دارم تقاص اروزها و خودخواهی های اونا را پس میدم ولی قضیه ما با اونا فرق میکنه
بهر حال من دل اونا را شکستم و خدا یه تیکه از اشتباهاتم را داره این دنیا تلافی میکنه و نمیدونم کی این بازی تمام بشه ، نمیدونم اون دنیا چه بلایی سرم میاره
شاید خدا اونا را خیلی دوست داشته که اینجوری سر من تلافی در اورد اما خیالت راحت من را اینقدر دوست نداره ، از طرفی این اتفاقا قصاص من بوده و تو وسیله اش بودی پس هیچ وقت از تو انتقام منو نمیگیره پس به خودت تلقین نکن تو تاوان منو پس نمیدی این قصه ها شب قدر منه ، عقوبت منه نه تو...

یه فال خوندن چقدر حرف با خودش اورد ، طبق معمول من وراجی کردم و تو ساکت بودی بعد به من مگی برات حرف نمیزنم و اما خودت را نمیبینی که نه حرفی میزنی ، نه چیزی مینویسی ...
با اینکه خیلی به شنیدن حرفات و حال و احولات و نگفته هات احتیاج دارم اما دلم را به این خوش میکنم که اینم یه قسمتی از تقاص و تاوانیه که باید پس بدم ، دیروز داشتم اون نوشته مربوط به عمل چشمات را میخوندم خودم حال کردم چه نگرانی قشنگی برات داشتم ، خوبه که ادم حرفاش را بنویسه تا وقتی یه چیزایی یادش میره دوباره یادش بیاد ، یاد اون حرفت افتادم و یکم دلم گرفت که تو چطور بعضی چیزا را اینقدر وارونه و برعکس دیدی اما بازم به خودم میگن این زجرا همش تاوان گناهای خودمه

بی خیال به قول فال این روزا روزای اخره
میدونی یه چیزی این چند وقته خیلی اذیتم میکنه اونم اینه که من شدم مثل این پیر مردا که فقط غر میزنن و ایراد میگیرن و دنبال بهانه میگردن ، حس میکنم خیلی بی انصاف شدم و تو را خیلی ازار میدم ، همش دارم ازت ایراد میگیرم البته نه اینکه ایراد الکی ، نمیدونم درسته یا نه اما خودم فکر میکنم ایرادهایی که ازت میگیرم منطقی و منصفانه است اما این که همه چیز بین ما نبوده
من و تو حتی اگر از من سرد شده باشی یه دنیا خاطرات خوب با هم داریم و خداییش اگه بخوایم منصفانه بگیم این چند وقته تو بیشتر از من به از خوبی های باهم بودن و خوشی هامون گفتی ، به خودم میگم ادم نباید اینقدر گربه صفت باشه و خوبی های عشقش را یادش بره برای همین یه معذرت خواهی اساسی بهت بدهکارم ، اخه این چند وقته بابت تمام خوبی هات که عمرا بتونم بشمرمشون ازت تشکر نکردم ولی وقتی با خودم تنهام همش یادشون میافتم و حال میکنم ، اما باور کن همه این مسائلی که این مدت میگفتم برای این بود که اشتباهاتمون را درست کنیم ، ولی تو هیچ وقت ایرادهای منو نمیگی این خیلی بده ، خیلی بده چون به من فرصت نمیده که خودمو اصلاح کنم ولی اینو بدون حتی اگر ایرادهایی که بهم میگیری را قبول نکنم بازهم توی تنهایی بهشون فکر میکنم و سعی میکنم خودمو اصلاح کنم ، حیف که بدی های منو نمیگی

