دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”‌دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره 
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم 
عشق واقعی هیچوقت نمی میره
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره
“عشق خام و ناقص میگه:”من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
“ولی عشق کامل و پخته میگه:”بهت نیاز دارم چون دوست دارم
سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه

خدایا با من بگو
با من بگو که این تقاص کدام دل شکستن است ، جزای کدام بی وفایی است ، با من بگو چرا ، نکند در دنیای تو مزد ماندن و عشق ورزیدن شکستن و پژمردن است ، نکند چون طفلی به عشقی که نصیب تو نیست حسادت میکنی ، نکند چون دخترکان میخواهی عشق در قلبم را بدزدی
چرا جواب نمیدهی ، نکند که تقدیر تو چون حرفهای دل خوش کنک رمالان دروغ و  ریاست؟ نکند گوشت کر باشد ، چشمت کور ؟ نکند این کابوس انقدر بماند تا تمام روحم را تسخیر کند
خدایا رها کن انان را که دل و جانت با انهاست ، ایشان را صبر بسیار است ، انکه افسار بریده و طاقت شکسته و سر به رسوایی نهاده منم ، انکه امروز محتاج است تا جواب یک چرای ساده اش را بشنود منم ، بامن حرف بزن ، به هر زبانی که میدانی ، به هر رنگی که خواستی ، دیگر از سیاه تو بالاتر چیست ، برگیر این تیرگی را از روحم که دیگر طاقتی نمانده مرا ....
خدایا بمن بگو چرا ، دیگران که در چرا و اما و اگر وامانده اند ، مرا دریاب که وقت تنگ است

با خدا

خدایا به اون اسم امیدی که روت گذاشته بود و به همون امیدی که کمک و مهربونیت داشتم قسم میخورم بجز حقیقت نگم ، قبول دارم خیلی وقتا حرفام را به در گفتم که دیوار بشنوه اما به تمام مهربونی هات که مارا تا اخر لذت با هم بودن بردی ، به تمام عذابت که ما را تا ته شکست بردی قسم میخورم این بار نمیخام به در بگم که دیوار بشنوه ، نمی خوام با حرفام چیزی غیر از اون که مینویسم بگم

خدایا ، تو شاهدی بعضی وقتا مثل چند دقیقه پیش که یک دفعه ترس از اشتباه و زود داوری توی دلم رخنه میکنه ، چقدر برای مظلومیتش دلم میگیره و میترسم ، خدا می ترسم از اینکه من مقصر تمام این اتفاقا باشم ، خدایا بعضی وقتا فکر میکنم که این اتفاقا بخاطر اشتباه من ، یا مهربونی اون و دهقان بازی هاش داره می افته و من بجای اینکه شرمنده اشتباهم باشم یا ممنون مهربونیش هر روز با حرفام  و زخم زبونام دل شکستش را بیشتر میشکنم ، خدایا نکنه برداشت من از واقعیت اینقدر اشتباهه که دارم همه چیز را برعکس میبینم
نکنه خدا این یک ازمایش برای من باشه و بر عکس چیزی که فکر میکنم من بازنده این بازی باشم ، خدایا نمیدوم چی برات عزیزه و چی مجبورت میکنه که سکوتت را بشکنی و حرف بزنی و به من بگی کجام و دارم چیکار میکنم ، اما من مثل تو پیچیده نیستم ، منو اگر به عشقم قسم بدی هر کاری که بخوای برات میکنم ،خدایا تو هم عشقی داری که اگه به اون قسمت بدن راست بگی؟ حرف بزنی و نگاه کنی ؟ خدایا اسم رمزی داری که نقطه ضعفت باشه و با شنیدنش نتونتی از جواب دادن به من خسته فرار کنی ، خدایا منی که به بودنت شک دارم باید چیکار کنم که اگر هستی صدام را بشنوی؟ میدونم حق ندارم از کسی که بهش ایمان ندارم چیزی بخوام اما خدایا حالا وقت این حرفا نیست ، بزار سر فرصت به من بزرگی و قدرتت را نشون بده ، با من مهربون باش من با محبتت هم به بودن پی می برم ، من همون ادمی هستم که لب دریا وقتی عشقم را کنارم نشوندی یادم نرفت ازت تشکر کنم ، من همون ادمم که توی تمام لحظه های خوش زندگی کوتاهمون تو را یادم نرفت ، خدایا من همونم که توی تمام سختی های این سالها مثل تمام خوبی ها و خوشی هاش صدات کردم ، درسته که به بودنت شک دارم اما نیستم اون ادمی که فقط وقت ناراحتیش صدات کنه

خدایا من یاد نگرفتم فقط بدی ها را ببینم ، برای همینه که اینروزها توی فشار فیل افکنی که کمتر مردی زیرش قد بلند میکنه به خودم اجازه نمیدم فقط از بی مهری عشقم بگم ، من روزای خوب توی نوشته هام پر بود از ارزوهای قشنگ و خواب های دور و دراز برای همخونگی و عشق بازی به عشقم ، اما ازم نخواه روزای سخت و مرد کش از قشنگی زندگی توی طبقه ششم اون ساختمون دور افتاده و جای تلوزیون و مبلمان حرف بزنم
خدایا دنیای تو به من یاد داد که کنار بدی های روزگار خوبی ها را هم ببینم و این چیزیه که هیچ وقت به من اجازه نداد نفرت توی وجودم شکل بگیره و تو امروز خوب میدونی توی دل پاره پاره من هیچ نفرتی از انگیزه کابوس این ماهها به دل ندارم ، خدایا تو میدونی که این روزها چقدر نگران بی خوابی هاشم ، وقتایی که این اتفاقا فکر میکنه و داغونه تو میدونی که چقدر من دلتنگ دلتنگی هاشم، خدایا نگو که نمیبینی ، نگو که هیچ وقت نگاهم نکردی ، خدا به بزرگیت قسم که دلم میسوزه برای لحظه های دلگیرش و به هر چیز که تو میدونی قسم که نگرانشم
خدایا امروز نگرانم که دارم اشتباه میکنم ، نگرانم که من دارم بی انصافی میکنم دارم زجرش میدم ، خدایا نمیگم ناراحت نیستم ، تو میدونی که خیلی دلگیرم و میدونی که نمیتونم ببخشم و فراموش کنم ، تو میدونی بخشیدن برای من یعنی چی  کاری با بخشیدن ادمای دیگه ندارم اما خدایا با تمام این دلخوریا تو بهتر از همه میدونی که من هنوز با تمام این نشونه ها و این اتفاقات نگرانم که من مقصر باشم ، که دارم بی انصافی و نامردی میکنم

