دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

فال حافظ

دیشبم مثل هر شب دلم خیلی گرفته بود و انقدر از فال ورق گرفتن خستم که دیگه حوصله نداشتم بشینم پای کامپیوتر یا گوشیم و فال بگیرم ، یاد اون کتاب حافظی افتادم که چند سال پیش نوروز از شیراز گرفته بودم ، البته من زیاد اهل کتاب شعر خریدن و خوندن نیستم خوب یادمه اون سال تازه چند ماهی بود با هم صمیمی شده بودیم و وقتی قرار شد بریم شیراز بهم گفتی از اونجا برات یه حافظ بخرم که فالنامه داشته باش
اون سال از اون کتاب دوتا خریدم یکیش همینیه که دیشب دستم بود و اون یکی تو قفسه کتاب های تو جا خوش کرده

دیشب عجیب دلم میخاست با یکی حرف بزنم و خودمو خالی کنم ، شاید دلم میخاست یکی باهام حرف بزنه نمیدونم چرا دلم خواست حافظ بخونم
توی اتاقم نشسته بودم و یه فال برای مادر و دومی را برای خواهر کوچیکم گرفتم و چند تا فال هم برای خودم
دلم میخاست یکم خودمو خالی کنم اما انکار که حافظ هم با ما سر یاری نداره

اول نیت کردم که به هم میرسیم یا نه نتیجه اش شد این :

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش

بعد نیت کردم که میری یا نه ؟ جوابش شد این:

از دیده خون دل همه بر روی ما رود بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود
ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش بر روی ما رواست اگر آشنا رود
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل چون صوفیان صومعه دار از صفا رود

اینم تعبیری بود که زیرش نوشته بود

از این که مورد توجه یارت نیستی دل شکسته می باشی ، حرفهای زیادی برای گفتن داری اما بازگو نمیکنی ، با توکل به خدا و راز و نیاز با او سبک می شوی.به عشقت وفادار باش و به خدا توکل داشته باش حتما موفق می شوی.

 

فال دوم را که میخوندم خیلی بیشتر دلم گرفت و یه جورایی تعبیرش هم خیلی درست بود و این بیشتر باعث دلتنگیم شد.
 بعد بهت اس ام اس دادم و با هزار تا فکر خیال رفتم تو رختخوابم و باز تمام فکرای مسخره همیشگی اومد سراغم و انقدر خودم را در گیر دنیای خیالی خودم کردم که نمیدونم کی خوابم برد ، گاهی وقتا انقدر تو دنیای خودم غرق میشم که یادم میره واقعیت چه و الکی الکی حسابی سرحال میشم ، بعد بهت زنگ میزنم و وقتی خبرهایی بدی که هر روز از در و دیوار سرم خراب میشه را میشنوم تمام اون دنیای قشنگ هوار میشه رو سرم و دوباره تو خودم میرم

الان هم باهات حرف زدم ، بازم دلم گرفته

نفرین

امروز بعد از چند ماهی کامپیوتر سر کارم را با اون یکی ویندوزم بوت کردم و این نوشته را روی دستکتاپم دیدم تاریخش 2007/10/20 بود ، ظاهرا مربوط به اون روزای سختیه که قراره دوباره تکرار بشه هرچند اینبار همه چیز سخت تره
بهر حال خوندنش خالی از لطف نیست راستی اگه فرصت کردی یه نگاهی به ارشیو مهر ماه ۸۶ بکن خیلی باحاله کلی دپرسم کرد

لعنت به اینترنت وقتی هیچی برای سرگرمی نداره ، به خیابونی که پلیس نداره تا بهت گیر بده ، به انتظاماتی که ازت کارت نخواد ، به سری که گیج میره ، به همه چیز همه کس
اه لعنت به همه چیز
دم اون راننده تاکسی بخیر که مردونگی کرد و یکم فحش داد ولی خاک تو سر ترسوش کنن که نایستاد و زود رفت ..

خدایا خیلی خستمه ، خیلی ، من دیگه مرد این بازی نیستم اینو بفهم ، من دیگه بریدم ، دیگه نمیخام عاشق باشم نمیخام
میفهمی نمیخام .
میخام شبا راحت بخوابم ، میخام به هیچی فکر نکنم ، به جهنم که کسی منو دوست داره ، به جهنم که امشب شب جمعه است ، به جهنم که دوبی خیلی دوره ، به جهنم ....
من فقط میخام بخوابم ، خسته ام ، دلم میخاد تک و تنها یه جایی دور از همه ادما ، یه جای خنک تو سایه یه درخت بخوابم و هیچ خوابی هم نبینم ، دلم یه اب خنک میخاد که بریزم رو سرم و نگران سرما خوردن و اب ریزش بینی نباشم
وای خدا میشه انقدر بخوابم تا همه چیز تمام بشه ، نمیشه برای مغز من یه کلید Shift  و یه کلید Delete  بزاری تا با هم بگیرمشون و همه چیز را کاملا پاک کنم ؟؟؟

خدایا خیلی مفت از من گرفتنش ، خیلی مفت ، نا مردیه یه نفر این هم وقت نباشه و یه دفعه بیاد و از من بگیرتش ، باشه خدا میخای بگی سهم من همین 2 سال بود باشه دیگه حتی اون سال را هم که به من دادیش نمیخام بگیرش خلاصم کن ، حالا فقط همه چیزا از ذهن خستم پاک کن ، بزار اروم بشم ، خستم
بزار بیاد اینا را بخونه و بگه بی معرفتم ، بزار بگه نامردم ، مگه خواهرش نگفت نامردم بزار خودشم بفهمه ، اره بابا ایها الناس من نامردم ، پستم اشغالم هر کی شک داره بیاد تا بهش ثابت کنم
بزار بیاد بگه حتی حق ندارم ناراحت باشم ، حق ندارم دلم بشکنه ، حق ندارم انتظار داشته باشم اصلا کی گفته من حقی دارم من اصلا گهم

چند روزی از نوشته اخر تو میگزره ، تو این چند روز خیلی دلم میخاست بنویسم ، از خودم و از لذتی که از خوندن ، میدونی خیلی حرف تو دلم هست ، خیلی قصه ها هست که دلم میخاد برات بگم ، خیلی ارزوها که دوست دارم با تو شریک بشم خیلی اما نمیدونم چرا اینقدر نوشتن برام سخت شده ، مثل حرف زدن شده
اخه همیشه وقتی حرفی داشتم که نمیتونستم بزنم مینوشتم اما حالا دیگه حتی نمیتونم بنویسم ، الان هم انقدر عصبی ام که اصلا نمیتونم مثل همیشه تایپ کنم و همش کلید ها را اشتباه میزنم
بالاخره ابجی کوچیکه هم به ارزوش رسید و عمل کرد ، همونطور که فکر میکردم تو از همه محکم تر و با معرفت تر بودی و سختی نگه داری از اونا به جون خریدی ، همیشه عاشق ادمایی بودم که به موقع خیلی محکم و با اراده هستن ....
میدونی هرچی جلوتر رفتیم دلایل بیشتری برای دوست داشتنت پیدا میکنم و خدا را شکر که تو انتخابم و عشقم اشتباه نکردم ، وقتی بهم گفتی که با حرف زدن با من انرژی گرفتی کلی حال کردم و یه جورایی بیشتر احساس کردم که ما میتونستیم زوج مناسبی باشیم
میدونی شاید خدا خیلی منو دوست داشته باشه ، اخه خیلی از چیزایی را که ارزوش را دارم یه جوری بهم میده ، درسته که موقتی و ناقص اما یه جوری یه حالی بهم میده که بتونم شرایطی را که دوست دارم تا حدودی تجربه کنم ، مثل زندگی کردن های یکی دو روزه با هم ، مثل شمال ، مثل همین دو روز پیش تو بیمارستان

