دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

حرفهای اخر شب

خیلی مسخره است یه ادمی با نزدیک 30 سال سن و ادعای منطق و عقل انقدر تحت فشار روحی باشه که هر روز فال روزانه چرت و پرت سایتها را بخونه و تازه به اونا فکر هم بکنه

اما دنیا چیزای مسخره تر از این هم زیاد داره این یه مسخرگی هم روی بقیه مسخره بازی های دنیا ، تازه اگر این ادم یک دلقک باشه که کارش مسخرگیه که خیلی چیزا معلوم و مشخصه

از وقتی یادم میاد اول فال تو را میگرفتم بعد فال خودم را و همیشه هم به این پایبند بودم ، مسخره اس اما اینجا هم حاضر نبودم خودم را به تو ترجیه بدم ؛ بگذریم.... 

فال تو
دوست داری روابط عاطفی تازه‌ای داشته باشی. می‌خواهی زیر این آسمان کبود کسی را پیدا کنی که با تو همدل و همراز باشد. باید به این جستجو ادامه داد تا به هدف خود رسید. 

فال مناز مورد محبت قرار گرفتن در این روزها تعجب نکن و سعی کن نهایت استفاده را از آن ببری. اگر فال خود را بصورت روزانه دنبال کرده باشی متوجه خواهید شد که این ایام رو به پایان است و تا سال دیگر باید منتظر بمانی. 

دنیا پر از اتفاق های تصادفیه که بعضی هاشون قشنگه بعضی هاشون زشت
بعضی هاش مثل رسیدن به هم توی خیابون و پشت بندش رفتن رستوران و چای خونه و ... قشنگه اما بعضی هاش بازم مثل رسیدن به هم توی خیابون و خراب شدن دنیا سر یه عاشق دربه در زشت کشنده ....

امروز تصادفی فال ما هم عجیب در اومده ، یه قسمت هاییش راسته ، انقدر راست که ادم حس میکنه تمام دنیا داره باهاش ساز مخالف میزنه ، ادم یه لحظه شک میکنه نکنه اینا راست باشه؟ اما یعنی باید همه اش را باور کرد!!!؟

البته من که خیلی وقته مورد محبت هیچ کس قرار نگرفتم ولی راست میگه این ایام رو به پایانه ، ایامی که هنوز در موردش تردید دارم اما میدونم میگذره ، خیلی چیزا را میدونم و میبینم اما به روی خودم نمیارم، جالب اینه که انگار سهم من از خوشبختی فقط سالی یکباره ...
به قول یه عزیزی "آنچه را نپاید دلبستگی نشاید...."
اما اگر فال تو هم راست باشه که بازم باید متاسف باشم ، نه برای اینکه دوست داری روابط عاطفی تازه ای داشته باشی ، این برمیگرده به تو که من در موردش کاری ازم برنمیاد متاسف از اینکه من فکر میکردم کسی بودم که تو زیر آسمون کبود دنبالش بودی تا باهات همدل و همراز باشم ولی نبودم ....

راستش خیلی بده ادم تصورش در مورد خودش اشتباه از اب در بیاد ، یه حس بدیه که ادم بفهمه خودش را هم اشتباه شناخته ولی خوبیش اینه که نتیجه اش شناخت بیشتر از خودش میشه .

یادته یه نظریه داشتم که همیشه میگفتم ادما باید یه چیزایی را بفهمن و اگر نفهمن زندگی با بی رحمی بهشون حالی میکنه ، ظاهرا این نظریه خیلی درسته ، منم خیلی چیزا را نفهمیدم ولی زندگی بهم فهموند ، تو هم شدی ابزار زندگی برای اینکه به من حالی کنه ، نمیدونم از نقشت رازی هستی یا نه اما میدونم که ناخواسته توی این نقش نیافتادی و تو هم یه جورایی بخاطر چیزی که خواستی بازیگر این نقش توی زندگی شدی ، من فکر میکنم زندگی انقدر هوشمنده که توی این بازی به تو هم چیزایی فهموند که قبلا نمیدونستی ، ما باید خیلی هوشیار باشیم و از زندگی درس بگیریم هرچند که این درسها به هیچ دردی نمیخوره چون عمر ما انقدر کوتاهه که دیگه فرصت استفاده از بیشتر دانسته هامون را پیدا نمیکنیم ، مثل اینکه دیگه من هیچ وقت رابطه ای مثل رابطه ای که با تو داشتم را نه میخوام که داشته باشم و نه میتونم که داشته باشم پس خیلی از این چیزا دیگه اتفاق نمیافته اما خوب نتیجه اش اینه که میدونم دیگه چی نمیخام ....