خدایا اگر هستی امروز بهت محتاجم ، قسمت میدم به همون قسم همیشگیم ، به عشق ، به حقیقت به هر چی چیز خوبه خدایا نزار که اشتباه کنم ، نیار فردایی را که سرم را بگیرم توی دستام و بهت بگم خدایا چرا من اون روز نفهمیدم که دارم چیکار میکنم ، خدایا نزار پشیمون و شرمنده خودم باشم ، نخواه خدا ، خدا امروز روز مبادای منه ، فردا دیره ، نزار اشتباه برم و رازی نشو که من ملکه عذاب عزیزترین عشق زندگیم بشم
اگر دارم راه را اشتباه میرم معجزه ات را نشونم بده و برم گردون به راهی که درسته

خدایا اگر من اشتباه نکردم و این اتفاقات ربطی به اشتباه من نداره ، نه اصلا در هر حال و در هر صورتی که هست میخوام بیشتر از تمام التماسی که برای خودم بهت کردم ازت بخوام تنهاش نزاری ، خدایا توی روزا و لحظه هایی که بهت نیاز داره دستاش را بگیر ، اگر قراره دستاش را بزاری تو دستای کس دیگه این کارو بکن ولی نشکنش ، خدایا براش بد نخواه و بهش سخت نگیر ، خدایا اون خیلی حساس و زود رنجه ، لطیف و شکستنیه ، خدایا من و تو خوب میدونیم که چقدر ذاتش ساده و بچگانه و پاکه ، به من نگو که اون پاکی ته چشماش دروغه ، خدایا تو که میدونی چی توی وجودش منو از تمام ادمای رنگارنگ دور برم باز کرد و دلبسته عشقش کرد ، خدایا براش بد نخواه ، تنهاش نزار ، اگر قراره بری توی جلد نریمان یا هر کس دیگه ای تنهاش نزار ، به شرفم قسم این ارزوی قلبیمه ، من میدونستم چطور از گل نازک تر بهش نگم ،از من گرفتیش ، باشه هر کاری با من خواستی کردی باشه ، هر کاری که میخوای بازم بکن اما خدایا دستاشو بگیر ، بزار به قول مادرم به خاکستر دست میزنه طلا بشه ، خدایا دستاشو بگیر ببر اونجا که خوبشختی و سعات راست راستکی هست، خدایا من الان نمیدونم درست چیه ، غلط چیه ، را کدومه و بیراه کدومه اما تو که میدونی ببرش اونجایی که بهترین جای دنیاست ، میدونم اگر خاکستر بشم اب از اب تکون نمیخوره اما نامردی اگر بخاطر من خراشی به دلش و احساسش بزنی ، اگر تو بخوای تلافی کنی ، اگر تلافی بود من خودم میکردم
خدایا من شک دارم که بی تقصیر باشم ، تا دیر نشده به من فرصت بده اگر اشتباهی از منه جبران کنم ، نمیخوام من مقصر باشم ، میخوام توی این تنها و اولین و اخرین عشق هیچ گناهی نداشته باشم دستامو بگیر خدا ، وقت تنگه نگذار دیر بشه

هیچگاه فاصله ها حریف خاطره ها نیستند

اگر اون روزی که بهم گفتی ازم سیر شدی، یا اگر وقتی اون اتفاق توی خیابون شریعتی شخصیتم را خورد کرد ، یا وقتی یه دفعه فیلت یاد هندسون کرد و رفتی دوبی و هزار تا از این اتفاقای نا گوار دیگه افتاد ، اگر اون روزا تنهات گذاشته بودم ، اگر رهات کرده بودم ، اگر کاری که لیاقتش را داشتی باهات کرده بودم امروز وضع انجوری نبود
نه اینکه این اتفاقا  نمی افتاد ، اینجوری نبود چون امروز عذاب وجدان داشتم که اگر تنهات نگذاشته بودم هیچ وقت اینکارو با من نمیکردی ، اما من تنهات نگذاشتم ، تمام روزایی که فکر میکرم درست میشه و میفهمی داری اشتباه میکنی صبر کرد و کنارت موندم ، تو مثل یه ادمی بودی که داشتی توی دریا غرق میشدی و دست و پا میزدی و از طرفی نمی خواستی دستایی که برای کمک به سمتت دراز شده بود را بگیری ، اون روزا با خودم فکر کردم حالا که هر روز دست منو پس میزنی مثل یه قایق نجات کنارت بمونم تا روزی که فهمیدی تنها نمیشه خیلی از سختی ها را پشت سر گذاشت فقط دستت را دراز کنی تا بدونی تنها نیستی ، گفتم کنارش میمونم تا حس نکنه که هیچ کس را توی دنیا نداره ، حداقل یه ادم داغون هست که نگرانشه و احساس غربت نکنی ، اگر اون روزا کنارت نمونده بودم امروز همش خودمو مقصر میدونستم که وقتی منم تنهات بزارم به اولین تخته چوب شکسته ای که ببینی پناه میبری و من حق نداشتم اعتراضی بکنم ، اما موندم و هر روز با اینکه به سختی و سر سنگینی جوابم را میدادی بهت زنگ زدم تا یادت بمونه همیشه میتونی به یه ادمی که با تو صداقت داره میتونی اعتماد کنی و دستت را طرفش دراز کنی و اون هیچ وقت دستت را پس نمیزنه ...
فکر میکردم مثل یک بچه اهو که تازه به دنیا اومده میخواستی روی پات بایستی و دلت میخواد این کار را خودت بکنی ، به خودم میگفتم اگر بیام دستتو بگیرم و بلندت کنم اعتماد به نفسی را که  را از دس
بگذریم که هر روز این قایق کنارت بود و سعی کرد پشت گرمی 4 سال تلاش کردم بهت بدم از دست میدی و بزار خودش روی پای خودش بایسته ، اما نشستم و نگاهت کردم و مواظبت بودم که فکر نکنی تنهای تنهایی ، بدونی کسی هست که دوست داره روی پای خودت بایستی و تشویقت کنه

بگذریم که کم آوردی و توی این دست و پا زدن برای روی پا ایستادن به اولین تکه چوب شکسته ای که سر راهت دیدی پناه اوردی و قایقی که کنارت بود و بهت درس ایستادگی میداد و ارزو میکرد راهت را پیدا کنی را ندیدی ، همیشه همینجوریه