این چند وقته همش یاد شمال میافتم و روزای خوبی که باهم داشتیم ، اون روزایی که صبح تا شب از ویلا بیرون نمیومدیم و روزی یه وعده غذا میخوردیم ، روزایی که سرد نشده بودی ، اما خداییش یه چیزی را الان بگم که خدا بعدا نتونه بزنه زیرش همیشه وقتایی که باتو خوش بودم از خدا تشکر میکردم و اینطور نبود که موقع خوشی هام خدا را یادم بره ، یادمه بارها لب دریا یا تو شمال خدا را شکر میکردم که تو را دارم
یاد کله پاچه با اون همه روغن میافتم و از همه مهمتر بهترین خاطره شمال شاید ندونی اما یکی از بهترین خاطراتم تو جاده شماله وقتی با دستای خوشگلت گردو برام پوست میکندی و میزاشتی دهنم نمیدونم چه حس خوبی بود ، چقدر به من حال میداد ، نه برای گردو برای اینکه با عشق این کارو میکردی ، اینو شک ندارم چون خیلی بمن ارامش و لذت میداد ، هی بهت میگفتم خسته میشی نکن اما خدا خدا میکردم که ادامه بدی ، هنوز مزده شور انگشتات با ناخونای بلندت که یواشکی میمکیدم توی دهنمه ، هیچ وقت اون جیگر اولی را یادم نمیره
عمرا اولین لحظه هایی که با هم رفتیم تو اون ویلای اول تو اولین سفرمون را فراموش کنم ، وقتی با خیال راحت مثل زن و شوهرا لباسمون را کندیم و دوش گرفتیم ، چقدر اونروز س.ک.س برای رویایی بود ، حس زن و شوهر بودن نمیدونی چه توهمی بود هنوز یادمه ، هنوز اون اب زرشکهایی که از تهران خریده بودیم و توی یخچال گذاشتیم مزه اش تو دهنمه  ، عجب سفری بود
فکر نکن ادم فراموشکاریم ، یکم زمونه بهم سخت گرفته که این خاطرات خوشگل را یادم نمیارم ، یکم زیادی سختی کشیدم اما مگه میشه اون هلی کوپتر را یادم بره ، یا اون ساعتی که به جونم بسته بود ، اولین چیزی بود که مشترک باهم داشتیم ، چقدر دوستش داشتم ، حاضرم به هر قیمتی همون ساعت را بخرم و تا اخر عمرم دستم کنم ، ساعتی که همیشه با دیدنش بهترین حس دنیا را داشتم ، خدا میدونه چقدر گشتم تا لنگه اش را بخرم هرچند که هیچ وقت جای اونو پر نمیکرد...

چقدر خوب بود شاکی شدنت وقتی که چند روزی نمیومدم پیشت ، وقتایی که شب میومدم تهران!!! و تو بغلم میکردم میگفتی مرسی که اومدی پیشم ، تو نمیدونی چه لذتی داشت با تو بیرون رفتم وقتی توی سایت بازوم را میگرفتی و محکم بهم میچسبیدی ، من نمیدونم کی چه فکر میکنه اما همیشه از اینکه توی جمع با من بودی و همه میدونستن که تو ماله منی احساس غرور میکردم ، من همیشه با تو با افتخار و غرور راه میرفتم ، همیشه میخواستم همه بدونن مال منی و هیچ وقت از کسی مخفیت نکردم ، نمیدونم تو از با من بودن چه حسی داشتی؟ ا ز خودم میپرسم نکنه تو با خجالت کنار من بودی؟ نکنه از با من بودن شرم میکردی !!! و میدونم که جواب این سوالم را مثل هزار تا سوال دیگه هیچ وقت نمیفهمم.