اون روز توی خونه ات بهت گفتم که دیگه نمیخام این رابطه به هیچ شکلی ادامه پیدا کنه ، اما خوب باید با خودم رو راست باشم ، میدونی که من برعکس تو ادم کم طاقتی هستم و با دلم هم خیلی رو در بایستی دارم !!! برای همین کندن یک دفعه برام سخته ، ادم مغروری هم نیستم برای همین زنگ زدن بهت برام خیلی سخت نبود ، یکم مقاومت کردم که جلوی خودمو بگیرم ولی راستش هیچ دلیلی ندیدم که اینقدر به خودم سخت بگیرم ...
برای همین زودتر از تو که گفته بودی بهم زنگ میزنی بهت زنگ زدم ، از اراده ات خوشم میاد اما از غرورت نه ، از بی خیالی و بی تفاوتیت هم نه....

اون روز که اومدم خونت تصمیم داشتم درباره خیلی چیزا باهات حرف بزنم اما همه اوناتحت تاثیر یک حرف مهم قرار گرفت که تا اون روز مطمئن نبودم ، با اینکه موقع رفتن بهم گفتی ازمن سرد نشدی اما من حرف صبحت را بیشتر باور کردم ، رفتار این چند وقتت را هم توجیه میکرد و نوع برخوردت با من از قبل از عید هم نشونه سرد شدنت بود ،  با اینکه اصلا دلم نمیخاست این حرفت را باور کنم اما انقدر شاهد و نشونه ازش توی ذهنم هست که باور نکردنش خیلی سخته، مخصوصا حالا که خودت گفتی ...
این مسئله انقدر مهم بود که دیگه دونستن هیچ کدوم از سوالاتم برام مهم نبود ، دیگه چه فرقی میکرد که چرا یه سری اتفاقا افتاد و یه سری رفتار ها را با من کردی
معنی این حرفم این نیست که از اون چیزا ناراحت نیستم ، معنیش این نیست که بهت حق میدم سرد بشی و برای درست شدنش تلاش نکنی ، یا بهت حق میدم قول و قراری که بینمون بوده با بی خیال بشی ، بهم دروغ بگی ، بازیم بدی و خیلی چیزای دیگه ، نه اشتباه نکن اصلا بهت حق نمیدم حتی بخاطر شرایط بد روحیت با من اینکارو بکنی اما دیگه چه فرقی میکنه دونستن خیلی چیزا وقتی اصل کار خرابه ، وقتی از من دلسرد شدی ، مهم اینه که ستون این عشق خراب شده