میدونم حافظه ضعیفی داری و خیلی چیزا را راحت فراموش میکنی اما دیشب توی اوج مستی و گیجی وقتی برای اولین بار توی زندگیم توی مستیم دلم تو را نمیخواست یه فکر مسخره باعث شده بود کلی بخندم و بچه ها هم به خنده من بخندن و فکر کن مستیم زده بالا و خنده ام بخاطر 10-12 تا پیکیه که خوردم ، اما بخاطر اینا نبود دیشب داشتم فکر میکردم به راحتی منو و بلایی که سرم اوردی را فراموش میکنی و شاید هم به خودت حق میدی ، گفتم زود یادت میره اما بعدش یه دفعه یادم افتاد هر وقت توی آینه به خودت نگاه کنی نمیتونی منو به یاد نیاری ، باید از چشمایی نگاه کنی براش بهترین آرزو ها را داشتم و دارم ، وقتی پنک کیک به بینیت میزنی نمیتونی یادت نیاد که چندین ساعت پشت در اتاق عمل تمام موزاییک های اون بیمارستان را شمردم و برات ارزوی روزای بهتر را کردم ، که اعتماد به نفست بالا تر بره و هر روز به پنجی که خودت توی صورتت میدیدی و ازش متنفر بودی بد و بیراه نگی ، پنجی که بودن و نبودنش تو را توی چشم من هیچ تاثیری نداشت ، اون اعتماد به نفسی که امروز به دست اوردی مفت چنگ نریمان و امثال اون ، دیشب کلی خندیدم که هر چقدر بخواهی منو فراموش کنی نمیتونی حتی اگر از این شهر و دیار نکبت و پر خاطره بری ، هر روز مجبوری یاد من بیافتی و هر روز از خودت بپرسی "من چی کار کردم؟؟"
شاید خودت ندونی اما امروز مثل یه بره اسیر چنگ منی و  برای تلافی کردن و انتقام گرفتن میتونم کاری کنم که هر روز زجر این ماه ها عذابی که به من دادی را بکشی ، هر چند هیچ وقت اهل این کار نبودم و نیستم در مورد هیچ کس چه برسه به عشقم ، میخام انسان باشم حتی اگر زورم به کسی برسه میخام انسان باشم با این وجود امروز که به راحتی از کنارت رد میشم و به عهدی که بستیم پشت میکنم و سرت را روی سنگ توالت نمیبرم یه چیزی خیلی آرومم میکنه و اون عذابیه که میدونم سالها نمیتونی ازش فرار کنی و مجبوری باهاش رو در رو بشی ، البته این هم چیزی نیست که من باعث اون باشم ، من فقط توی عشقم پاک بازی کردم و خاطره هاش برای تو میمونه و یه وقتایی سوالاتی میشه که روحت را میخوره

وقتایی که امثال نریمان از گرد راه نرسیده اینجوری کنترلت میکنن ، میفهمی اعتماد یعنی چی و از خودت میپرسی چی کار کردی؟
وقتایی که ادمایی توی زندگیت پیدا شدن که بعد از چند بار هم اغوشی و لذت براشون تکراری بشی و عمر محبت هاشون اندازه چند ساعت هم خوابیه ، میفهمی عشق یعنی چی و از خودت میپرسی چی کار کردی
روزای تولدت را ببین چند نفر یادشون میمونه ، روز زن ؟
وقتی درد عادت ماهانه ات شروع شد ببین کی یک ساعت میاد تمام تنت را ماساژ بده
ببین چند نفر توی شادی هات کنارت هستن و چند نفر موقع گرفتاریت تا اخرش پات می ایستن؟

عشق من از کنارت رد میشم و میدونم سالها باید جواب سوالات وجدانت را بدی ، نمیگم براش جواب نداری ، هر جوابی ، هر دروغی خواستی به خودت بگو فقط هیچ وقت بهش نگو بخاطر من این کار را کردی ، چون اگر بخاطر من بود و تو اینقدر ادم بزرگی بودی که بخاطر من از خود گذشتگی کنی ، کاری را میکردی که من میخواستم ، من فقط تو را میخواستم با همه سختی هایی که رسیدن به تو داشت و تو اگر برای من از خود گذشتی کرده بودی پای سختی های رسیدن به من میموندی نه پای سختی های شکستن من ، هیچ وقت این دروغ را باور نکن ، ما قرارمون بود که بهم برسیم و قرارمون بود توی این مورد دهقان بازی در نیاریم ....
این روزا که مامانم سراغت را میگره جوابی براش ندارم که حالا چرا دستشو نمیگرم بیارم تو رو ببینه ، هیچ وقت این دروغ را باور نکن که بخاطر من از خود گذشتگی کردی و از من رد شدی ، اگر این کار را کرده بودی امروز نریمان توی خونه ات نبود ، اگر اینجوری بود توی خونه تنها داشتی عکس هام را نگاه میکردی و اروم اشک میریختی و سالها منتظر میموندی  

بگذریم ، "هیچگاه فاصله ها حریف خاطره ها نیستند" ،  این حرفیه که شاید خیلی قشنگ به نظر برسه اما واقعیتیه که میتونه تلافی ظلمی باشه که به من کردی

یه چیزایی یه دفعه از توی ذهنم رد میشه که تمام وجودم را به اتیش میکشه
چند روز پیش بهم گفت یکم به من مهلت بده ، توی دلم گفتم باشه مهلت میدم تا خودتو پیدا کنی و از این سر در گمی بیرون بیای ، پیش خودم گفتم محاله دست از پا خطا کنه ، یکم صبر میکنه بعد ...
اما امروز یاد اون دو ماه مهلتی افتادم که با نهایت وقاحت ازم خواست ، وقتی گفت دو ماه منتظر من باش درست روزی که  داشت منو تنها میزاشت ، اون دوما شد یک سال و ما به هم قول وفاداری و ازدواج دادیم ، اما بعد پیش خودش فکر کرد حتما حق داره که بدون هیچ توضیحی به ادمی که زندگیشو تباه کرده بزاره بره دنبال سرنوشتش ، شایدم حق داره

ابراهیم هنوز فکر میکنه اینا سیاه بازیه برای اینکه منو نا امید کنه ، دیشب اون یکی ابراهیم بهم میگفت مگه میشه بدون هیچ توضیحی بگه دیگه نمیخوام باهات باشم ، میگفت من مطمئنم که اون همیشه به تو وفا دار بود ، بیچاره نمیدونست چه اتفاقایی افتاده و با حرفاش نمک به زخم من میزد

الان توی اتوبوس یاد حرفای اون روزاش افتادم که بهم میگفت مگه من چیکار کردم که اینقدر به من شکاکی؟ در حالی که من همیشه انقدر بهش اعتماد داشتم که مثل بعضی ها که هنوز از راه نرسیده کنترلش میکنن هیچ وقت کنترلش نکردم ، همیشه از خودش سوالاتم را و تردید ها و سوءتفاهم ها را پرسیدم و همیشه حرفاش را باور کردم ، من به این مگفتم نهایت اعتماد که وقتی ابهامی پیش بیاد مستقیم از خودش بپرسم و جاسوسی نکنم و اون بمن میگفت که خیلی کنترلش میکنم و مو را از ماست میکشم
یادمه وقتی ازش پرسیدم که چرا میخای از من جدا بشی ، گفت که من خیلی میخام همه چیز را بفهمم و زیاد بهش گیر میدم ، حالا اول راهه ، هیچ وقت من به خودم اجازه ندادم تلفن خونشو بردارم با اینکه قرار بود زنم بشه اما هنوز از گرد راه نرسیده ها کنترلش میکنن و میدونم روز به روز میفهمه که چی اتفاقی افتاده
امروز زنگ زدم به نسرین فقط برای اینکه جواب چند روز پیشش را بدم که بهم گفته بود من مقصرم و الکی قضیه را بزرگ کردم ، اونم یک کثافت به تمام معناست که اون روز با اینکه از این جریان خبر داشت منو متهم میکرد که من دارم قضیه را کش میدم و لجبازی میکنم اما امروز که حرفی برای گفتن نداشت فقط تونست بگه شرمنده است