میدونی اون شب که شام رفتیم بیرون تصمیم داشتم از همه برای همیشه خدا حافظی کنم ، شاید باز همه را ببینم ولی احتمالا دفعه بعد که ببینمشون خیلی چیزا عوض شده و ما ها حداکثر اشناهای قدیمی هستیم که باهم خاطرات شیرینی داریم برای همین دلم میخاست برای همه یه کارت یادگاری درست کنم و هم خودم هم بقیه برای همیشه با دلقک خدا حافظی کنن دلم میخاست برای خودم هم یه یادگاری درست کنم ، یادگاری برای فرداهایی که میان و نمیدونم چی در انتظارمه
نمیدونم چرا نشد ، اول اینکه هر کاری کردم فوتوشاپ رو لپ تاپی که با هم خریدم نصب نشد ، شاید نزدیک دو سه ساعت بهش ور رفتم که سریع چند تا کارت بزنم و بدم چاپ کنن ، اما نشد که نشد
صبح که ابی زنگ زدم که بهش بگم بیاد هرچی اصرار کردم راضی نشد تا وقتی بهش گفتم یه goodbye party کوچیکه و البته اونم باورش نمیشد ، نمدونم چرا با اینکه چند وقته بهش میگم همه چیز داره تمام میشه باور نمیکرد ، شاید همه میخواست به روی خودش نیاره .....
برای همین شب منتظر یه جرقه بود که حرف را بکشه وسط و مطمئن بشه و چند بار پرسید که مناسبت این شام چیه ؟؟؟؟
نمیدونم چرا دلم نخواست دیگه حرفی بزنم ، برای من مهم بود یک بار دیگه همه ادمایی که تو خاطراتم باهاشون شریک بودم را دور هم جمع کنم که کردم ، حالا چه فرقی میکنه که بقیه بدونن من دارم قیافه هاشون را حفظ میکنم یا ندونن ، برای اونا چه فرقی میکرد که این برا اخری باشه که من را میدیدن ؟ یا چه فرقی میکرد که بفهمن با چه سختی جلوی خودمو میگرفتم ، شاید همه به این دلقک بازی عادت دارن
به هر حال دلم نیومد اون شب را خراب کنم ، فقط وقتی که نون2 و نون1 سرشون را گذاشته بودن رو میز و با تردید بهم خیره شده بودن یه حس خاصی داشتم ، شاید اونا هم داشتن قیافه همیشه مزاحم منو حفظ میکردن ...
وقتی بر میگشتیم و شما ها اون پشت اواز میخوندین ، یاد دریاچه ولشت افتاده بودم و بی اختیار اشکم راه افتاده بود ، اما خیالم راحت بود که انقدر هوا تاریک بود که عمرا کسی میتونست بفهمه
اون شب واقعا احتیاج داشتم کنارت باشم و راستش را بخوای خداخدا میکردم که بهم بگی بمونم ، وقتی بغضت ترکید و خودت را چسبونده بودی به من خوشحال بودم که هنوز هم سنگ صبورتم ، هنوز هم بازوهام بهت ارامش میده و بی اختیار اشک میریختم
خوشحالم که دل کندن از من برات سخته ، وگرنه وای به حال من

بگذریم ، نمیدونم برای دیدن تو اومدم بیمارستان یا برای دیدن نون1 اما دل تو دلم نبود تا بیام و ببینمت ، وقتی تو سالن انتظار منتظر مامانت بودن که بیاد و کارت را به من بده تمام دنیا یه جور دیگه بود ، اون موقع انقدر گیج بودم که حد نداشت و یه دلشوره عجیب داشتم
اگه به هم نرسیدم ام خاطره اومدن تو بیمارستان ودیدن مامانت نصف لذتی پدر شدن را بهم داد ، کاشکی مامانت هم مثل خودمون بازی کردن بلد بود و میومد میگفت چشمت روشن یه پسر تپل مپل ؛ خوشکل و کاکل زری خدا بهت داده و ......
ولی همینقدر هم خیلیه ، تجربه ایه که کمتر کسی داره ، بعد از این همه مدت سهم من و تو همون نصف العیش همیشگیه
بازی روزگار را میبینی ، همیشه وصف العیش ، نصف العیش
 هر روز که باهات حرف میزنم بیشتر از قبل میترسم و دلم شور میزنه ، وقتی ازم میپرسی من چیکار کنم ، یه اتیشی به جونم میافته دلم میخاد داد بزنم لامصب با من بمون این که پرسیدن نداره ، دلم میخاد التماست کنم بمون ، التماست کنم که نری و خیالم راحت باشه که هر کاری شد کردم ....
اگه نمیکنم بخاطر غرور نیست ، من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم التماست نمیکنم که رفتن برات سخت نشه؟ چون بهت قول دادم اگه خواستی بری کمکت کنم و خدا شاهده که دارم تمام تلاشم را میکنم که راحت تر باشی ، گریه هام را گذاشتم برای وقتی که میری و تنها میشم هرچند که بعضی وقتا کنترلش از دستم در میره

چند شب پیش که رفته بودیم دوچرخه سواری خیلی با ابی حرف زدیم و از اون شب بیشتر دلم گرفته ، جالبه که اون داره میره سربازی ، تو میری دنبال زندگیت و من تنهای تنها میشم ، شاید تنها جایی که بتونم تنهاییم را توش پر کنم وبلاگ باشه که اونم نمیدونم بتونم ادامه بدم یا نه....

بازم بنویس ، این بهترین چیزیه که میتونی بهم بدی دوست دارم

تو رو خدا

سلام زندگیم ، میخوام برات بنویسم

نوشته  بودی که تنها تو اتاقت نشستی و دلت گرفته و داری مینویسی ولی فکر کن توی یه جمع بشینی و همه دورو  برت باشن ولی تو حس کنی تنهائی و اصلا صدای دوستت که داره باهات حرف میزنه رو نمیشنوی و حس میکنی که صدای اطرافیانت مثل یه طوفان داره تو کلت میپیچه و تو هیچیشو نمیشنوی .هه هه خیلی باحاله مگه نه

عزیزم دلم برات تنگ شده ...

خیلی وقته که دلم میخواد برات بنویسم ولی اصلا نمیتونم .. یعنی میدونی نمیدونم از کدوم یکیش بنویسم .. یعنی میدونی دیگه دلم نمی یاد که بیشتر از این بارتو سنگین تر کنم و تو رو با یه عالمه غم و قصه تنها بزارم ... عشق من میدونی دلم برای اون روزی میگیره که تنهای تنهام و تو رو ندارم میدونی نفسم میترسم که طاقت نیارم و یه بلائی سر خودم بیارم الان که دارم به اون روزا فکر میکنم بغض داره خفم میکنه . یعنی طاقت میارم ؟

عشق من دلم برای زندگی کوتاهمون تنگ شده برای همه چیز . برای مسافرتامون برای با هم بودنامون برای تو برای مسیح  . باورت نمیشه با اینکه هنوز زندگیمون تمام نشده دلم براش تنگ شده .. برای پسر کوچولومون ... وای مسیحمونو بدون تو چطوری بزرگ کنم ... اون که اگه یکشب تو نری براش قصه بگی خوابش نمیبره  . اون که با ناز و لوس کردنای تو بزرگ شده  . اونو چیکار کنم . تو بگو ؟ با بی تابیهای اون چیکار کنم .. خدایا چطوری میتونم اونو بدون باباش بزرگ کنم ...چطوری دلت میاد امید باباشو از من بگیری، بابائی که همه زندگی منه ،،، امید ، امید من التماست میکنم از من نگیرش ، تو این دنیای نامرد و پست چطوری زندگی کنم

زندگی من ، چطور میتونم  یه روز صداتو  نشنوم ، چطور میتونم نبینمت ، چطور میتونم لمست نکنم

به خدا به اون خدائی که بالای سرته قسم میخورم که دارم این چند روزه نفسای آخرمو میکشم

چرا من ، چرا تو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا ؟

دلم برای روزهای تنهائی تو میگیره ، برای اون روزائی که تک و تنها توی این شهر کثیف میچرخی و یاد زندگی کوتاهمون می افتی یاد همه خاطرهامون.................................. تو رو خدا منو ببخش

تا چند روز میتونم بدون تو طاقت بیارم ........ تا چند روز میتونم صداتو نشنوم

نمیدونم چه زندگی و سرنوشتی در انتظارمونه

فکر می کنم تنها کسی که تو اون شرایط میتونم باهاش در مورد تو حرف بزنم و دردو دل کنم امید باشه

منو ببخش که این چند وقته حسابی بی شعور شدم  و  بهت مثل سگ میپرم

 

اصلا نمیتونم روزی رو تصور کنم که یه نفر دیگه کنار عشق من داره راه میره و شده همه زندگی اون 

روزائی که با عاطفه حرف میزنی تمام وجودم یخ میکنه چه برسه به روزائی که تو ماله یکی دیگه بشی و تمام عمرت رو با اون حرف بزنی ، وای چی بکشم من تو اون روزا ، اون روزائی که شونه هائی رو احتیاج دارم که شده تکیه گاه یکی دیگه

 

 تو رو خدا طاقت بیار .. تو رو خدا زندگی خوبی رو بساز ،،، تو رو جونه مسیح  .. تو رو جونه عشقمون ، تو رو جونه من کثافت .. میدونم  که خودخواهیه  ولی التماست میکنم ..