یه چیزی ته دلم هست که راضیم میکنه بی خیال این حرفا بشم ، اونم اینه که میدونم باید یه عمری بدوی دنبال چیزایی که من مفت بهت داده بودم ، نمیدونم بهش میرسی یا نه ؟ اما میدونم یه روزی میفهمی که اگر خیلی از چیزایی که دنبالش دویدی چیزاییه که امروز یکی مفت و مجانی بهت داده بود ، فکر نکن ادم بدجنسی هستم ، من همیشه برات بهترین ها را خواستم ، به قیمت گذشتن از خیلی چیزایی که میتونستم داشته باشم ، هنوزم و تا همیشه برات بهترین ها را میخام ، به خیلی از چیزا و اتفاقها ایراد اساسی دارم و دلخورم ، اما خدا را شاهد میگیرم هیچ وقت حاضر نیست سختی بکشی و یا تاوان بدی ، اینو بخاطر اون حرفت میزنم که گفتی از وقتی منو گذاشتی کنار همش داره بلا سرت میاد و تاوان میدی ، خدا نکنه اینجوری باشه که تو میگی ، من که عددی نیستم که خدا بخاطرم بخواد عزیزم را تنبیه کنه ، اما یه چیزی را خوب میدونم که خودم برای شکستن دل بعضی ها تاوان سختی دادم ، شاید باور نکنی اما الان داره تاریخ برام تکرار میشه مو به مو و من خوب میفهمم که اتفاقای که میافته تاوان کدوم اشتباهاتمه
اون روز که برای بار اخر باها خداحافظی کردم وقتی بغلت کردم بغضم ترکید و تو فقط برای دلداری من ولی بی علاقه و احساس بغلم کرده بودی تاوان روزی بود که ع . ب گریه میکرد و التماس میکرد که با من باشه ولی من سرد و بی احساس نگاهش میکردم و میگفتم گریه نکن وقتی گریه میکنی حس میکنم داری دروغ میگی و گولم میزنی .....
باور کن خیلی از اتفاقای که بین ما میافته یه جوری تکرار گذشته خودمه و من خوب میفهمم که تقاص کدوم کارمه
اما یه چیزی را هم یادمون نره ، اون ادمایی که من دارم بخاطرشون تاوان میدم ادمایی بودن که من هیچ قولی بهشون نداده بودم ، برعکس یا خودشون اومده بودن سمت من یا از اول رک و پوست کنده گفته بودم برای چی میخام باهاشون باشم ، از روز اول احساس و خط قرمز منو میدونستند و اونا از روی خط من رد شده بودن و من امروز دارم تقاص اروزها و خودخواهی های اونا را پس میدم ولی قضیه ما با اونا فرق میکنه
بهر حال من دل اونا را شکستم و خدا یه تیکه از اشتباهاتم را داره این دنیا تلافی میکنه و نمیدونم کی این بازی تمام بشه ، نمیدونم اون دنیا چه بلایی سرم میاره
شاید خدا اونا را خیلی دوست داشته که اینجوری سر من تلافی در اورد اما خیالت راحت من را اینقدر دوست نداره ، از طرفی این اتفاقا قصاص من بوده و تو وسیله اش بودی پس هیچ وقت از تو انتقام منو نمیگیره پس به خودت تلقین نکن تو تاوان منو پس نمیدی این قصه ها شب قدر منه ، عقوبت منه نه تو...

یه فال خوندن چقدر حرف با خودش اورد ، طبق معمول من وراجی کردم و تو ساکت بودی بعد به من مگی برات حرف نمیزنم و اما خودت را نمیبینی که نه حرفی میزنی ، نه چیزی مینویسی ...
با اینکه خیلی به شنیدن حرفات و حال و احولات و نگفته هات احتیاج دارم اما دلم را به این خوش میکنم که اینم یه قسمتی از تقاص و تاوانیه که باید پس بدم ، دیروز داشتم اون نوشته مربوط به عمل چشمات را میخوندم خودم حال کردم چه نگرانی قشنگی برات داشتم ، خوبه که ادم حرفاش را بنویسه تا وقتی یه چیزایی یادش میره دوباره یادش بیاد ، یاد اون حرفت افتادم و یکم دلم گرفت که تو چطور بعضی چیزا را اینقدر وارونه و برعکس دیدی اما بازم به خودم میگن این زجرا همش تاوان گناهای خودمه