گفتم نسیرن و باز یادم افتاد که چند وقت پیش بهش گفتم داره مثل نسرین میشه و کلی بهش برخورد ، ظاهرا اینجا فقط دعوا سر کلمه هاست اما واقعیت ما را اذیت نمیکنه ، امروز عشق دیروز من همرنگ نسیرن شده  ، با همون مشخصات و همون بوی نفرت انگیزی که دل هر انسانی را به درد میاره . چقدر بده که خیلی از چیزایی که فکر میکردم و حدث میزدم درست از اب در میاد ، امیدوارم بقیه پیش بینی هام درست از اب در نیاد

یاد لیلا میافتم که اون روزایی که نصف شب از این بیمارستان به اون بیمارستان دنبال ارتوپد بودیم هنوز با نفرت و تحقیر به من نگاه میکرد ، از خودم میپرسم چه نگاهی به نریمان داشته ، از خودم میپرسم چطوری تونست جلوی لیلا این کارو بکنه ؟ چطور روش شد ، من از حالا عزا گرفتم که بعد ها چطور جلوی دوستام با یه زن دیگه باشم و اون ....
البته اگر باز هم دروغ نگفته باشه و لیلا خونه بوده
بگذریم ، دلم میخاست بهش بگم دیدی حق با من بود ، دیده اون روزایی که میگفتی مگه من چه گهی خوردم که اینجوری در موردم حرف میزنی و میگفتم میترسم حق داشتم ، دیدی .....
هنوز خیلی چیزا برای دیدن مونده  

 

نوشته بودم فقط گاهی به یاد آور رفیقی را ...
گفته بودی هیچ وقت فراموشم نمیکنی

اما بازم یک دروغ دیگه بود حدودا ساعت 12 امروز نوشته بودی ولی ساعت سه فراموش کرده بودی و میزبان مهمان عزیز جدیدی بودی ، اینکه میگم جدید نسبت به خودم میگم وگرنه خیلی هم جدید نیست ، به اندازه من قدیمی و تکراری نیست شاید هیچ وقت هم تکراری نشه ، شاید اون بلد باشه که صفحات داستان زندگیش را تند تند جلوت ورق نزنه که زود تمام نشه ، شاید بدونه که باید محبتش را و صداقتش را ازت دریغ کنه و تشنه ات بزاره که بدوی دنبالش ...
اما برام جالبه بدونم اگر اونم مثل من گرو کشی و کم گذاشتن بلد نباشه چند سال تو را سرگرم میکنه ؟ یک سال ، دو سال یا چهار سال

از حرفای همیشگی و گلایه های کلیشه ای خسته ام ، از  تمام این تکرار خسته ام
یادته همیشه بهت میگفتم یک ترس بزرگ از بچگی توی وجودم هست که عشقم بهم خیانت کنه، یادته ؟ انگار ترس ها یه ریشه ای توی حقیقت دارن ،شایدم قوانین "راز" راست باشه  و ما چیزایی را که بهشون فکر میکنم را به سمت خودمون جذب میکنیم
حرمت دوستی و نون و نمک و عشق و هیچی را نگه نداشتی اما کاش جواب التماسم را میدادی ، من به تو التماس کردم اگر کسی توی زندگیت هست بهم بگی و بازیم ندی ، اما تو نمیفهمی التماس کردن چیزی که حقته چقدر سخته ، امروز بهم گفتی این بدیا را از همه یاد گرفتی ولی من جز ادمایی نبودم که به تو بد کرده و تو تلافی تمام بدی ها ادم بدا را سر من خالی کردی....
گفته بودی یادت نمیره ، اما روزایی که با دوست تازه واردت وقت میگذروندی ، روزی که نمیدونم چطوری ولی تصمیم گرفتی توی دلت جاش بدی منو فراموش کرده بودی ، منو با تمام خاطره هامون و قول وقراری که بینمون بود را فراموش کرده بودی ، به خدا نمیتونم تصور کنم چطوری تونستی فراموش کنی اما کرده ، حالا هم تو رو هر چیزی که برات عزیزه قسمت میدم به خودت دیگه دروغ نگو و نگو فراموش نکردی ، چون کردی ، خوبم کردی

باور کردنش برام سخته اما  باید حقیقت را قبول کرد ، دلم نمیخاد بد درباره ات حرف بزنم ، یا زشت صدات کنم ، شاید من یک سیب زمینی به تمام معنا باشم ، شاید باید امروز به نریمان میگفتم که تو کی هستی و حرفایی که هر کس دیگه ای جای من بود ، شاید باید میومدم و به قولم عمل میکردم و سرت را میزاشتم سر توالت و ...
اره شاید سیب زمینی هستم اما همینم که هستم ، خودم اسمش را چیز دیگه ای میزارم اما تو منطق تو و خیلی های دیگه من سیب زمینی هستم که تو حق داری با خودش ، احساسش ، شخصیت ، خانواده اش ، عمرش ، ... همه چیزش بازی کنی و وقتی خسته شدی ولش کنی و خیالت راحت باشه کاری به کارت نداره ، آروم سرش را میندازه زیر و میره دنبال کارش
اره عزیزم من اروم سرم را میندازم زیر ، بی سر و صدا ، بی هارت و پورت و عربده کشی ، بدون فحش و آبرو ریزی ، اروم آروم سرم را میندازم زیر و راهی که انتخاب کردی میرم کنار ، میرم تا ببینم آخر عمرم کجاست ، میرم نه اینکه رفتن سزام باشه ، نه با نفرت و کینه ، نه با به هم ریختن دنیای جدیدت ، میرم با خستگی های خودم ، با شرم از روی مادرم ، با شرم از روی خودم ، با هزار تا سوال از خدایی که نمیدونم هست یا نه ، نمیدونم میبینه ؟ میخنده؟ یا گریه میکنه ؟
میرم اما مطمئن نیستم خوشحال باشی؟ ولی چه فرقی میکنه ، چه فرقی میکنه که منو به یاد بیاری یا نیاری ؟ چه فرق میکنه پشیمون بشی یا نه؟ خدا کنه خوشبخت بشی خدا کنه شادی همسفر زندگیت باشه چه با نریمان چه با کس دیگه!!