 

نفسم عاشقه همه خوبیهاتم ، نفسم عاشقه همه رویاهاتم ، نفسم عاشقه همه مهربونیاتم ، نفسم عاشقه عصبانیاتم

میفهمی ، روانیتمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

ببخش که مثل تو ننوشتم

 

 

امشب نیز

شبه و تنها تو اتاقم نشستم ، دلم گرفته ؛ خستم خیلی خسته ، دیگه حتی حوصله فکر کردن هم ندارم ، به قول عاطفه دردی را هم دوا نمیکنه برای همین ترجیح میدم ساکت و اروم باشم مثل همون جریانیه که میگه وقتی دارن بهت تجاوز میکنن و کاری از دستت بر نمیاد بهتره اروم باشی و لذت ببری ، البته من این حرف را قبول ندارم اما حالا که کاری از دستم بر نمیاد دارم سعی میکنم از باقی مونده زندگیمون لذت ببرم
این چند وقته خیلی حساس و پرخاشگر تر شدی و بالطبع روزی چند باری هم پرت منو میگیره و یه حالی بهم میدی ، خیلی سعی میکنم که ارامش این روزا را حفظ کنم ، اخه میدونم که اگه کوچک ترین فرصتی را از دست بدم بعدا حسرتشو میخورم ، تا حالا به هر شکلی بوده خوب گذشته و خوشیهاش بیشتر از ناراحتی هاش بوده
امروز هم که نشد ببینمت ، نمیدونم بعد از رفتنت چطوری به دوریت عادت کنم ، منی که روزی چندین بار باهات تلفنی حرف میزنم و هفته ای چند بار همدیگه را میبینم نمیدونم چطوری باید جلوی خودمو بگیرم و بهت زنگ نزنم ، برات ننویسم و نبینمت
نمیدونم کی و چند روز دیگه هواپیمای بدشانسی من میپره و یه دنیا فاصله بین ما میندازه ، شاید هفته دیگه ، شاید دو هفته دیگه ، فعلا که همه چیز حتی فال پاسور هم به ضرر منه ، فکر کن تو اسمون به این بزرگی یه ستاره هم برای من سو سو نمیکنه .
کم کم داری برای رفتن اماده میشی و من هر لحظه کم تحمل تر و نگران تر میشم ، خوشحالم که داری برای یه شروع جدید اماده میشه ، نمیخواستم اینو بهت بگم اما دیشب که اومدم خونتون وقتی دیدمت یه جور بدی دلم گرفت ، راستش را بخوای خیلی حسودیم شد ، وقتی کنارم نشسته بودی و موهات را نوازش میکردم یه لحظه گفتم خوش به حال داداشت! اما خیلی خوشگل شده بودی یعنی خوشگل تر شده بودی
نمیدونم خیلی حرف تو دلم هست اما حسش نیست بیخیال
میدونی اگه تو یه بار میگفتی که دلت برای نوشتن من تنگ شده اگه لازم بود تا صبح مینشستم و مینوشتم اما حیف ....
دارم تغییر و جدایی را با تمام وجودم حس میکنم و هر لحظه که میگذره بیشتر سایه اش را رو سرم میبینم
مثل همیشه دوست دارم

الهی که شفا پیدا کنی تو
واسه دردات دوا پیدا کنی تو
تو این دنیا که بی وفایی رسمه
رفیق با وفا پیدا کنی تو
عمرا تمومه دنیا را بگردی
مثل من عاشقی پیدا کنی تو

نرو افسانه من ناتمومه
بدون اگه بری کارم تمومه
بهت گفتم بیا دنیای من باش
کنارت حتی مردن ارزومه
شنیدم تو دلت انگار میگفتی
که عاشقی کجاست وفا کدومه
 
میخام به سردی شبام بخندم
میخام به پوچی فردام بخندم
وقتی میبنیمت با دیگرونی
تو اوج گریه هام میخام بخندم
میخام داد بزنم تنهای تنهام
میخام وقتی میگم تنهام بخندم

منم تو شهر غم زندونی تو
غم وغصه دل ارزونی تو
نگو دوست دارم به یه غریبه
میشه اون مثل من زندنی تو
رسیده اون شبی که تو میخاستی
چه بده اخر مهمونی تو


خوبه که ادم قبل از رفتن یه یادگاری برای بقیه بزاره ، امروز جمعه است و دلم گرفته ، مخصوصا حالا به یادگاری تو گوش میکردم بیشتر هم دلم گرفته ، داشتم به این فکر میکردم که تک تنها بالای کوه همون جای همیشگیم نشستم و به یادگاریت گوش میکنم ، بازم بیشتر دلم گرفت ، دلم برای روزای سختی که جلو روم دارم گرفت اما بازم مثل همیشه وقتی به تو فکر میکنم بیشتر از همیشه دلم میگیره .نه اینکه فکر کنم ارزش دل تنگی را دارم اما چون میشناسمت و میدونم که به من خیلی وابسته شدی میدونم که دوری من یه موقع هایی ازارت میده ، گرچه اصلا این را دوست ندارم اما خوب اینم یه قسمتی از سرنوشت ماست که مجبوریم مثل بقیه قسمت های عمرمون باهاش بسازیم .
یه جورایی انگار جادو شدم ، حتی نمیتونم باهات حرف بزنم ؛ خیلی دلم میخاد اگه کمکی ازم برمیاد بکنم ، دلم میخاد مثل قدیما بشینم پای حرفات و به درد دل خسته ات گوش کنم ، هنوز و همیشه برای شنیدن حرفای تو وقت دارم ، نمیگم از شندین ناراحتی تو خوشحال میشم اما از سبک کردن غم هات ، از سنگ صبور تو بودن خوشحال میشم ، اینا را گفتم که جون مسیحمون قسمت بدم بار مشکلات زندگیت را تنها به دوش نکشی ، به خدا من همون ادمی هستم که برای شنیدن تو همیشه وقت داشت ، هر اتفاقی که میخاد بیافته من انقدر قدرت دارم که کنار تمام دلتنگی هام کنارت باشم و منتت را هم بکشم
عزیز دلم ، زندگی سخته و بازی سختی هم با ما کرد ، جان من با من غریبگی نکن ؛ حداقل تا وقتی کنار هم هستیم به من تکیه کن مطمئن باش پشتت را خالی نمیکنم و اگه یه موقع هایی هم شکایت یا درد دلی میکنم فقط به خاطر اینکه تو تنها محرم راز و سنگ صبور منی
تو این روزای سخت زندگیت بزار اگه میتونم کمکی بکنم ، اینطوری خیلی حس بهتری دارم ، به من اعتماد کن ؛ خیلی دلم میگیره اگه بفهمم که ناراحتی و برای من حرف نمیزنی ، اگه کاری ازم بر بیاد و نگی
مواظب خودت باش و به من اعتماد کن