مرسی که بامن اومدی خونه ، خونه ای که هیچ وقت حاضر نشدم بگم خونم و همیشه گفتم خونمون ، اون روز با اینکه حس کردم هیچ وقت زیر اون سقف باهم زندگی نمیکنیم یه روز رویایی بود ، تلویزیون را میزاریم اینجا ، اینجا یه قاب عکس بزرگ از خودمون میزاریم ، اینجا میشه اتاق خواب چون کسی نباید بیاد توش و.....
من به شبهای اتاق خوابمون ، به تو توی آشپزخونه وقتی خسته میومدم خونه ، به حمام رفتن دونفره و .... فکر میکردم و غرق رویا بودم اما راستش حس میکردم که تو همه اون حرفا را برای دل خوشی من میزنی و میدونی که هیچ وقت دلت نمیخاد بیای زیر اون سقف
از وقتی رفتی کلاس سیاه قلم همیشه دلم میخاست یه تابلو قشنگ سیاه قلم از خودمون بزنیم توی خونه و یه همه نشون بدم بگم خانمم اینو کشیده ، فکر کن یه تابلوی خوشگل چند تیکه هم من درست میکردم و تو به همه میگفتی شوهرم اینو درست کرده.
یاد روزایی که برام نگران میشدی بخیر ، چقدر حس خوبی داشتم وقتی نگرانت میکردم و نگرانیت را میدیدم ، چقدر همه چیز عوض شده ، این چند وقته حتی دروغهای بزرگ هم دیگه اون نگرانی را توی تو ایجاد نکرد و من فهمیدم خیلی چیزا عوض شده ، خیلی چیزا
یاد وبلاگ بازی ها بخیر ، یاد اب پرتقال و دیفرنت ، یاد پیتزا جکس ، خوان گستر ، ایس پک ....
یاد میرزا قاسمی توی جنگل عباس آباد ، چقدر چسبید ، میدونی با هم بودن ما مثل مامان بازی زمان کودی به ما میچسبید فقط فرقش این بود که ما زن و شوهر باز میکردیم ، چقدر دوست داشتم همه بدونن ما کنار هم میخابیم ، چقدر دوست داشتنم بچه ها صدامون را از تو اتاق خواب یکم بشنون تا بفهمن که مال منی ، بفهمن لذتت را با کی تقسیم میکنی و روح و جسمت مال کیه
نمیدونم ادمی توی دنیا هست که اندازه من از س.ک.س لذت برده باشه؟ خودم که فکر نمیکنم ، من تمام چیزی را می خواستم با تو بدست می آوردم ، حتی تنوع طلبی و هوس بازیم هم با تو ارضا میشد ، یادم نمیره وقتی نفسم داشت بند میومد ، نمیدونم چقدر از با من بودن لذت بردی اما هیچ چیز برام از لذت بردن تو مهم تر نبود ، چه شبهایی را باهم  تا اذان صبح بیدار موندیم ، چقدر خواب رفتن کنارت ارامش داشت ، دیدن بدنت و نوازش موهات و لوس شدن هات ، وقتی حس میکردم از تمام دنیا فقط منو میخای و خودتو تو بغل پشمالو من قایم میکردی و میچسبیدی بهم چقدر احساس غرور میکردم ، من با تو همیشه تو اوج بودم ، همیشه روحم کاملا سیراب میشد ، هر ادمی یه خوی شیطانی و پلید داره ، تقریبا تمام مردایی که میشناسم تنوع طلبی جزو ذاتشونه ، منم مثل بقیه اما همیشه به خودم افتخار میکردم که حتی تنوع طلبیم را هم بدون تو نمیخام ، تو هیچ وقت این حس منو درک نکردی و نفهمیدی منظورم چیه ، اما من برعکس همه توی خیالهای ماجراجویی و تنوع طلبی هم نمیتونستم بدون تو باشم ، حتی توی خیالهای س.ک.سیم هم با تو بودم ، اونجا هم همش تو نقش اصلی را داشتی ، تو محور بودی ، میدونم دیوونیگه اما این خیالاتی بود که هر دو ازش لذت میبردیم و اصلا مهم نبود که اتفاق بیافته یا نیافته ....

اره گلم فکر نکن اگر همش ایراد میگیرم لحظه های خوب باهم بودن را ، مهربونی هات و لطفهایی که بمن کردی را یادم میره ، به قول خودت حافظه من خیلی قویه!! دلم برای گذشته های خوبمون میسوزه چون معتقد بودم میتونست یه عمر مارا کنار هم نگه داره ، البته ظاهرا در این مورد هم اشتباه کردم
همیشه از حسادتی که خیلی ها حتی دوستات و حتی خواهرت به صمیمیت ما داشتن احساس غرور میکردم ، حسادت که میگم نه از نوع بد ، اما همیشه میدیدم که خیلی ها از دوستای تو گرفته تا دوستای من با تعجب به عشق بین ما نگاه میکردن و یه نوع خاصی از حسادت را هم داشتن ، بارها این سوال را توی چشم اطرافیامون دیده بودم و تو دلم بهشون جواب میدادم نمیدنین که من چی کسی را دارم ، نمیدونین چقدر دوستش دارم

دوباره امشب هم حرفای من به درازا کشید و ساعت شد دو و نیم ، خیلی وقته که شبا تا این موقع ها بیدارم و صبح با سختی بیدار میشم ...
بگذریم ، بدون که بیشتر از اینکه به این اختلافات اخیر فکر کنم به روزای خوبمون فکر میکنم ، پس نه من رازی سختی کشیدن تو هستن نه اونقدر پیش خدا اعتبار و ابرو دارم که بخواد برای ادم حقیری مثل من از تو تاوان بگیره ، به دلت بد راه نده اینو از ته دلم و به یاد تو گوش میکردم و هنوزم می کنم ، با تک تک کلمه هاش و تمام عمقش