باور کن قصه خودن و شکست تو منو خوشحال نمیکنه ، اگر تو شاد باشی حداقل از جمع من و امثال من خارج میشی ، هر یک نفری که توی دنیا شاد باشه وضع دنیا بهتر میشه
نمیتونم ببخشمت اما خوب نبخشیدن من بخشیدن تو خیلی بزرگه تره و تو درکش نمیکنی ، راه رفتی را باید رفت
مسخره است که ابراهیم تازه فکر میکنه اینا همش بازی های تو برای دلسرد کردن منه و من با این حرفش چندین ماه عذاب را به یاد میارم و تمام بی معرفتی های این چند وقتت ، اره دلم میخاد یه دفعه توی تخت خواب دو نفرمون دم صبح خیس و عرق کرده از خواب بیدارم کنی و همینطور که قربون صدقه ام میری ، بیگی هیچی نیست همش خوابه ، خوب دیدی ، دلم میخاد خوابم را برات تعریف کنم و با هم زار زار به زشتی این کابوس زشت بخندیم ، دلم میخاد تا چند روز سر بزارم روی شونه و بگم نمیدونی چه خواب بدی بود و تو به من بگی هیچ وقت همچین غلطی نمیکنم ، دلم میخاد بتونیم توی چشمای هم زل بزنیم و هیچ دروغی توی نگاهمون نباشه که مجبورمون کنه نگاهمون را بدزدیم ، مثل قدیما
اره دلم خیلی چیزا میخاد ولی افسوس که چند شب پیش توی رستوران نتونستی به چشمم نگاه کنی و من سرم را انداختم پایین تا شرمندگی نگاهت را نبینم ، هزار افسوس که بدترین بلایی که ممکن سرم بیاد اومد ...
تو میری ، منم میرم و خاطره ها مون شاید بمونه ولی هر چیز بره ترس من هزار برابر بزرگتر شده و روشنی فردام را تاریک کرده ، تو پیش خودت فکر کردی تمام شد و هر چی بین ما بود گذشت ، اره اما من از اینجا به بعد زندگیم را ترس از تمام مردم و دروغ پشت چشماشون میگذرونم و تا اخر عمر تاوان عشقم را میدم ، بدون اینکه مستحق این اتفاق باشم

خدا را شکر که اگر هیچ چیز نبودم رفیق روزای سخت زندگیت بودم و به قول خودت وقتی ازاد شدی دیگه جای من توی زندگیت نبود ، چقدر حقیرم من که فقط تو روزای نکبت زندگیت باید کنارت بودم و حالا که همه چیز داشت میرفت به سمت یه ارامش دائمی نوبت من تمام شد و نوبت رسید به دندونپزشکت
چقدر نگران دندون دردهات بودم ، یادته اون شب دیر وقت دندون درد گرفته بودی و بردمت کلینیک ، یادته چقدر میترسیدی و من چقدر نگرانت بودم تا اون دندونت را کشیدی ، چقدر دلم میخواست بیام و دستت را بگیرم تا قوت قبلی باشم برات ، اما حال دیگه نگران دندون پزشک رفتنت نیستم حالا میدونم یه دوست که دکترت هم هست با مهربوی دندونات را درست میکنه و هروقت به قوت قلب نیاز داشته باشی دستت را میگیره...
میترسم که دوباره حرفام رنگ تیکه و نیش بگیره ، اخه خیلی وقته حرفای من که یه روزی ارومت میکرد و به قول خودت امیدواری بهت میداد تلخ و بد طعم شده ، خیلی وقته شنیدن صدای خش دار و خروسکی من که سینش میزنه و شمرده حرف زدن بلد نیست انقدر زجرت میده که مجبور شدی یک خط دیگه بخری ، به بهانه کار
فاصله از کجا تا کجاست که تو میری خط جدید میگری برای نشنیدن صدای من و من کارت طراحی میکنم برای شماره جدیدت و کارت
قصه نخور گلم ، من پوستم کلفته ، من چهار ساله دارم سختی میکشم ، خوب حالا از این به بعد نمیکشم ، دیگه میتونم با خیال راحت برم دنبال زندگیم و نگران آینده تو نباشم ، تو راهت را انتخاب کردی ، من اگر عقل درستی داشتم این همه اشتباه نمیکردم ، پس همه این چیزا اشتباه بوده

میدونی من توی تمام این مدت هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برای یکبار هم که شده برم سر موبایل ، یا گوشیتو جواب بدم ، یا تلفن خونت را برداردم ، حتی اون روز با تمام شکی که بهت داشتم و تمام کارای زشتی که کرده بودی موبایلت را چک نکردم ، اما امروز یه ادمی که خیلی تازه وارد تر از منه گوشی خونه ات را برداشت تا ببینه کی داره بهت زنگ میزنه
من بخاطر همون سیب زمینی بودنم نمیزارم جلوش ابروت بره اما یه چیزی یادت باشه همه مثل من سیب زمینی نیستن ، که اگر بپیچونیشون و بعد از یه ماشین دیگه پیاده بشی هیچی نگن و بهت فرصت بدن ، همه مثل من نیستن که بیان تو خونت و راحت برن ، خیلی ها مثل من نیستن ، اینا مردن ، مردونگی دارن و بهشون بر میخوره شاکی میشن

یه چیز خیلی جالت که خواهش میکنم حتما بخونش ، جون هرکس دوست داری بخونش و یکم مثل من تعجب کن ، جای دوری نیست ، توی همین وبلاگ تاریخ 5 مرداد همین امسال توی همین صفحه باید باشه اسم پست هست "فال امروز" از اون جالت تر و تعجب اورتر جوابیه که یک نفر به این پست داده ، تورو خدا بخونش

راستی یه اعترافی هم باید من بکنم
من چهار سال تمام با تمام وجود یه دروغ خیلی بزرگ به تو گفتم ،امروز باید از تو و از همه کسایی که این دروغ را ازم شنیدن معذرت بخوام ، چهار سال بهت گفتم همه چیز درست میشه
اما واقعیت اینه هیچ چیز درست نمیشه

خسته ام و حال نوشتن ندارم گرچه خوابم نمیبره ، شاید تو حالا خوابی و شاید ....
خانومی دیگه وقتت را اینجا تلف نکن دیگه هم به اینجا سر نزن چون برای تو چیز به درد بخوری توی این زیر زمین نم گرفته پیدا نمیشه اگر پیدا میشد ولش نمیکردی اما حالا که کردی و تصمیم گرفتی به خودت و تصمیمت و خواسته ات احترام بزار این حرفیه که همیشه بهت زدم ، همیشه به خودت احترام بزار ، راهی که انتخاب کردی را برو ، الان برات هیچ ارزویی نمیتونم بکنم فقط امیدوارم خوبی و خوشی ، سلامتی و خوشبختی و موفقیت همیشه همسفرت باشه


هرچی آرزوی خوبه مال تو هرچی که خاطره داری مال من
اون روزای عاشقونه مال تو این شبای بی قراری مال من
منم وحسرت باتو ما شدن توئی و بدون من رها شدن
آخر غربت دنیاس مگه نه اول دوراهی آشنا شدن
تو نگاه آخر تو آسمون خونه نشین بود
دلتو شکسته بودن همه قصه همین بود
می تونستم باتو باشم مثل سایه مثل رویا
اما بیدارم و بی تو مثل تو تنهای تنها
هرچی آرزوی خوبه مال تو هرچی که خاطره داری مال من
اون روزای عاشقونه مال تو این شبای بی قراری مال من


بدرود......