مست

یه نگاه به بطری خالی روبروش کرد و همونطور اروم و سنگین یه نگاه به ته مونده جامش انداخت که کنار جا سیگاری پر از ته سیگارش جا خوش کرده بود ، خیلی وقت بود که فقط به عشق همین اخرین جرعه مشروب میخورد ، انقدر سنگین بود که صداهای اطرافش نمیتونست پرده گوشش را بلرزونه و به زور میشنید ، یاد مستی اون شب اون دوتا خواهر دوقلو افتاد که تو  هوا راه میرفتن و با داد زدن با همدیگه حرف میزدن ، یه خنده از همون خنده هایی که ازش بدش میومد کرد و نا خوداگاه صدای خنده اش بلند شد ...
چند نفر که از اخر سالن کنسرت دست تو دست همدیگه رد میشدن به خندیدنش خیره شده بودن و میخندیدن ، با عادت همیشگیش دستش را کنار شقیقه هاش گردوند و یکی از ابروهاش را بالا انداخت ، به زبون اون این یعنی مست مستم....
نگاهش که از نگاهشون جدا شد یه دفعه خنده رو لبش خشکید و سریع اما با زحمت جامش را برداشت و یه ضرب همه را بالا کشید ، طعم گس شامپاین و بولی الکل تمام فضای دهنش را پر کرد ه بود و تو همین حال یاد روزایی افتاد که به احسان و مسیح و عشقی که به مشروب خوردن داشتن میخندید ، جام را از دهنش دور کرد و همینطور بالای سرش ، روی دهنش گرفت تا اخرین قطره ها هم بچکه تو دهنش .....
اخرین قطره که به دهنش رسید بی اختیار سنگینی دستش جام را محکم زد رو میز و اون جام هم مثل خیلی از جامهای دیگه شکست ، با شنیدن صدای شیشه چندتا دختر پسری که اون اخر سالن را خلوت گیر اورده بودن از جا پریدن و خیره شدن به میزی که تنها یه نفر سرش نشسته بود ، به شکسته ها خیره شد و گفت اینم اخر رفاقت.
به جمعیت مست و شلوغ پایین سالن خیره شده بود و همینطوری که روی پایه های پشتی صندلی بلند شده بود پاهاش را گذاشت رو میز روبروش ، همیشه عاشق یه جای دنج وسط شلوغی بود و لذتش از اون همه شلوغی فقط خیره شدن و فکر کردن و بستن چشماش از زور مستی بود ، جمعیت یه صدا فریاد میزدن دوباره ، دوباره ، دوباره .....
دولا شد از روی میز پاکت سیگارش را برداشت و اروم با جمعیت تکرار کرد ، دوباره ، دوباره ...... و وقتی جعبه خالی سیگارش را دید بلند داد زد ، دوباره خالیه ......
بعضی وقتا هیچ چیز مثل مستی ادم را به اعماق وجودش نمیکشهو اون شب هم تمام دنیای گذشته از اون مستی خرکی شمال تا مستی اخر تو خونه قشنگ ارزوهاش ، ماساژ دستای گرم عشقش ، اون چای نبات ، اون اب نارنج ، اون اخرین هدیه .....
همه و همه تو سرش سنگینی میکرد ، انقدر سنگین که اروم سرش را گذاشت کنار شکسته های جام روی میز و راه اشکاش را به بیرون باز کرد ، اشک مستی هم برای خودش دنیایی داره ، اما حیف که

مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
.....

یه نفر از پشت افتاد رو کمرش ، میدونست کیه و همینطور که سرش را بلند کرد اشکاش را با استینش پاک کرد و داد زد
دلقک - سحر کی ادم میشی ، همش تقصیر این بی غیرته ، جمع کن بینیم بابا
سحر - داداشی جون من پاشو بریم پایین ، به خدا خیلی حال میده 
ابی - چه مرگته بابا باز قمبرک زدی ؛ سگ خوری کردی ،  همه را خوردی
دلقک - برو گم شو جلو این زیدتو بگیر ، پاکت سیگارتت را هم رد کن بیاد بزن به چاک
ابی - خفه شو پاشو بریم پایین
دلقک - گفتم رد کن بیاد تا دهنم باز نشده ، بعدشم بزنین به چاک برین حال کنین من دارم حال میکنم
اشک تو چشمای ابی جمع شده بود : جان من بیا بریم پایین یه هوایی تازه کن ، امشبه را ضد نزن ، مرتیکه خر نفهم دوباره امشب باید تا صبح از معده درد به خودت بپیچی
دلقک بلند بلند خندید : نترس شب جمعه تون را خراب نمیکنم برین گمشین منم میام  ، تا سحر اومد حرف بزنه ، پرید تو حرفش و گفت : قول میدم ابجی جون مسیحم میام شما برین
سحر : جون مسیح گفتیا
باشه ، میام ، سیگارو بدین برین منم میام

ابراهیم دستش را انداخته بود دور کمر سحر و اونو به خودش میچسبوند ؛ همینطور که میرفتن ، سیگارش را روشن کرد و باز پاهاش را گذاشت رو میز و صندلی را رو دو تا پایه عقبش بلند کرد
تنها عشق و تفریح که اونو تو این شهر نکبت که عشقش را ازش دزدیده بود نگه داشته بود همین مستی اخر هفته ها و ازادی وغریبی بود که با هیچی عوضش نمیکرد ، فقط ابراهیم و سحر بودن که بعضی وقتا سرش خراب میشدن و با پلشتی تمام نظافت خونه را بهم میزدن و میرفتن ، البته بعضی وقتا هم چند روزی اونجا تلپ بودن ، هم بخاطر اینکه تنها دوستای اون تو این شهر نفرینی بودن و هم اینکه اونجا خیلی بهشون خوش میگذشت و یه وقتایی هم که میومدن یه مهمونی کوچیک راه مینداختن و حال و حولی میکردن
بعضی وقتا هم اون یه سری خونه اونا میرفت و بعضی وقتا هم چند روزی اونجا میموند ، ابی هم بعد از اینکه اومده بود پیشش ، دوباره با هم شریک شده بودن و وضع اوضای هر دو خیلی خوبتر شده بود و همون کاری را که ایران میکردن اینجا خیلی وسیع تر ادامه میدادن با این تفاوت که اینجا اقای خودشون بودن و از خر مذهبی بازی های اطرافیان راحت بودن
سحر دوست سابق مریم بود ، یه روز اتفاقی ابی و سحر هم با هم اشنا شدن اما خوب چون سحر خارج از ایرن زندگی میکرد رابطه شون فقط اینترنتی بود و خیلی کم همیدگه را میدیدن اما وقتی که ابراهیم هم رخت غربت تنش کرد و اومده بود پیش رفیق بچگی هاش روابطش با سحر خیلی خوب شده بود و الان یک سالی بود با هم دوست بودن و تقریبا با هم زندگی میکردن ، عشق این دوتا انقدر شدید شده بود که اصلا یادشون میرفت که میتونن با هم ازدواج کنن و غریبی هم کمکشون میکرد که فعلا چراغ خاموش زندگی کنن، سحر بی خیال زندگی تو امریکا شده بود و ابی هم غربت نشین سرزمین عربهای به ظاهر متمدن
خلاصه اینجا این دوتا تنها دلخوشیش بودن و یه جورایی محرم رازش ، یه جوری شده بود مثل یه برادر بزرگتر که هوای اون دوتا را داشت و همیشه نگرانی پاشیده شدن دنیای قشنگ اونا بود ، سحر بهش میگفت داداشی و اونم عین یه برادر مواظب خواهرش بود ....
فقط روزایی که سحر دوباره تلاش میکرد که فاصله بین اونو مریم را نزدیک تر کنه روزایی بود که داداش بزرگه حسابی خر میشد و قیامتی به پا میکرد که حتی ابی هم با اون همه سابقه شناخت و رفاقت پشماش میریخت

هنوز غرق دنیای خودش صندلی را رو دوتا پایه عقبی بلند کرده بود و به دود سیگارش تو نور های رنگارنگ سالن خیره شده بود ، سالن شلوغ تر و پر صدا تر شده بود و مستی تازه داشت به اعماق وجودش نفوذ میکرد و هر لحظه بیشتر اونو درون خودش میکشید ، سوار ماشین زمان تو هزارتوی خاطره های تلخ شیرین زندگیش به عقب بر میگشت ، گاهی میخندید و گاهی یه اه بلند از ته دل مکشید و گاهی خیره به جمعیت و ادمایی که از کنارش رد میشدن از خودش میپرسید یعنی اینا الان تو چه فکری هستن ؟ از اینکه تو اون جمع شلوغ تنها بود لذت میبرد ، حتی دنبال کسی نمیگشت که از تنهایی بیرون بیاد
چشماش را بست ، یه پک عمیق به سیگارش زد و یاد روزایی افتاد که فکر میکرد سیگار کشیدن چه کار احمقانه ایه ، یاد روزایی که اگه میفهمید دوستاش سیگار میکشن کلی شاکی میشد و ....
با دستایی که رو چشماش را گرفته بود از دنیای خودش بیرون افتاد
- اگه گفتی من کیم ؟؟؟
- هر خری میخای باش ، چشمام را داغون کردی احمق
- خفه شو بی شعور بی ادب ؛ عین سگ میمونی
- ول کن ج.نده حال ندارم
- ج.نده عمته
- هر 5 تاشون
- خیلی خری
- الهامی ول کن جون هرکی دوست داری حال ندارم

