میدونم خیلی مسخره و بچگانه است اما امروز یه جور عجیبی دلم میخواست تمام این اتفاقا یه دروغ بزرگ و احمقانه بود و صبح زود میومدم دنبالت با هم میرفتیم بیمارستان...
نمیدونم چرا ،دلم میخواست وقتی میرم توی اتاق عمل تو بیرون منتظرم نگران نشسته باشی و گاهی که در لای در اتاق باز میشد تو را میدیدم که نگران داری قدم میزنی...
وقتی آوردنم بیرون تو باشی که کنار تختم بشینی و آب میوه دستم بدی ...
تو چند قدم باهام راه بیای از ترس اینکه نخورم زمین زیر شونم را بگیرم...
نمیدونم ، نمیدونم چرا دلم اینا را میخواست ، حتی دلم میخواست چند روزی برم تهران!!! و تو ازم پرستاری کنی و من نگات کنم
بگذریم برای این آرزوها خیلی وقته که دیر شده ، آرزوهایی که حتی اگر اون اتفاقات هم نیافتاده بود بعید میدونم رنگ حقیقت به خودش میگرفت ،از اینکه زنگ زدی حالم را پرسیدی ممنون متشکرم که به فکرم بودی
آره باید می اومدم تا شاید یه کمی از اون محبتاتو جبران کنم . میدونم چی داری میگی .حق داری به خدااااااااااااااااااااااااا حق داری
خیلی دلم برات تنگ شده