هر چی آرزوی خوبه مال تو
هر چی که خاطره داری مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بیقراری مال من

منم و حسرت با تو ما شدن
توئی و بدون من رها شدن
آخر غربت دنیاس مگه نه؟
اول دوراهی آشنا شدن

تو نگاه آخر تو
آسمون خونه نشین بود
دلتو شکسته بودن
همه ی قصه همین بود

می تونستم با تو باشم
مثل سایه مثل رؤیا
اما بیدارم و بی تو
مثل تو تنهای تنها

هر چی آرزوی خوبه مال تو
هر چی که خاطره داری مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بیقراری مال من

خدایا نه اعتباری پیشت دارم نه ابرویی اما شاهد باش همیشه بهترین ها را برای عزیزترین کسم خواستم ، تو هم هر وقت خواستی نگاهش کنی یادت باشه که ارزوی من براش چی بوده ، بقیه اش هم خودت میدونی و غیرتت و مرامت

دوستت دارم مثل سگ...

الان خونتم ، خوابیدی اما من خوابم نمیبره
انقدر پر از حرفم که نمیتونم بخوابم ، انقدر حرف دارم که مجبورم بنویسم
یه چیزی توی وجودم هست که نمیخاد باور کنه حرفات را ، اینکه نسبت به من سرد شدی ، اینکه نگران مسائل مادی هم بودی ، نمیدونمی چقدر درد داره که بفهمی عشق یه دروغه ، دلم گرفته نه از تو ، اتفاقا ازت ممنونم که بهم راستشو گفتی ، که بالاخره گفتی ازم سرد شدی
چقدر فاصله هست بین ما ، و میدونم که با هر کس دیگه ای هم باشم این فاصله هست ، چقدر افسرده ام
خدا کنه امروز حرفامون تمام بشه و خدا قدرتی بهم بده که برای همیشه بزارمت کنار ، که وقتی زنگ میزنی دلم تاپ تاپ نکنه ، وقتی صداتو میشنوم دلم نلرزه ، دیگه نمیخام دوستت داشته باشم ، کاش دست خودم بود ، کا میشد
خیلی بهت حسودیم میشه ، اخر یه روزی منم میگذرم یه روزی همه چیز را فراموش میکنم دوستت دارم نه بخاطر کارایی که برام کردی ، نه بخاطر لحظه های خوشی که باهم داشتیم ، دوستت دارم فقط برای خودت و این چیزیه که تا اخر عمرت هم دنبالش بگردی دیگه پیدا نمیکنی
منم اگه تا اخر عمرم بگردم کسی را پیدا نمیکنم که برای خودش دوستش داشته باشم ، اینم از ما که اخرش شد من و تو 
 

الان اومدم خونه خودمون ، حوصله پیاده روی توی این گرما را هم نداشتم یکم قدم زدم اما خوب حسش نبود ، از ادمای توی خیابون بدم میومد نمیدونم چرا 

الان که از پیشت اومدم برای اخرین بار توی بغلم گرفتمت ، برای اخرین بار ، دم اومدن بهم گفتنی ازم سرد نشدی ، بازم هزار تا سوال تو وجودم درست کردی ، چی به نفعت میشه ،‌چرا نپرسم ،چرا چرا چرا 

یه دنیا سوال بی جواب ذهنم را پر کرده ، راستش را بخوای بیشترین سوالی که دنبالش بودم این بود که چرا دیگه نمیخای با من ادامه بدی ، البته جوابش را هم نگرفتم اما فهمیدم دیگه تصمیم خودتو گرفتی ، دیگه نمیخای با من ادامه بدی 

من میتونستم تو این اوضاع که همه چیزت به هم ریخته و با خودت درگیری کمکت کنم ، میتونستم کنارت باشم ، و هر کاری از دستم بر میاد برات بکنم اما تو دیگه بودن منو هم نمیخای چه برسه به کمکم ، از این به بعد دنیا رنگ دیگه ای داره ، دیگه خیلی چیزا برام فرقی نمیکنه حرفای اخرت را هم هر چی فکر کردم یادم نمیاد ، فقط یه جمله تو گوشم زنگ میزنه که خیلی وقته نسبت به من سرد شدی  

 

منو تو خیلی بهم مدیونیم ، خیلی گردن هم حق داریم، خیلی چیزا را گذشتم و بخشیدم اما هیچ وقت نمی بخشمت اگر به خاطر من و از طرف من این تصمیم را گرفته باشی و منو تنها بزاری این بزرگترین خیانتیه که یه معشوق میتونه به عشقش بکنه ، مطمئن باش از هرچی بگذرم از این نمیگذرم 

 

دیگه امیدی ندارم عشق من ، بعدا بازم مینویسم اما بازم مثل همیشه بدون دوستت دارم

فال

فال من 

 تو در عشق و دوستی پاکباز و صمیمی هستی و باید مواظب باشی به کسی که علاقمند می‌شوی ارزش تو را داشته باشد. 