الهام و رفیقاش بودن ، همگی ادمهای در به داغون و بدبختی که ظلم زمونه تنشون را منبع در امدشون کرده بود و مجبور برای زندگی کردن ؛ برای چیزی که حقشون بود تن به شهوت هر ادم اشغالی بدن ، همشون را میشناخت و با هر کدومشون حداقل یه بار خوابیده بود ، از اون خوابیدن هایی که وقتی بیدار میشی نمیدونی چطور بری حمام تا کثافتی که به تنت نشسته را بشوری ، از اونهایی که وقتی بلند میشی حس میکنی عرق تمام مردای هوس بازی که تن اون زنیکه را بغل کردن به بدنت خشک شده و از بوی گند خودت و عرق تنت حالت تهوع میگیری ، چه فرقی میکنه تو هم یکی از اون مردا هستی ، شاید یکم بدبخت تر اما این چیزی را توجیه نمیکنه ...
اره با همشون خوابیده بود ، همشون طعم وحشی گری و نفرتی که تو وجودش بود را چشیده بودن و اونا به حساب گرمی و حرارت شهوت میزاشتن همشون بجز الهام ، اونکه چندین بار طعم خواب اروم کنارش را چشیده بود و از پرده نقره ای رنگ چشماش فهمیده بود اون اتیش اتیش شهوت نیست که تنش را میسوزونه ...
با اونا یه نقطه اشتراک داشت ، همشون خیلی خسته بودن ، اونا برای کارشون به زود میخندیدن و میرقصیدن ولی اون کم میخندید ، به قول خیلی ها سگی بود برای خودش ، و به قول ابراهیم سگی شده بود برای خودش

دیگه چشماش را ول کرده بود و رو صندلی کنارش نشسته بود
- چه خبر اقا سگه
- چشمت کور شه هیچ خبری ندارم ، تو چه خبر
- هرچی بپرسی ، شنیدم زدی تو کار صابون ، سراغ نمیگیری ولی ما دلمون برای شما تنگ شده
- حرفشم نزن همون صابون بهتره حداقل یه ریز ور نمیزنه
- خیلی بد اخلاقی ، فقط میخواستم حالت را بپرسم که جوابمو گرفتم ، به خدا ما هم معرفت داریم
- کارت درسته ، چاکرتیم ابجی بالاخره باید به یکی فحش داد دیگه
- اوکی ، یه سیگار اخ کن ؛ یه امشب میخام برا خودم حال کنم نمیخوام با تو خرابش کنم
- زت زیاد

وقتی بلند شد که بره یه نگاهی سرتاپاش انداخت ؛ بدن خیلی قشنگی داشت انقدر قشنگ که یه حسی را توش زنده میکرد ، نا خوداگاه محکم زد رو کونش گفت گوشتی شده برای خودت...

وقتی رفت حسی که توش بیدار شده بود بردش به گذشته ، به اون روزهایی که س.ک.س براش یه دنیای دیگه بود ، یه دنیای پر از هیجان که گاهی  چند ماه منتظر شرایط مناسبش میموند و وقتی ابراهیم میخاست بره شمال از چندین روز قبل تمام وجودش پر از هیجان و انتظار میشد تا بتونه تن عشقش را با تمام وجودش تو اغوشش لمس کنه ، یاد روزی که نفسش بند اومده بود ، روزی که ناهار یخ زدشون را با کلی لذت خوردن ، تمام روزای قشنگ ، شب های خواب ارامی که دیگه تو زندگی تجربه نکرده بود
یه خنده رو لباش نشسته بود ، یه لبخند عمیق ، یه حس خوب با تمام خاطرات قشنگ عمرش ، یاد اون شب تو مرقد امام افتاده بود و اولین شب بعد از اون همه دوری ، یاد شمال با بارونای ریزش ، یاد تو خونه موندن های طولانی و لذتی که انگار فقط تو قصه ها هست ، جاده خوشبختی که ازش گذشته بود و زود به اخرش رسیده بود
لعنت به این زندگی که اینقدر عمر لبخندش کمه ، مثل لبخند اون که خیلی زود روی لباش خشکید و جاش را چین پیشونی و اخمی داد که از عمیق ترین نفرت های زندگیش سرچشمه میگرفت
یاد مریم افتاده بود ، یه دفعه ذهنش پرواز کرد به اون شب ، به گریه مادرش به حرفای همه ، به تنهایی های خودش به خستگیش از انتظاری که هیچ وقت تمامی نداشت تا رسید به ناامیدی

مادرش اشکاش را پاک کرد و گفت اخه منتظر چی هستی به خدا سنت میره بالا ، من و بابات افتاب لب بومیم و خواهرات هم میرن سر زندگیشون ، تو میمونی و خودت ، کی میخای از زندگیت لذت ببری ، به خدا از حرف مردم خسته شدم حالا مردم به درک داری جلوی چشمام پیر میشی ، هر کس را میخای بگو بخدا من حرفی ندارم ؛ اگه میتونی باهاش خوشبخت بشی ما حرفی نداریم هرکس باشه بریم کار را تمام کنیم
با این حرفای اخری مادرش اشک تو چشماش حلقه زد و یه اه بلند کشید و تو دلش ارزو کرد کاش کسی بود که بتونه معرفی کنه ، نمیدونست جواب مادر خسته اش را چی بده ، چی بگه ، چی بگه که اون بیچاره بتونه درکش کنه
یه لحظه ساکت شد و رفت تو فکر و پیش خودش گفت کاش میدونستی عزیز دردونت چه درده بزرگی تو دلشه ،انقدر بزرگ که به تو هم نمیتونه بگه ، دردی که هیچ محرمی ندراه بجز سکوت و افسوس
یه برقی از تو سرش رد شد ، یه فکر ، یه بریدگی یه خستگی خیلی خسته تر از همه خستگی ها ، مگه فرقی میکرد دیگه همه چیز تمام شده بود همه چیز ، همه امیدها و ارزوها نقش بر اب بود و حتی اگه بر میگشت هم چیزی عوض نمیشد
پسر منتظر چی هستی ؟ چه مرگته ؟ تمام شد هرچی هم که صبر کنی چیزی از یادت نمیره
یه لحظه نفسش را جمع کرد و سر خودش داد زد باشه باشه
ماما ؟؟
این دختره که میگی را میشناسی ؟ در موردش تحقیق کردی ؟ چه شکلیه ؟ اسمش چیه؟
مادرش خشکش زده بود و گفت اره دیدمش ، همونیه که میخای ، قد بلند ، برنزه ، خوش تیپ ، ترکه ای و خوش هیکل ، تحصیل کرده خیلی خانواده خوبی هستن همشون ادم حسابی ، با شعور کم جمعیت . از هرکس هم پرسیدم تا گفتم فلانی هم گفتن به این که دیگه تحقیق نداره
نگفتی اسمش چیه ؟ متولد چه سالیه
متولد خرداد 62 ، رشته اش ام کامپیوتره ، میگن زبانش هم خیلی خوبه ، اسمشم مریمه ، در ضمن داداش هم نداره
- خرداد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اون شب تا شنید خرداد دلش لرزید ، از خرداد بدش میومد یاد اولین عشقش افتاد ، مریم ! اونم خرداد بود هر دو اسمشون مریم !!!!

شونه هاش را بالا انداخت و گفت نمیدونم والا ، بریم ببینمیم چی میشه ، اینجوری که میگین بد نیست ، دیدنش خرج نداره که
مادرش پرید تو حرفاش و گفت نه من نمیخام از ....
مامان ، هیچ اجباری در کار نیست اول و اخر باید ازدواج کنم ، من خودم میگم بریم ، مجبور که نیستم اگه خوشم اومد که همه چیز حله نیومد هم که هیچی ...
دوباره مادرش حرفاش را قطع کرد ، من نیخام تو فشار تصمیم بگیری اگه این را هم رفتم دیدم از بس همه گفن خیلی خوبه خیلی خوبه ، اما اگه کسی را دوست داری جون ماما بگو به خدا من حرفی ندارم من میخام تو خوشبخت ......