نمیگویم فراموشم نکن
فقط گاهی به یاد آور رفیقی را که میدانی نخواهی رفت از یادش

دست هایم را در جیب خواهم گذاشت

آنگونه که میخواهی باش ، من آنگونه که میدانم میمانم
هر چه میخواهی بکن ، من آن میکنم که همیشه خواسته ام
هر که را ، هر چه را ، هرجا که خواستی در آغوش بگیر ، من باز هم در انتظار معجزه عشق میمانم
گمان میکنم دنیای من بزرگ تر از آن است که با طوفانی آنقدر آشفته شود که بودن را و آرزوهایم را فراموش کنم
می خواهم بزرگ شوم ، بزرگ تر این موجهای سهمناک و ویرانگر این روزها
یقین کردم این دردها زمینه دردهای بزرگتر است ، دردهای در راه بزرگ شدن
من آموختم ، مردتر شدم ، بزرگتر ، سخت تر و البته پیرتر
این است مزد عشق
میخواهم نیش از زبان بستانم ، بی کنایه ، بی تیغ
من مدتهاست تیغ از زبان گرفته ام ، تیغ زبان را و زخمش را میشناسم
من خواستم زبانم نه تیغ ، که شاید مرهمی بر زخم هایت باشد
خواستم بازوانم پشتوانه بی پناهی هایت باشد
بشنوم تا سنگ صبور باشم ، تا امین باشم
دیگر باید زبان در کام گرفت ، تا تیغ بر کسی نکشم
چشم فرو بندم تا شررش دامن گیر زمان نشود
دست هایم را در جیب خواهم گذاشت تا آغوش به روی نا محرمان باز نکنم
من میخواهم آن باشم که میدانم

میدونی که دوست ندارم فقط از بدی ها بگم ، بگذریم  که این چند وقت انقدر سختی تحمل کردم که بیشتر شکایت کردم و نالیدم تا نیمه پر لیوان را هم ببینم
دیشب که میومدم تهران توی راه ، توی اون جاده قشنگ و تاریک یاد روزای گذشته افتادم که  ، یاد اون نوار ، اون ماشین و اون شب تنها توی همین جاده ، که با خیال حضور یک عشق نیست در جهان تنهایی راه گز میکردم
یاد روزایی که ارزوی یک سفر دو با هم برآورده شده بود و با چه ذوقی و چه شوقی توی همین جاده میرفتیم
یاد خواب الودگی های من و رانندگی های یک همراه ، چه لذتی داشت احساس مرد بودن ، چه ارامشی داشت تنها نبودن
اره خدا بازم با توام ، با کس دیگه ای حرفی ندارم ، با تو ام و ازت ممنونم که طعم خیلی از لذت های که توی زندگی خواستم را به من چشوندی و هوامو داشتی ، خدایا ازت ممنونم ، هرچند اون خوشبختی را به من خیلی گرون فروختی
کله پاچه امروز صبح هم حال دیگه ای داشت ، دارم خالی میشم ، خالیه خالی و چه حس خوبیه این خالی شدن از همه و خیال همه ، اخرش یه روزی تمام بدی های دنیا را از درونم میندازم بیرون ، خالی میشم خالی خالی

 

گر تو می دانستی 

گر تو می دانستی که چه زخمی دارد خنجر از دست عزیزان خوردن  

از من خسته نمی پرسیدی 

آه ای مرد چرا تنهایی ؟   

امروز میخام فقط با تو حرف بزنم
با تو که دنیای بزرگت با دنیای کوچیک من به اندازه کوچکی من در مقابل بزرگی تو فرق داره ، با تو که خیلی چیزایی که میفهمی را نمیفهمم ، تویی که دنیات را با دنیای کوچک و بسته من و امثال من ساختی ، اون بالا نشستی و به کوچکی دنیای ما میخندی
با تو اسمت منم اسمت را گذاشتم امید ، تویی که امیدواری دلی بودی که امروز از من و دنیای من نا امید شده ، باهات یه دنیا حرف دارم ، مهم نیست خدایی و ملکوتت پر از جلال و جبروته ، مهم نیست بزرگی و محیط ، مهم نیست صدای منو توی تمام این روزهای عمر شنیدی یا نه ، باور کن مهم نیست که حتی امروز صدای منو بشنوی و تو هم بی  تفاوت روتو بگردونی
مهم اینه که ازت گله دارم ، ازت دلگیرم ، اره میدونم دیشب هم بهت گفتم ، شاید دیشب هم صدام را نشنیدی ، ولی باور کن اینم مهم نیست
میخام بهت بگم دنیای بزرگت با تمام بزرگیش ، با تمام نظم و قانون و قاعده ای که صغیر و کبیر دنیات را توی مدار خودش به جریان انداخته ، با همه عظمتش با همه قشنگی ها و رنگ رنگ هاش اره با همه بزرگیش برای من کوچک با همه کوچکی و زبونی ، با تمام تحقیری که شدم ، اره با همه کوچکیم جا نداره
میخام بگم برای این روزایی که بودنم توی بازی کثیف دنیای تو اجباره نه اختیار ، به تو بدهکار نیستم من توی بازی تو اسیرم نه برای انکه مستحق این بازی باشم ، برای اینکه تو میخای بازیم بدی
باشه بیا ، من دلقکم ، من میخندم به دنیای زشت ادمای زشت سرشت ، میخندم به بازی تکراری دنیای تو ، میخندم بزار تمام دنیا هم به خنده من بخندن ، بزار تمام فرشته های چاپلوس دور و برت بخندن
این روزای سخت میگذره و تو برعکس بی چشم و رویی دنیای ما ادمات نمتونی برای همیشه به خندیدن و دلقک بازی من بخندی وقتی میدونی توی دلم چی میگذره ، تو نمیتونی تا همیشه خنده های دلقک را تحمل کنی و من میخندم ، انقدر ادامه میدم تا ببینی یه چیزای از دنیای تو یاد گرفتم ، اندازه بگیر ، به اون فرشته های بره صفتت بگو بشمرن ، بگو بشمرن ببینن تا کی و کجا ادامه میدم ، میدونم هرچی بیشتر صبر و تحمل کنم بیشتر خنده روی لبهای مسخره گرشون خشک میشه و ترس به دلشون میریزه ، میدونم اخرش یه روز که همه نا امید و خسته دارن نگاهم میکنن به دیوونگی و کله شقی من میخندن سرشون فریادی میزنی که عرش و زمین و زمانت میلرزه و نیشخندشون روی لباشون خشک میشه...
من توی امتحان صبر تو صبر میکنم ، سعی میکنم ببخشم ، سعی میکنم کینه ای به دل نگیرم و دنیام را سیاه و سفید نکنم ، میخام دنیام را هنوز دنیای قشنگی نگه دارم که عشق تنها فرماندارش باشه ، خدایا تو توی دنیای خودت خوب دیدی و خوب میدونی که ادما میان و میرن ، عاشق میشن ، مشکنن ، دروغ میگن، راست میگن .... میان و میرن و نقاشی خودشونو روی بوم دنیا میکشن و میرن ولی قانون دنیا را عوض نمیکنن ، میخام بزرگ بشم انقدر بزرگ که ادمای کوچک و دنیای مسخرشون نگاهم را به دنیا عوض نکنه و میدونم تمام اینا یه تمرینه برای بزرگ شدن ، میدونم منتظری نشونت بدم چقدر ضرفیت دارم
باشه بگرد تا بگردیم