فال تو 

با احساسات دیگران نمی‌شود بازی کرد. کسی که با آتش بازی می‌کند خودبخود طعمه آن خواهد شد. شاید تو در این باره حق داشته باشی اما هر کاری عواقبی دارد که باید آنرا در نظر داشت. 

 

جالبه همش حرف اتیشه ، اتیشی که به جون من انداختی ، اتیشی که من ازش میگم ، چیزی که ازش میترسم ولی نمیتونم جلوشو بگیرم  

لعنتی اخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

فصل های اخر کتاب

مسخره ترین چیز دنیا اینه که نگران کسی باشی که نه تنها نگرانت نیست بلکه با خیال راحت و ارامش تو را غرق نگرانی و دلهره میکنه
روزگار عجیبی شده ، یه دنیا شک و تردید به تمام دوستت دارم های که شنیدم ، یه عالمه خاطرات خوب ، یه دنیا عشقی که انگار همش را ریختم دور ، این همه عقب افتادگی و این همه زخمی که به روحم خورده ، یه حس نفرت ، یه حس عشق ، یکم امید خنده دار ، یه ناامیدی عمیق ، حسرت ، پوچی ، عصبیم ، کلافه ام
برای چی را نمیدونم ، نه اینکه ندونم چرا اینجوری شدم اما نمیدونم چرا اینطور شد که من به این روز بیافتم

خاطراتم را مرور میکنم ، اروم اروم به گذشته هام میرم ، یاد روزای مشابهی که بخاطر غریبه و اشنا به همچین تضادی میرسیدم ، باز عمیق تر که میشم میبینم این آفتی بود که از اول روح منو زخمی کرد ، یاد حرفای دیروز عاطفه میافتم ، اونم همین کارا را میکرد ، نمیفهمم چرا خواسته من غیر منطقیه ، نمیدونم کجای کارم اشتباهه ....
یاد خاطرات خوبم میافتم اما دیگه این خاطرات لبخندی روی لبم نمیشونه ، یه سایه سیاه تردید و شک روی تمام گذشته ام افتاده که همه خنده ها را ریشخند میبنم تمام ، دوست داشتن ها را تظاهر ، همه محبت ها را ریا ....
نمیدونم این چه حماقتیه که میتونه اینقدر نفهمیده و نسنجیده به ریشه همه چیز بزنه ، نمیدونم چی ته این بی خیالی و بی تفاوتی هست که تمام ضربه و خسارتی که از این بابت بهش رسیده را یادش میره و باز میزنه به بی خیالی ، من نمیفهمم خیلی چیزا را نمیفهمم

باز به گذشته هام بر میگردم به روزای سخت که شک نمی کردم باید بشنوم ، تحمل کنم و کنارش بمونم ، به روزایی که سوال نمیکردم بقیه کجان و فقط میدونستم الان نباید تنهاش بزارم ، اون روزایی که باید احساس مسئولیت میکردم بیشتر از هر کسی ، اینو شک ندارم بیشتر از هر کس دیگه ای که میشناخت احساس مسئولیت کردم ، موندم ، پای قولی که به خودم داده بودم موندم ، خیلی ها به مرد بودنم شک کردن اما به خیال خودم مردونه پای حرفم ایستادم
شاید قدرتم کم بود ، آره دستام خیلی پر نبود ، من یه ادم معمولی بودم ، هیچ چیزی توی وجود من بیشتر از یه ادم معمولی نبود اما یه چیزی بود که بیشتر از خیلی ها بود و اون یه حس مسئولیت بود و یه عالمه عشق چیزی که اون این مدلیشو ندیده بود
من نتونستم نگران تنهاییش نباشم ، نگران مریضیش نباشم ، نگران مشکلات مادیش نباشم نگران خودش ، دلش ، روحش ، جسمش و حتی شریکش اره انگار من یه عشق نبودم یک دایه بودم یه ادمی مثل همون راننده باباش ادمی که دوست داشتنی بود برای ....