باباش پرید تو حرفش و گفت زن چرا کشش میدی دیگه اگه کسی را میخواست که میگفت ، وقتی داره میگم بریم ببینیم یعنی اینکه کسی را نمیخواد اگه خوشش نیومد که مجبور نیست

همه با تعجب نگاهش میکردن ، یه سکوت سرد بین همه جاری بود ، مادرش با ترس بهش نگاه میکرد ، انگار دلش شور میزد ، دستی به صورتش کشید گفت : ماما من خودم میگم بریم ، هیچ اجباری هم نیست باور کن
از نگاه مادرش خوند که حرف پسرش را باور نکرده اما دیگه هیچ کس حرفی نزد ....
فردا شبش وقتی در اتاقش را بست تا اون کت و شلوار خاکستری را تنش کنه ، یه بغض بزرگ راه گلوش را بسته بود ، یاد روزی افتاد که با چه شوقی از اون پله های همیشه ترسناک بالا رفت تا لباس جدیدش را نشون عشقش بده ؛ شاید میخواست بگه اگه بشه اینجوری میام خواستگاریت ، یاد قربون صدقه رفتن هاش و نگاه براقش که با لذت نگاهش میکرد افتاد
اشکاش را با استینش خشک کرد و گره کراواتش را بالا کشید
از اتاق که اومد بیرون همه خوشحال بودن ، همه بجر مادرش که با ظرف اسفند اومد سمتش و دم گوشش پرسید : جون مامان مطمئنی کسی را نمیخوای
پیشونی مامانش را بوسید گفت نگران نباش همه چیز درست میشه
پشیمونی را از تمام وجود مادرش میخوند ، اما به روی خودش نیاورد و به بقیه گفت حالا بزارین ببینم از این یارو خوشم میاد یا نه ؟

مریم از فامیل های دور باباش بود ، تا حالا ندیده بودشون و اصلا نمیشناختشون ، یه خونه نسبتا قشنگ یه جای نسبتا خوب ، تو ماشین که نشستن مامانش گفت خیلی دلم شور میزنه و باباش با پرخاش جواب داد اینقدر نفوس بد نزن زن ، داریم میریم برای شادی و انگار مامانش هم مثل خودش جادو شده بود و ساکت شد
چون فامیل بودن خواستگاری و مراسم شام با هم ادغام شده بود ؛ باباش میگفت از جنگ تا حالا ازشون خبر نداشته و قبلا خیلی با هم صمیمی بودن و باز به عادت همیشگیش همه چیز را قشنگ و خوب میدید

دلش شور میزد و احساس میکرد داره به عشقش خیانت میکنه ، داره به خودش خیانت میکنه ، چه حس بدی بود
وقتی دم در رسید به خودش گفت دیگه همه چیز تمام شده ، سعی کن اینو قبول کنی بالاخره این اتفاق یه روز میافتاد ، حالا هم خیلی دیره

در که باز شد یه اقای کت شلواری و تمیز با یه خانوم بی حجاب اومدن جلوی در ، با همه دست دادن و روبوسی کردن ، خانومه ، دست گل را از دستش گرفت و گفت ماشاا... چقدر بزرگ شدی ؛ انقدر ندیدیمت که مردی شدی ماشاا.. و اومدی خواستگاری دختر من ....
دیگه هیچی نمیشنید ، سرش گیج میرفت ، اخه خدا این بازی مسخره ایه ، من اینجا چیکار میکنم همینطور که اروم به سمت مبل ها میرفت یه سلام ظریف به گوشش خورد ، سرش را بالا کرد و بی اختیار گفت سلام ، نه قرمز شده بود نه خجالت کشیده بود
یه دختر قد بلند ، با موهای نسبتا بلند و یه لباس چسبون و شیک با یه ارایش ملایم ولی خیلی تمیز جلوی در اشپزخونه ایستاده بود
بی اختیار دستش را دراز کرد و پرسید ، شما باید مریم خانم باشید
اون بیچاره هم یکم قرمز شد و دست داد و جواب داده بله
منم ..... هستم ، از زیارتتون خوشبختم

مریم زیر چشمی نگاهش میکرد ، پیش خودش گفت چقدر زود ضربه فنی شدی دختر ، و خیلی پر رو خیره شده بود بهش ، همه از گذشته ها و قدیما میگفتن از روزای خوشی که سرنوشت ازشون دزدیده بود ، از مرده ها و زنده ها
عجله ای نداشت که کسی بره سر اصل مطلب
بابای مریم رو کرد بهش و گفت خوب جوون ، از خودت بگو وگر نه ما تا فردا صبح حرف داریم
تجربه اینکار را داشت به قول شوهر خواهرش خیلی حرفه ای و پر رو بود و شروع کرد ، بر عکس همیشه که تند حرف میزنه خیلی متین و اروم از خودش و اینده ای که دنبالشه و انتظارات و همه چیزش گفت ؛ هم ساکت بودن و فقط گوش میکردن ، تا اینکه حرفاش تمام شد و گفت خوب همین دیگه ، بقیه حرفا را هم که اینجا نمیشه زد
هم زدن زیر خنده و مریم یکم قرمز شده بود
اقاهه یه نگاهی به دخترش کرد و گفت مریم جان ، بابا ، شما سوالی نداری ؟ بدون اینکه منتظر جواب دخترش بشه به داماد نگاه کرد و گفت یعنی اینکه میخاین بقیه حرفا را خصوصی بزنی دیگه ، اگه میخاین با اجازه مامان بابات برین تو اتاق مریم و حرفاتونو بزنین ، یه دفعه باباش پرید وسط و گفت اره زودتر برین تا شام میاد اماده بشه یکم صحبتاتونو بکنین

یه نگاه به مامانش کرد و یه لبخند زد و بلند شد ایستاد ، تعجب را تو چهره تک تک اعضای خانوادش میدید ، مریم بیچاره یه نگاه به مادرش انداخت  و بلند شد و به سمت اتاقش اشاره کردو گفت بفرمایید

اتاق قشنگی بود ، با سلیقه چیده شده بود
تنها چیزی که خوب از اون روز یادشه اینه که به مریم گفت : ببین مریم من گذشته سختی داشته ، خیلی چیزها را تجربه کردم ، اشتباهاتی هم داشتم اما حالا که اینجا جلوت نشستم تصمیم دارم ازدواج کنم و یه زندگی مشترک و سالم درست کنم ، دیگه هیچ چیزی نیست که بخوام تجربه کنم و میدونم که میتونم این کار را بکنم ؛ من کاری با گذشته تو ندارم ، خیلی چیز ها را میتونم درک کنم ولی ازت خواهش میکنم اگه فکر میکنی برای شروع یه زندگی مشترک اماده نیستی اگه هنوز چیزایی تو گذشتت هست که نمیتونی بی خیالشون بشی ، اگه حس میکنی نمیتونی یه زندگی اونجوری که درسته و مطابق عرفه را تحمل کنی ، نه جوونی خودتو خراب کن نه ته مونده عمر منو
من ادم فوق العاده حساسی هستم و از زنم انتظار دارم کاملا به زندگی مشترکش و تعهدی دو جانبه ای که باید داشته باشه پایبند باشه ، ضمن اینکه اصلا نمیخام زنم را اسیر و خونه نشین کنم ، ......
اون روز به هم قول دادن که یه زندگی سالم بسازن و خیلی زود بساط عقد و عروسی جور شد ، شب عروسی همه تبریک میگفتن و خیلی خوشحال بودن ، یا حداقل اینجوری وانمود  میکردن ، چند ساعت قبل از عروسی وقتی بی هوا رفت تو اتاق مادرش را دید که داره گریه میکنه و صورتش را از پسرش میدزده ، رفت جلو پیشونی مادرشو بوسید گفت حتما گریه خوشحالیه دیگه ، مادرشم به نشونه تایید سرش را تکون داد اما پسر حسش را از مادر به ارث برده بود و گفته جون من نگران نباش باور کن دوستش دارم ، حس میکنم میتونم باهاش خوشبخت باشم ، این حرف را که زد مادرش با بغض گفت خدا کنه اما خیلی احساس عذاب وجدان میکنم ، حس میکنم تو بخاطر من این کار را کردی و میدونی که حس ششمم خیلی قویه
بلند خندید و گفت اینبار اشتباه کردی پیرزن ، و دستای مادر را بوسید و گفت نگران نباش میدونی که من الکی کاری را نمیکنم به من اعتماد کن.
مهمونی تمام شد ، اصلا امادگی حجله و زفاف را نداشت یه حالت تهوع داشت و فقط وقتی با ابراهیم تنها شد بهش گفت برام دعا کن هیچ وقت تو زندگیم اینقدر حالم بد نبوده ...
با همه قرار گذاشته بود که شب کسی پیششون نمونه ، در را پشت سر همه بست و روی مبل ولو شد ، چقدر از این مبل های که جهیزیه مریم بود متنفر بود ، یاد اروزی همیشگیش برای داشتن یه سرویس مبل بزرگ و راحتی و چرم افتاد و گفت وای که چقدر خسته شدم
مریم روبروش نشست و نگران نگاهش میکرد ....
زندگی با مریم اون چیزی که اون از زندگی میخواست نبود اما یه زندگی خوب بود ، احترام و نظم و تعهد و ....
دوباره چشمش را رو تمام زنهای دیگه بست و به  یاد حرف اون مشاوره که به عاطفه گفته بود انتظار معجزه نداشته باش و کنار هم رشد کنین زندگی میکرد ، نه خیلی گرم نه خیلی سرد اما تمام تلاشش را میکرد که تو هیج زمینه ای کم نگذاره ، تجربه ای که از گذشته داشت خیلی کمکش میکرد تا بهتر زنگی کنه و همه چیز رو مسیر خودش میرفت