شاید نباید دلتنگ باشم ، شاید حق ندارم ناراحت باشم ، شاید هیچ دلیلی برای اینکه دلم شکسته باشه وجود نداره ، شاید من هیچ حقی نداشته باشم
شاید ، شاید ، شاید من نباید ناراحت باشم اما هستم ، خدایا امشب فقط از تو دلگیریم ، از تو و سرنوشتی که هیچوقت حق من نبوده  

 

ازت دلگیرم که چیزایی نشونم دادم که هرگز مستحقش نبودم ، سزای پاک بازی من این نیست خدا ، دلگیرم که میون این همه سختی که دچارش شدم امشب یه ماشین ندارم و مجبورم توی خونه و این رخت خواب قصه هام را بخواب ببرم  

 

آی خدا دلگیرم ازت  ، آی زندگی سیرم ازت 

از زندگی میمیرم و عمرمو میگرم ازت

یک شروع

دیروز صبح از خواب که بیدار شدم ، هنوز توی رخت خوابم میون گیجی دم صبح یه دفعه نمیدونم چرا پرت شدم به گذشته
صداش توی گوشم پیچید روی اون دوتا تخت خوابی که بهم چسبونده بود ، اون پتوی صورتی که همسفر خیلی از سفرهامون و شبهامون بود ، شاید دم صبح یا قبل از خواب
از می پرسید من اگر تو را نداشتم چی کار میکردم؟ دوباره یه چیزی پرتم میکرد به یه لحظه دیگه و با صدا می پرسید : من بدون تو چیکار کنم .با میگفت مرسی که امشب اومدی پیشم ، نمیدونی تنهایی چقدر سخته
یه چیزی منو مثل توپ میون این صداها اینطرف و اونطرف پرت میکرد همه چیز سریع بود ، خیلی سریع تمام این حرفا از توی ذهنم رد میشد  و من بی حرکت توی رخت خوابم بودم اما یه جایی رسید که همه چیز اروم شد ، خیلی اروم ، انگار صدای قلبم و نگرانی های خیلی دور را میشنیدم
یه عذاب وجدان بود ، یه نفر توی روزگار گذشته سرم داد میزد حق نداری حتی بهش فکر کنی ، باز به گذشته پرت شده بودم به روزا و شبایی که انقدر فشار اطرافیان برای دل کندن و بریدن روم بود که هر لحظه با خودم میگفتم باید تسلیم بشم و بگذرم از این عشق ، روزایی که میون این همه فشار و سختی سردی رفتار و بی توجهی هاش نمک روی زخمم میشد ، از خودم میپرسیم برای چی؟ برای کی؟ این همه فشار ، این همه سردی ، بی تفاوتی و بدقولی دیگه پای چی ایستادی
هنوز اون فریادهای وجدانم ، و دلم واحساسم را فراموش نکردم ، نه پسر تو حق نداری بگذری از این عشق ، این احساس ارزون به دست نیومده ، تو عاشقی ، پای دل و احساس یه ادم دیگه وسطه ، حتی اگر اشتباه کرده باشی حق نداری یه طرفه به قاضی بری ، حق نداری ببری ، حق نداری عمرش را حروم کنی ، تو مسئولی ، تو در برابر خودت مدیونی ، به عمرت به عشقت به دنیا ، به خدایی که این همه مدت هواتونو داشت و توی سفر و خونه و راه و بیراه و همه و همه جا آبروتون را خرید و مواظبتون بود ، به خدایی که نگذاشت از هم جدا بشین ، به خدایی که عشق شما را دوست داشت به همه مدیونی
مگه حالا حق داری بگی خسته شدم ، بریدم ، نمیشه ، نمیتونم
نه مرد ، نه پیر مرد حق نداری ، باید پای عشقت بمونی ، پای کسی که دوستت داره و بخاطرت این همه خطر کرده
.....
سرم داشت سوت میکشید ، داشت دیر میشد ، باز یک هفته دیگه شروع شد ، یک شنبه دیگه ، بی حوصله رفتم صورتم را شستم ، ریشام بلند بود ، و چهره ام افسرده و فرو خورده ، توی اینه یه ادم شکست خورده میدیدم که زمونه باهاش بد تا کرده بود ، این حقش نبود ولی هیچ وقت دنیا حق را به حق دار نداده هیچ وقت.