سخت ترین روزای زندگیش نزدیک میشد و من تحمل میکردم ، تمام بی احترامی ها ، بی محلی ها ، کم لطفی ها ، ندیدن ها همه را بیشتر از همیشه توی خودم ریختم و خودمو اماده کردم برای روزای سخت تر ....
خدایا تو میدونی که من ادمی نبودم که تو روزای سخت تنهاش بزارم ، حتی اگر سرم داد بکشه و شخصیتم را خورد کنه ، میدونی که ادمی نبودم برای شونه خالی کردن از مشکلات دنبال بهانه بگردم ، خدایا اگر انصاف توی این دنیا گم شده تو اینو خوب میدونی که من ادم جا زدن نبودم من هیچ وقت جا نزدم
تو امروز خوب میدونی که چرا اینطور شدم ، تو بهتر از همه ادمای فراموش کار و بی انصاف میدونی که این چیزایی که دیدم حقم نبود ، میدونی که من خیلی کم انتظار داشتم ، از خیلی چیزا گذشتم ، خدایا تو که فراموش کار نیستی ، هستی؟؟

اما تو ، تو عشق همیشگی من ، یادته اون روز اخر قبل از رفتن بهم گفتی که دیگه فقط مال منی؟ کاش میزاشتی طعم شیرین اون حرفت حداقل چند ساعتی توی وجودم بمونه ، تو که این حرف را همیشه ازم دریغ کرده بودی و تصمیم گرفته بودی که هیچ وقت اتفاق نیافته حداقل دو سه روز منو دل خوش میکردی ، حیف که تمام سهم من از تو فقط یکی دو ساعت بود ، چقدر دل خوش بودم و با چه خیالی توی خیابونا پرسه زدم تا ببینمت ، میدونستم عمر شادی و خوشحالی کوتاهه اما دیگه فکر نمیکردم اینقدر زود تمام دنیای قشنگم یه دفعه سراب بشه ؛ خدایا یعنی چهار سال دویدن و اون همه سختی مزدش همین 2 ساعت بود فقط همین ؛ خدایا مرامتو شکر ...
بگذریم

اره گلم درسته که دیگه دستم نمیره بهت زنگ بزنم ، دیگه زبونم نمیگرده که با محبت جوابتو بدم ، دیگه نمیخام ببینمت ، نمیتونم توی چت اول بهت سلام کنم اما یادت نره من همون ادمم ، همونی که هر روز صبح بی تاب بود تا بیدار بشی و بهت زنگ بزنه ، ادمی که یک سوم حقوقش برای قبض موبایل میرفت ، ادمی که نمیتونست باهات مهربون حرف نزنه ، قربون صدقه ات نره ، ادمی که اگر توی چت دیر جوابشو میدادی دنیا را توی دهنش میکرد ، من همون ادمی هستم که وقتی نگرانت بودم 5-6 ساعت تمام شهر را دنبالت گشت و تو همون ادمی هست که از یک تلفن ساده ، یه اس ام اس کوچولو یه پیغام  را دریغ کردی
من همون ادمم که تو خیلی چیزا را در موردش فراموش کردی ، حتی برای دل و غروری که ازش شکستی لازم ندیدی معذرت خواهی کنی و از دلش در بیاری ، از ما که گذشت اما سعی کن اینو فراموش نکنی ، "حق نداری دل کسی ، غرور کسی ، احساس کسی و شخصیت کسی را بشکنی اما اگر دستت خورد و شکست اینو بدون که اون چیزی که شکستی با یه معذرت خواهی دو کلمه ای جبران نمیشه! نمیتونی غرور شکسته را جبران کنی وقتی غرور خودت را حاضر نیستی بشکنی ، اینم بدون که این کار کوچیکت نمیکنه ، ثابت میکنه ادم بزرگی هستی ..."
همیشه هم نمیشه با اتیش بازی کرد ، یه جایی یه روزی اخر اتیشت میزنه اینو جدی بگیر....