بی خیال به قول فال این روزا روزای اخره
میدونی یه چیزی این چند وقته خیلی اذیتم میکنه اونم اینه که من شدم مثل این پیر مردا که فقط غر میزنن و ایراد میگیرن و دنبال بهانه میگردن ، حس میکنم خیلی بی انصاف شدم و تو را خیلی ازار میدم ، همش دارم ازت ایراد میگیرم البته نه اینکه ایراد الکی ، نمیدونم درسته یا نه اما خودم فکر میکنم ایرادهایی که ازت میگیرم منطقی و منصفانه است اما این که همه چیز بین ما نبوده
من و تو حتی اگر از من سرد شده باشی یه دنیا خاطرات خوب با هم داریم و خداییش اگه بخوایم منصفانه بگیم این چند وقته تو بیشتر از من به از خوبی های باهم بودن و خوشی هامون گفتی ، به خودم میگم ادم نباید اینقدر گربه صفت باشه و خوبی های عشقش را یادش بره برای همین یه معذرت خواهی اساسی بهت بدهکارم ، اخه این چند وقته بابت تمام خوبی هات که عمرا بتونم بشمرمشون ازت تشکر نکردم ولی وقتی با خودم تنهام همش یادشون میافتم و حال میکنم ، اما باور کن همه این مسائلی که این مدت میگفتم برای این بود که اشتباهاتمون را درست کنیم ، ولی تو هیچ وقت ایرادهای منو نمیگی این خیلی بده ، خیلی بده چون به من فرصت نمیده که خودمو اصلاح کنم ولی اینو بدون حتی اگر ایرادهایی که بهم میگیری را قبول نکنم بازهم توی تنهایی بهشون فکر میکنم و سعی میکنم خودمو اصلاح کنم ، حیف که بدی های منو نمیگی

این چند وقته همش یاد شمال میافتم و روزای خوبی که باهم داشتیم ، اون روزایی که صبح تا شب از ویلا بیرون نمیومدیم و روزی یه وعده غذا میخوردیم ، روزایی که سرد نشده بودی ، اما خداییش یه چیزی را الان بگم که خدا بعدا نتونه بزنه زیرش همیشه وقتایی که باتو خوش بودم از خدا تشکر میکردم و اینطور نبود که موقع خوشی هام خدا را یادم بره ، یادمه بارها لب دریا یا تو شمال خدا را شکر میکردم که تو را دارم
یاد کله پاچه با اون همه روغن میافتم و از همه مهمتر بهترین خاطره شمال شاید ندونی اما یکی از بهترین خاطراتم تو جاده شماله وقتی با دستای خوشگلت گردو برام پوست میکندی و میزاشتی دهنم نمیدونم چه حس خوبی بود ، چقدر به من حال میداد ، نه برای گردو برای اینکه با عشق این کارو میکردی ، اینو شک ندارم چون خیلی بمن ارامش و لذت میداد ، هی بهت میگفتم خسته میشی نکن اما خدا خدا میکردم که ادامه بدی ، هنوز مزده شور انگشتات با ناخونای بلندت که یواشکی میمکیدم توی دهنمه ، هیچ وقت اون جیگر اولی را یادم نمیره
عمرا اولین لحظه هایی که با هم رفتیم تو اون ویلای اول تو اولین سفرمون را فراموش کنم ، وقتی با خیال راحت مثل زن و شوهرا لباسمون را کندیم و دوش گرفتیم ، چقدر اونروز س.ک.س برای رویایی بود ، حس زن و شوهر بودن نمیدونی چه توهمی بود هنوز یادمه ، هنوز اون اب زرشکهایی که از تهران خریده بودیم و توی یخچال گذاشتیم مزه اش تو دهنمه  ، عجب سفری بود
فکر نکن ادم فراموشکاریم ، یکم زمونه بهم سخت گرفته که این خاطرات خوشگل را یادم نمیارم ، یکم زیادی سختی کشیدم اما مگه میشه اون هلی کوپتر را یادم بره ، یا اون ساعتی که به جونم بسته بود ، اولین چیزی بود که مشترک باهم داشتیم ، چقدر دوستش داشتم ، حاضرم به هر قیمتی همون ساعت را بخرم و تا اخر عمرم دستم کنم ، ساعتی که همیشه با دیدنش بهترین حس دنیا را داشتم ، خدا میدونه چقدر گشتم تا لنگه اش را بخرم هرچند که هیچ وقت جای اونو پر نمیکرد...