پنج شش ماهی گذشت اخلاق مریم یکم عوض شده بود ، خیلی کم اما نه اونقدر کم که نگاه تیز بین اون نفهمه ، برای همین یکم حواسش را جمع کرده بود ، دوست جدید و بیرون رفتن ها ، بالاتر رفتن هزینه موبایل مریم و .....
همه چیز داشت اعلام خطر میکرد و اون خوب این نشونه ها را میشناخت ، سعی کرد با حرفاش بهش بفهمونه که حواسم هست اما مریم ساده تر از این حرفا بود ، چون موبایل مریم به نام خودش بود و بالاخره بعد از یه عمر اینترنت و چت چیزی نبود که نشه ازش سر دراورد ، پرینت تماس ها و متن چت و همه و همه بوی گند خیانت را به مشامش میرسوند و دست اخر ترسی که از بچگی داشت تعبیر شد.
بعدها فهمید که خیلی احمق بود که حرفهاش را باور کرده بوده و بعد از ازدواج مریم رابطه اش با یکی از همکلاسی هاش که ازدواج هم کرده بود ادامه پیدا میکنه و کارشون تو تنوع طلبی به گروپ میرسه
مریم هم مثل خیلی ها خواسته بود تنوع را تو دنیایی که همه تو فکر بیشتر لذت بردن هستن تجربه کنه و ظاهرا به دهنش مزه کرده بود
یکی از همون روزها هم مریم و شاد و سرزنده برگشت خونه و سلام کرد ، اما جوابی نشنید ، فقط دستای شوهرش بود که دستش را گشید وبرد سمت اتاق خواب و خیلی اوم گفت در را باز کن
مریم با ناز و عشوه گفت نه الان اصلا حسش نیست ، محکم هلش داد سمت در و بلند تر گفت بازش کن ، مریم ترسید و رنگش پرید ، با ترس در را باز کرد و از تعجب ترس همون کنار در وا رفت
با تعجب پرسید اینا کین؟ و با یه لگد محکم تو پهلوش پرت شد کنار دو تا مرد جوان لخت که تمام تنشون زخمی و کبود بود و دست و پا و دهنشون محکم بسته بود ، بی اختیار کمربندش را در اورد و گفت این پدر سگ گذاشته بودت سر کار و امروز نیومد سر قرار و محکم با سگک کمر بند زد رو تن یکی از مردا ؛ بعد ادامه داد اما تقصیری نداشت پیش من بود ، یعنی پیش من و رفیقام بودن ، یعنی داشتن میدادن و بلند زد زیر خنده
مریم گفت این دری وریا چیه تو میگی ؟ اینا کین ؟ تو اتاق خواب ما چیکار میکنن ،حرفاش با یه سیلی محکم و خونی که از دماغ و دهنش راه افتاد قطع شد و یه پاکت پر از عکس و سی دی و کاغذ و .. ریخت رو سر مریم که دیگه از ترس نیمه جون شده بود ، نفهمید چطور شد فقط وقتی به خودش اومد دید مریم با لباس های تکه پاره و بی حال و پر از خون افتاده گوشه اتاق و التماس میکنه فریاد زد
گفتم از همه چیز خسته ام ، نگفتم؟ گفتم اگه میتونی یه زندگی سالم داشته باشی یا علی ، نگفتم ؟ بهت گفتم یا نگفتم ؟ ، بهت گفته بودم هم خودتو هم بقیه را به کشتن ندی ؟ گفتم با زندگی من بازی نکن ، گفتم یا نگفتم ؟
بهت گفته بودم اگه پاش بیافته نه شرف دارم نه مردونگی ؟ گفته بودم با من موندن فقط صداقت و راستی میخاد ؛ گفته بودم نزار اون طرف سکه ام را رو کنم
صدای گریه مریم بریده بریده شده بود ، همونطور که گوشه اتاق افتاده بود گفت اره گفتی حالا هم بکش راحتم کن ، اینا را هم بکش ، مگه خودت از این غلطا نمیکنی ...
نه نمیکشمت ، انقدر دوست ندارم که بکشمت ، ولی اینو بدون از وقتی پام را تو زندگی نجس تو گذاشتم هیچ اشتباهی نکردم ، پس گه خوری نکن و منو با خودت مقایسه نکن ، چی برات کم گذاشتم ، شرف داشته باش و جواب سوالم را بده ، چی برات کم گذاشتم ، توی اشغال چی کم داشتی
این اشغالا تقاص کارشونو پس دادن ، عوض تمام حالی که کردن به من و چند تا ادم اشغال مثل خودشون حالی دادن که تا چند وقت ریدن براشون ارزو میشه ، اون یکی هم زنش همکار خودته ولی خداییش خیلی حرفه ای تره ، کلی حال کردیم باهاش ....

چند روز بعد تو دادگاه خانواده مریم با صورت کبود روبروش نشسته بود و به قاضی میگفت حاج اقا ما با هم هیچ مشکلی نداریم ، این کبودی صورتم هم کار بابامه که میگه جدا نشم اما ما نمیتونیم با هم زندگی کنیم ، فقط خواهشم اینه که زودتر مراحل طلاق ما را انجام بدین ، اینجوری هر دو ما زندگی بهتری خواهیم داشت
حاج اقا با سفارشی که شده بود یک هفته ای کار را تمام کرد و مهریه مریم شد جون خودش واون دوتا اشغال
بعد از طلاق مستقیم رفت خونه باباش ، همین که رفت تو مادرش پرسید چی شده این موقع روز ، تنها ؟ اتفاقی افتاده ؟ مریم کو؟ چیزیش شده؟
مادرش تو خونه تنها بود ، رفت سرش را گذاشت روی پاهای مادرش و گفت حوصله شنیدن داری؟ و منتظر جواب نشد ، از قدیما از زمان اون عشق پاک از درد بزرگی که تو دلش بود ، از رفتن اون عشق ، از نامردی روزگار ، از سختی کار ، مریم ، خیانتش همه و همه را گفت و گفت و هر وقت مادرش میخواست حرفی بزنه بهش میگفت فقط گوش کن ، بیچاره مادرش فقط گریه میکرد و وقتی حرفاش تمام شد فقط گفت دیشت خواب مادرش را دیده که گفته چقدر این پسر تو بدبخته و فقط صبر داشته باش
به مادرش گفت من میتونم تمام این مصیبت ها را تحمل کنم به شرطی که سایه تو بالا سرم باشه ، جون یه دونه پسرت خودخوری نکن و غصه نخور ، به نجابتت قسم تمام سعیم را میکنم که خوشبخت زندگی کنم اما تو نگران نباش ، فقط صبر کن یکم اوضاعم درست بشه....

