دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

شب

ساعت ۱۰:۳۱

اضافه کاری

نگرانی

تردید

شک

دلخوری

خستگی

سوزش چشم

دل گرفته

نا امیدی

یکم دل سوختگی

حس تحقیر

انتقام

افسوس

دل تنگی

دوست داشتن

انتظار

نگاه به موبایل

صفحه کلید

نوشته های ناتمام

کلید قرمز

سوال

سوال

سوال

....

 

اینا حس یه دلقک خسته است که فکر میکنه این سهمش نیست ، که منتظره و به موبایلش خیره میشه و گوش به زنگ میمونه تا باز خودشو قانع کنه که نه بابا به فکرته ،‌ تو زیادی حساسی ، تو خاطرات و شنیده هاش دنبال چیزی میگرده که بندازه جلوی عقلش و بگه ببین دوستم داره ، ببین به من وفاداره ، امشب شک داره ،‌ اون بازم نمیتونه درک کنه
خسته است

خیلی حرف داره اما نمیزنه اون حرفاش را زده حالا منتظره نتیجه حرفاش را ببینه تا یه دله بشه که بره یا بمونه

Alt + Shift  را با هم گرفت و ده تا انگشتش را روی کیبورد تکون داد تا درست سر جای خودشون بشینن و عزمش را جزم کرد که بنویسه

تازه از کلاس اومده بود خسته و خسته، خیلی خسته تر از نم نم بارونی که میبارید ، از کلاس که اومده بود یه راست رفت پیغامهاش را خوند و با همون خستگی جواب داد خیلی وقته حرفی نزده و خیلی وقته که دلش گرفته و فقط یه تکون لازمه تا تمام خستگیش یادش بیاد
خیلی وقته حرفی نشنیده دیگه خبری از اون جاده و اون دردایی که با گفتن اروم میشد و اون گوشی که با جون و دل مشینید نیست ،‌ حیف که عاقبت اون همه شنیدن هیچ بود ،هیچ مثل خودش ، حرفایی که تو طوفان زندگی گم شده بود و دیگه اثری از اثارشون نبود ، یه مرد تنها که الان تنها تر از قبل بود با یه کوله بار پر قصه ای که برای هیچ کس نمیتونست تعریف کنه  ،‌ یه زن تنها که اونم تنها تر شده بود و دیگه حتی برای محرم حرفاش هم حرف نمیزد .

شاید اون جاده دلش براشون ،‌ برای اون دستایی که تو هم گره میخوردن و اون شونه خسته ای که متکای اون سر خسته بود تنگ شده بود . شاید اون جاده هم اونا را فراموش کرده بود
امروز دلقک به دخترا یه جور دیگه نگاه میکنه ،‌ دنیا را یه جور دیگه میشناسه و خوشختی را یه رنگ دیگه نقاشی میکنه ، دلقک دیگه اون ادم سابق نیست ، دیگه نور این دنیا چشماش را میزنه و به زور به اطرافش نگاه میکنه ، خیلی از چیزا را به دست نیاورده بی خیال شده ، اون الان فقط یه جای اروم میخاد ، اروم و خنک دلش میخاد تنش از سرما مور مور بشه ، دلش میخاد یه شیشه پر از یه شراب متفاوت دستش بگیره و تا قطره اخرش را بالا بکشه و تو مستی و سرگیجه اش غرق بشه انقدر غرق بشه که واقعا غرق بشه
حتی تنش خسته اس همه دنیاش خسته است .
یاد دنیای کوچیکی می افته که یه روزی بهشت عشقش بود و عاشقش بود ، حیف که هیچ کس نفهمید اون دنیای کوچولو به اتیش کشید