همیشه ما ادما کسایی که بیشتر بهمون نزدیکن را بیشتر ازار میدیم ، این قانون طبیعته اما قانونیه که باید باهاش جنگید ، باید جلوشو گرفت ، ادمی که روی ادمای دیگه پا میزاره و بالا میره شاید بالا بره اما توی بالا رفتن شک نکن داره میافته ، از چشم همه و حتی خودش میافته ، هرچی بالا تر بری هم تنهاتر میشی ، ادمایی که این پایین ترن ، رنگ مردمن و با مردم و کنارشون کمتر تنها میمونن ....
من نفهمیدم چرا اینطور شد ، نفهمیدم چرا و چطور رد شدی و درست موقعی که همه چیز نوید رسیدن به هدف را میداد ازش ترسیدی و فرارا کردی ، نمیدونم شاید خودت هم از اول فکر نمیکرده اینقدر جدی بشه ، من نمیدونم دنیای بدون من برات چه جذابیتی داشت ، با چی جنگیدی ، چه هدفی ..
اما خدا کنه اون چیزی که رفتی دنبالش ارزشش را داشته باشه
خوب میدونی من ادمی نبودم که حالا تنهات بزارم ، توی این اوضاع امروزت ، اینو تو خواستی و هرچی هم تلاش کردی فقط در جهت دور شدن از من بود ، نمیدونم چی بدست اوردی اما هرچیزی هست مبارکت باشه ....
راستی یک کارای کوچیکی باهات دارم که هرچند احتمالا الان موقعیت مناسبی براش نیست و مشکلاتت را بیشتر میکنه اما این بار نمیخام اهمیتی بدم ، همین روزا تکلیف اونا راهم مشخص میکنم ، متاسفانه تو هم مجبوری چند وقتی تحمل کنی امیدوارم به خوبی و خوشی تمام بشه و خیلی طول نکشه

شک

چه سخت است از قله های ایمان و یقین بی مهابا به اعماق تردید و شک سقوط کردن ، ان هنگام که شیطان شک در وجودت رخنه میکند آن دم که هر دم و بازدمی ترس و نگرانی را تا اعماق وجودت فرو میبرد ، تمام شیرینی های دیروز ، تمام لذت یک اعتقاد پاک و عشق دیروز به ناگاه در برابر دیدگان هیولایی از دروغ و خیانت جلوه میکند که سالهای سال عمرت را به یغما برده ، تمام زیبایی و لطفات حرف های عاشقانه بوی تعفن دروغ و حیله میگیرد ، ان شاعرانه هایی که تا دیروز خون در رگهایت میریخت به ناگاه رنگ از رخسارت میگیرد...
اری درد بزرگی است تردید ، شک ، خیال و وهم ....
درد مرد افکنی که دلقک پیر را برای همیشه از تک شاخ سفید عشق بر زمین زد ، پیرمرد سالها با خود جنگید تا دیو شک را در درون زنجیر کند ، تلاش کرد به دنیای پر رنگ و پر ادعای امروز با لبخند نگاه کند ، خواست باور کند که دروغ پاسخ دروغ است نه سزای صداقت ، کوشید تا صداقت را در رگ ان عشق بی انجام جاری کند ، او خواست ، خواست تا ایمان بیاورد به آغاز فصل زیبای زندگی ، گمان کرد جایی هست ، اری تنها یک جا هست که دروغی اگر هست دروغ قافلگیر کردن شب تولد است ، چه دروغ زیبایی

اینک اما پیرمرد ایمان اورد به اغاز فصل سرد ، فصل شک ، تردید ...
حال گاه  پنجه در سر میکشد ، گاه میخندد ، گاه اخم الود و غضبناک در خود قوطه ور ، گاه دیوانه وار غذا میخورد ، تند راه میرود ، ناگهان کلامش قطع میشود ، یک ان خنده رو و بشاش یک دم بغض الود و سرخورده
او دیگر شکست ، مردی که از هیچ چیز نشکست دیگر شکست ، از ان چیزی که میترسید ، افسوس که شیشه عمرش دست نا اهلان بود و سنگ دروغ و خیانت بی حیا بر تن نازکش نشست...
پیر مرد سزوار این ناجوانمردی نبود
اینجا ایستگاه اخر است خدا حافظ دنیای زیبای من ، خدا حافظ امید ، ارزو ، حسرت ، خدا حافظ عطر خوش راستی ، خدا نگهدار مردانگی ، خدا حافظ مرد ، اری جهنم هزار شرف دارد به این دنیای ساده و زیبا که همه دوستش دارند اما کسی را یارای ماندن و همخانه شدن نیست پس خداحافظ دنیای دیوانه اما زیبای مرد
اما سلام ، سلام زندگی ، سلام زندگی به سبک همه ، به رنگ همه ، به بوی همه