چقدر خوب بود شاکی شدنت وقتی که چند روزی نمیومدم پیشت ، وقتایی که شب میومدم تهران!!! و تو بغلم میکردم میگفتی مرسی که اومدی پیشم ، تو نمیدونی چه لذتی داشت با تو بیرون رفتم وقتی توی سایت بازوم را میگرفتی و محکم بهم میچسبیدی ، من نمیدونم کی چه فکر میکنه اما همیشه از اینکه توی جمع با من بودی و همه میدونستن که تو ماله منی احساس غرور میکردم ، من همیشه با تو با افتخار و غرور راه میرفتم ، همیشه میخواستم همه بدونن مال منی و هیچ وقت از کسی مخفیت نکردم ، نمیدونم تو از با من بودن چه حسی داشتی؟ ا ز خودم میپرسم نکنه تو با خجالت کنار من بودی؟ نکنه از با من بودن شرم میکردی !!! و میدونم که جواب این سوالم را مثل هزار تا سوال دیگه هیچ وقت نمیفهمم.

مرسی که بامن اومدی خونه ، خونه ای که هیچ وقت حاضر نشدم بگم خونم و همیشه گفتم خونمون ، اون روز با اینکه حس کردم هیچ وقت زیر اون سقف باهم زندگی نمیکنیم یه روز رویایی بود ، تلویزیون را میزاریم اینجا ، اینجا یه قاب عکس بزرگ از خودمون میزاریم ، اینجا میشه اتاق خواب چون کسی نباید بیاد توش و.....
من به شبهای اتاق خوابمون ، به تو توی آشپزخونه وقتی خسته میومدم خونه ، به حمام رفتن دونفره و .... فکر میکردم و غرق رویا بودم اما راستش حس میکردم که تو همه اون حرفا را برای دل خوشی من میزنی و میدونی که هیچ وقت دلت نمیخاد بیای زیر اون سقف
از وقتی رفتی کلاس سیاه قلم همیشه دلم میخاست یه تابلو قشنگ سیاه قلم از خودمون بزنیم توی خونه و یه همه نشون بدم بگم خانمم اینو کشیده ، فکر کن یه تابلوی خوشگل چند تیکه هم من درست میکردم و تو به همه میگفتی شوهرم اینو درست کرده.
یاد روزایی که برام نگران میشدی بخیر ، چقدر حس خوبی داشتم وقتی نگرانت میکردم و نگرانیت را میدیدم ، چقدر همه چیز عوض شده ، این چند وقته حتی دروغهای بزرگ هم دیگه اون نگرانی را توی تو ایجاد نکرد و من فهمیدم خیلی چیزا عوض شده ، خیلی چیزا
یاد وبلاگ بازی ها بخیر ، یاد اب پرتقال و دیفرنت ، یاد پیتزا جکس ، خوان گستر ، ایس پک ....
یاد میرزا قاسمی توی جنگل عباس آباد ، چقدر چسبید ، میدونی با هم بودن ما مثل مامان بازی زمان کودی به ما میچسبید فقط فرقش این بود که ما زن و شوهر باز میکردیم ، چقدر دوست داشتم همه بدونن ما کنار هم میخابیم ، چقدر دوست داشتنم بچه ها صدامون را از تو اتاق خواب یکم بشنون تا بفهمن که مال منی ، بفهمن لذتت را با کی تقسیم میکنی و روح و جسمت مال کیه
نمیدونم ادمی توی دنیا هست که اندازه من از س.ک.س لذت برده باشه؟ خودم که فکر نمیکنم ، من تمام چیزی را می خواستم با تو بدست می آوردم ، حتی تنوع طلبی و هوس بازیم هم با تو ارضا میشد ، یادم نمیره وقتی نفسم داشت بند میومد ، نمیدونم چقدر از با من بودن لذت بردی اما هیچ چیز برام از لذت بردن تو مهم تر نبود ، چه شبهایی را باهم  تا اذان صبح بیدار موندیم ، چقدر خواب رفتن کنارت ارامش داشت ، دیدن بدنت و نوازش موهات و لوس شدن هات ، وقتی حس میکردم از تمام دنیا فقط منو میخای و خودتو تو بغل پشمالو من قایم میکردی و میچسبیدی بهم چقدر احساس غرور میکردم ، من با تو همیشه تو اوج بودم ، همیشه روحم کاملا سیراب میشد ، هر ادمی یه خوی شیطانی و پلید داره ، تقریبا تمام مردایی که میشناسم تنوع طلبی جزو ذاتشونه ، منم مثل بقیه اما همیشه به خودم افتخار میکردم که حتی تنوع طلبیم را هم بدون تو نمیخام ، تو هیچ وقت این حس منو درک نکردی و نفهمیدی منظورم چیه ، اما من برعکس همه توی خیالهای ماجراجویی و تنوع طلبی هم نمیتونستم بدون تو باشم ، حتی توی خیالهای س.ک.سیم هم با تو بودم ، اونجا هم همش تو نقش اصلی را داشتی ، تو محور بودی ، میدونم دیوونیگه اما این خیالاتی بود که هر دو ازش لذت میبردیم و اصلا مهم نبود که اتفاق بیافته یا نیافته ....