یک هفته بعد همه شریکها سر میز کنفرانس شرکتشون نشسته بودن و بهش اصرار میکردن حالا که کار داره به نتیجه میرسه نمیزاریم بری ، ته استکان چاییش را بالا کشید و گفت یا خودتون سهمم را بخرین یا براش مشتری دارم ، این حرف اخرمه
تمام زحمت چند سالش را فروخت درست موقعی که به نتیجه رسیده بود ، به قیمت یک سال سود دهی سهمش ، یعنی مفت
دو سه ماه بعد همینطور که دست شریک شکم گنده عربش را فشار میداد ، بهش گفت ، من فقط دنبال پولم نه میخام دنیا را نجات بدم ، نه به این کار دارم که این کار ما چقدر تصادفات را کم میکنه و جون ادما را نجات میده ، میخام کار اقتصادی بکنم ، یادت باشه نبض این کار دست منه و تنها چیزی که ازتون میخام صداقته

سرش رو میز بود که با یه داد بلند دم گوشش سریع اشکاش را پاک کرد بلند شد و داد زد سحر کی میخای ادم بشی ...
شوکه شده بود ، انقدر شوکه که دیگه نتونست هیچ حرفی بزنه ، اروم نشست رو صندلی و به قیافه وحشت زده دختر روبروش خیره شد ، ابی چند قدم اونطرف تر با دیدن اون صحنه خشکش زده بود و سحر یه بند ازش سوال میکرد چی شده اینا کین ؟ ابراهیم اروم و مبهوت فقط بهش گفت سحر بدبخت شدیم ، تا میاد یکم حالش بهتر بشه یه بلایی سرش میاد
سحر پرسید بابا میگم اینا کین ، چرا مثل ادم حرف نمیزنی و دوید سمت میز و پرسید چی شده ؟ ببخشین خانم این دادش من یکم عصبیه وقتایی هم که مشروب میخوره از همیشه سگ تره ؛ بعد یه دفعه سرش را برگردوند و از دختره که هنوز شوکه بود با یه شوق بچگونه پرسید : شما دوقلو هستین ؟
نون دو خواهر دوقلو عشق پاک جوونیش بود که از دور اونو دیده بود و دست خواهر را گرفته بود و انقدر ذوق زده شده بود که اصلا به ذهنش نرسیده  بود دیدن اونها یه مرتبه حسابی اون بیچاره را شوکه میکنه ، عشق بیچاره اش هم از هم جا بی خبر یه دفعه با اون روبرو شده بود و یه جورایی هنگ کرده بود
سرش را بین دو تا دستاش گرفت و یه اه بلند از ته دل کشید ، به جعبه خالی سیگارش نگاهی کرد و به برگشت سمت دختره که دیگه حالا نشسته بود سر میز ، پرسید تو سیگار نداری ؟
با سر اشاره کرد نه
با اینکه میدونست پشت سرشه و تمام وجودش التماس میکرد نگاهش کنه هنوز ندیده بودش اما از حرف سحر فهمیده بود که دوتاشون باهمن ، میترسید پشت سرش را نگاه کنه ، بعد از این همه مدت هنوز میتونست تفاوت دوقلو ها را تشخیص بده ، صورتی که جلوی بود اون صورت معصوم و مهربونی که عاشقش بود نبود ، اون صورتی بود که با تمام شباهت هیچ وقت بهش جذب نشده بود ، میترسید برگرده ، اما سنگینی یه سایه پشت سرش را حس میکرد ، میترسید برگرده و نگاه کنه .
دوباره سرش را گذاشت رو میز ولی یه دفعه برگشت عقب ، سریع پرسید سیگار داری؟
دختر پشت سری نشسته بود روی سکو کنار دیوار و دستاش را گذاشته بود روی زانوش و سرش را با دودست محکم گرفته بود ، گفتم سیگار داری؟
اروم سرش را بلند کرد ؛ همون موهای قشنگ های لایت شده ، همون ارایش صورتی قشنگ ، لب ها ؛ یه بلوز مشکی قشنگ چشبون اما پوشیده و نصفه استین با یه شلوارک جین قشنگ تا پایین زانو و از همه مهمتر بینی عملی که چهره اش را خیلی قشنگتر و جذابتر کرده بود
خیلی گرفته و اروم جواب داد ، نمیکشم
سحر هنوز تو شوک بود و ابراهیم اون طرف داشت با نسرین حرف میزد .تا چشمش به نسرین افتاد اومد طرفش و مثل همیشه پر انرژی بدون توجه به سنگینی جو پرسید چطوری گوزو ؟!!؟!؟!؟
یه دفعه تمام بهتش ترکید و بلند زد زیر خنده ، با خنده اون همه خندیدن حتی دختر پشت سرش ، وقتی نگاهش کرد و دندوناش راکه پشت خنده اش مخفی شده بود را دید یه حسی تو وجودش اتیش گرفت ، انقدر سریع که تمام صورتش گرم شد ، یه حرارتی مثل یه اتیش زیر خاکستر تو وجودش شعله کشید ، تمام دنیای قشنگش جلوش نشسته بود و مبهوت نگاهش میکرد ، باز قلبش تند میزد ، خیلی تند و صورتش قرمز قرمز بود
برگشت سمت نون دو و با خنده گفت ترسیدی ها ، فکر کردم سحریه ، بببخشین ، تو هم هنوز ادم نشدی داد میزنی دم گوش ادم .رو کرد به نسرین گفت میگوزم برات و اروم بلند شد رفت سمتش چند سانت اونطرف تر کنارش نشست و صورتش را که ازش میدزدید گرفت و به سمت خودش چرخوند ، تو چشماش خیره شده و سلام
چشماش خیس بود و میدونست که دوست نداره کسی اشکش را ببینه برای همین صورتش را  ول کرد مستقیم نگاه کرد ، جایی که یه دختر دیگه خیلی اروم و عمیق و ناراحت بهش نگاه میکرد ، اول نشناختش ، ولی یه دفعه از جاش پرید و گفت چقدر عوض شدی تو .
بعد از عملش کلی ظاهرش و حتی صداش عوض شده بود اما هنوز خیلی غمگین و ناراحت بهش خیره بود که یه دفعه نسرین پرید وسط و گفت گوزو چقدر مو در اوردی .....
تو همین حین مسعود از جلوشون رد شد ، مسعود گارسن یه بار بود که وقتایی که اینجا کنسرت بود میومد اینجا ، صداش کرد گفت یه شیشه دیگه ، دوتا پاکت سیگار ؛ بعد به بقیه گفت کسی چیزی میخاد سفارش بده ، این خانوما امشب مهمون منن
ابراهیم هنوز تو شک بود و ته چهره اش یه نگرانی عمیق موج میزد ولی باز با انرژی گفت بابا تمام شد کنسرت بیاین بیرم پایین و همه را برداشت برد ، فقط نون یک بود که هنوز مات و مبهوت به اون دوتا ادم داغونی که رو سکو نشسته بودن ذل زده بود و شاید به روزایی فکر میکرد که تو اون خونه کوچیک اما گرم و مهربون قلیون چاق میکرد و با هم میکشیدن ، روزایی که شاید از دیدن مرد روبروش خسته شده بود ، شاید به بازی زورگار فکر میکرد و شاید سرگرم تماشای نقاشی سفید روزگار رو تارهای موهاش بود

نگاه پر از سوالش ازارش میداد ، سرش را انداخت پایین وقتی سرش را بالا کرد که بهش بگه خیلی قشنگ تر شده رفته بود
مسعود مشروب و سیگار را اورده بود و رفته بود ، دنیای پر از سوال اون دوتا ساکت ساکت بود ، فقط گاهی یه صدای اهی میشنیدن و دیگه هیچ
یه دنیا حرف داشتن برای گفتن اما شاید انقدر وقت کم بود که فرصتی برای هیچ کدوم نبود ، سکوت و فقط سکوت بود که تو تمام شلوغی اون جشن و پایکوبی دنیای اون دوتا ار پر کرده بود و هیچ کس جرات نداشت حرفی بزنه

از اینجا به بعد قصه را نمیدونم
شاید پسرک با بغض سوار ماشینش میشه و تلافی تمام بدبختی هاش را سر پدال گاز خالی میکنه و یه لحظه که اشک جلوی چشماش را میبینه مستقیم میره تو پایه یه پل
شاید پسره هنوز لودگی بلد باشه و شروع کنه اسمون و ریسمون بافتن
شاید با هم حرف بزنن
شاید دخترک باید بره تا کسی نبینتش
شاید شوهرش بیاد و با همکار قدیمی زنش سلام علیک کنه
شاید مسیح بدوه بیاد بقل مامانش
شاید دستای پسر دستای دختر را بگیره ، ببوسه و بره
شاید اون بغض کشنده تو گلوشون بشکنه
شاید همدیگه را ببخشن
و شاید نتونن همدیگه را ببخشن

اخر قصه مهم نیست ، اخرش قصه تمام میشه میره پی کارش ، مهم اینه که عشق وجود داره و هیچ وقت از بین نمیره حتی اگه 830 کیلومتر فاصله بینمون باشه
مهم دستایی بود که می خواستم با هم باشن اما دیر بهم رسیدن
مهم همون دستا بود که اخر از هم جدا شدن

دل دلقک عجیب گرفته ، عجیب بارونیه

همیشه همیشه دوستت دارم حتی اگه نباشم