جاده نمناک و بارانی

دو شبه با یه نفر توی یاهو چت میکنم
میگفت دختره ولی زیاد برای من فرقی نداره ، دیگه نه دلم دوست دختر میخاد ، نه هیجان ، نه سکس
ادما اما هنوز مثل همیشه دنبال دنیای خودشونن ولی من فقط دلم میخاد با یکی حرف بزنم ، اما نمیدونم چرا هرچقدر لودگی میکنم و مسخره بازی ودلقک بازی در میارم بازم حقیقت و خاطره هام یقه ام را میگیره ، هنوز مثل همیشه دلم میخاد به هر بهانه ای از عشقی که توی دلم داشتم و دارم حرف بزنم ، برای ادمایی که میشناسم و بیشتر از اون برای ادمایی که نمیشناسم
ادمایی که میشناسم هیچ کدوم دنبال شنیدن حرف داستان من نیستن ، همه دنبال کنجکاوی های خودشونن که چی شده و هزار تا حرف بی سر و ته ، اما ادمایی که نمیشناسم حداقل قضاوتی از من ندارن ، کنجکاوی هاشون برام خطری نداره و هر از گاهی یه ادمی روی چت پیدا میشه ، اون به خیالش که یه داستان میشنوه و زیر زبون یه غریبه را میشکه که فردا قصه رسوایی و شکستش را دم گوش دوستاش پچ پچ کنه و من فرصتی پیدا میکنم تا خاطراتم را یه بار دیگه مرور کنم و حسادت دخترونه یه غریبه لذت ببرم
تا چند وقت پیش توی یه همچین فرصت هایی با افتخار میگفتم که یه نفر را دوست دارمو عاشقش هستم و حالا میگم یه نفر بود که دوستش داشتم و هنوزم عاشقشم
فقط یه هست شده بود وگرنه اب از اب تکون نخورده
تا اخر دنیا میشه از تفاوت دنیای ادما با خودم تعجب کنم و بقیه را متعجب کنم ، اما چه فایده
حس عجیب و پیچیده ایه تنهایی ، مخصوصا وقتی که حاضر نیستی از زندانی که برای خودت ساختی ازاد بشی ، ادمای دور و بر را از توی شیشه تنهایی نگاه کردن عالم عجیبی داره ، این چند روزه فکر میکنم که اگر قاطی این زندانی های سیاسی بودم و توی انفرادی به چی فکر میکردم ، نمیدونم اما حس میکنم خیلی هم بد نبود همیشه فرصتی بود برای تکرار خودم توی اینه وجودم ، اینه ای که پر از گرد و غباره و دیگه به راحتی نمیتونم خودم را توش ببینم اما شاید توی اون خلوت انقدر خودمو منعکس میکردم و تکرار میکردم که تمام اون غبار پاک بشه و شفاف و روشن خودمو ببینم
بیچاره زندان بانی که یه همچین دیوونه ای را زندانی کنه ، بعضی وقتا که با کسی دعوام میشه و کل کل و فحش و فحش کاری میکنم بعدش عذاب وجدان میگرم ، دلم برای اون بیچاره ای میسوزه که نمیفهمه هر چی بیشتر عصبانی بشه و داد و قال کنه من بیشتر اروم و خالی میشم ، دلم یه کتک کاری اساسی میخاد اما هنوز پا نداده ، خیلی روحیه اش را ندارم اما پا بده پایه این یکی هم هستم

بگذریم به کجاها رسیدیم
این دختره که امشب باهاش چت میکردم هم مثل خیلی ها پایه خوب برای کل کل نبود ، از طرفی خیلی هم دلم نمیخاست ساختارش را بهم بزنم ولی به نظرم اگر یکم ادامه میدادم اونم مثل من راهشو گم میکرد البته زود به تعادل خودش بر میگشت  ، سادیسم عجیبیه بعضی وقتا که دنیای کامل و اروم کسی که فکر میکنه به کمال و بلوغ رسیده را به بزنی ، مثل اینه که در قندون را روی میز بچرخونی و بشینی نگاش کنی ، تا انقدر بچرخه و بچرخه تا اخرش بیافته و اروم بگیره
اما از اون جنون امیز تر اینه که خودت را بهم بریزی و بشکنی و بچرخونی ، هر وقت خواستی به تعادل ارامش برسی یه تلنگری و یه تکونی و دوباره
با مزه تر وقتیه که دنیا هم تو را همین جوری سرگردون و اواره بخواد ، تا میخای مثل باتلاق اروم بگیری و ته نشین بشی یه زلزله به جونت بندازه و بریزتت به هم
من همه این دیوونه گی ها را دوست دارم ، همه این سرگیجه ها را دوست دارم که خماری مستی را نداره و هر چی منگی و گیجیه
دلم برای رانندگی اونم توی مستی تنگ شده ، با یه سرگیجه و یه ته مستی سبک ، توی هوای سرد زمستون توی یه خیابون خلوت بزرگ و خیس از بارونی که دیگه بند اومده
شیشه را پایین بدی ، یه بخاری از روی زمین خیس بلند میشه ، چراغ راهنمایی قرمز شده و پشتش ایستادی ، باد خنک تنت را مور مور میکنه ، هیچ کس هیچ جا نیست نگرانت باشه ، دلت یه اب میوه خنک میخاد ، اب البالو بد نیست یا اب پرتغال ، از طرفی سرما بهت فشار میاره و شاشت گرفته
یاد توالت صفه میافتی و سریع میری سمتش ، خیابون خلوته ، فقط صدای چرخای ماشینت روی خیسی جاده  میاد دهنت بخار میکنه
نفس بکش ، نفس بکش
چه توهمی ، چه لذتی
امشب نرو خونه این هوا واقعا حیفه ، توی خیابونا بچرخ ، امشب خیابونای شهر بیشتر از جاده ها حال میده ، اخر سر هر جا خوابت گرفت بزن کنار خیابون یکم بخاری را روشن کن تا ماشین گرم بشه و بخار کنه ، حالا در ماشین را قفل کن و روی صندلی عقب کز کن و بخواب
عجب رویای عجیب و دیوانه کننده ای ، اینا واقعا اروزی الانم بود

دلم یه جور عجیبی پرواز میخاد ، یه پروازی که هر وقت دلم خواست بیام پایین ، خیلی دلم یه پرواز تنها میخاد ، بدون بیسیم ، بدون تماشاچی ، تنهای تنها ؛ فقط من و خدا و یه تیکه پارچه بالای سرم
عمق سکوتش ، عمق ارامشش و عمق لذتش را میتونم تجسم کنم
خدایا ازت برای تمام این تنهایی که بهم دادی ، برای تمام چیزایی که بهم دادی و تمام چیزایی که ازم گرفتی ممنونم ، میدونم داره دوره جدیدی شروع میشه ، برای هرچی تقدیرت باشه امادم فقط پرواز را ازم نگیر بزار با خلوتت حال کنم ، تنهایی را ازم نگیر بزار با تو دنیای خودم سیراب بشم ، معرفت و شرف اگر ندارم بهم بده ، هوام را هم داشته باش

فال امروز

چه قصه تلخی میشه اگر واقعیت داشته باشه نمیدونم امروز چرا فال هر دو ما اینقدر هم رنگ احساس این چند وقت اخیر من شده ، شاید راست باشه شاید دروغ این زیاد مهم نیست برای من قسمت دردناک قصه اینه که چند وقتیه حسی شبیه این توی وجودم گر گرفته و زجرم میده ، سعی کردم بفهمم این حس من درسته یا نه اما واقعا همه راهها بروی من بسته شده
اما ین نیز بگذرد... 

فال تو
به کسی دلبسته‌ای که سطحی ناپخته و زودگذر است. شیرینی، جذابیت و دلربایی خاصی دارد اما پایدار و ارزشمند نیست. باید زمان بیشتری به خودت بدهی تا با بررسی عمیق‌تر به دنبال خواسته کاملتر بگردی. احساس تو ارزشمند است فقط تصمیم عجولانه نگیر. 

فال من 

فردی را دوست داری بدون اینکه او تو را دوست داشته باشد. آرزو می‌کنی ای کاش او هم همین احساس را داشت و رفتارش را با تو عوض می‌کرد. این آرزوی قشنگی است، اما همه درها را به روی تو بسته‌اند.