اره گلم فکر نکن اگر همش ایراد میگیرم لحظه های خوب باهم بودن را ، مهربونی هات و لطفهایی که بمن کردی را یادم میره ، به قول خودت حافظه من خیلی قویه!! دلم برای گذشته های خوبمون میسوزه چون معتقد بودم میتونست یه عمر مارا کنار هم نگه داره ، البته ظاهرا در این مورد هم اشتباه کردم
همیشه از حسادتی که خیلی ها حتی دوستات و حتی خواهرت به صمیمیت ما داشتن احساس غرور میکردم ، حسادت که میگم نه از نوع بد ، اما همیشه میدیدم که خیلی ها از دوستای تو گرفته تا دوستای من با تعجب به عشق بین ما نگاه میکردن و یه نوع خاصی از حسادت را هم داشتن ، بارها این سوال را توی چشم اطرافیامون دیده بودم و تو دلم بهشون جواب میدادم نمیدنین که من چی کسی را دارم ، نمیدونین چقدر دوستش دارم

دوباره امشب هم حرفای من به درازا کشید و ساعت شد دو و نیم ، خیلی وقته که شبا تا این موقع ها بیدارم و صبح با سختی بیدار میشم ...
بگذریم ، بدون که بیشتر از اینکه به این اختلافات اخیر فکر کنم به روزای خوبمون فکر میکنم ، پس نه من رازی سختی کشیدن تو هستن نه اونقدر پیش خدا اعتبار و ابرو دارم که بخواد برای ادم حقیری مثل من از تو تاوان بگیره ، به دلت بد راه نده اینو از ته دلم و به یاد تو گوش میکردم و هنوزم می کنم ، با تک تک کلمه هاش و تمام عمقش

هر چی آرزوی خوبه مال تو
هر چی که خاطره داری مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بیقراری مال من

منم و حسرت با تو ما شدن
توئی و بدون من رها شدن
آخر غربت دنیاس مگه نه؟
اول دوراهی آشنا شدن

تو نگاه آخر تو
آسمون خونه نشین بود
دلتو شکسته بودن
همه ی قصه همین بود

می تونستم با تو باشم
مثل سایه مثل رؤیا
اما بیدارم و بی تو
مثل تو تنهای تنها

هر چی آرزوی خوبه مال تو
هر چی که خاطره داری مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بیقراری مال من

خدایا نه اعتباری پیشت دارم نه ابرویی اما شاهد باش همیشه بهترین ها را برای عزیزترین کسم خواستم ، تو هم هر وقت خواستی نگاهش کنی یادت باشه که ارزوی من براش چی بوده ، بقیه اش هم خودت میدونی و غیرتت و مرامت

دوستت دارم مثل سگ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد