دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دم غروب بود و چند ساعتی میشد به بهانه خونه حسابی ماشین بازی کرده بود ، هوا داشت تاریک میشد و هنوز یه غم گنده تو دلش نشسته بود و هیچ جوری نمیتونست خودشو خلاص کنه ، یه دفعه نگاهش افتاد به خیابون سمت راستش و تازه فهمید باید چیکار کنه و یه دفعه پیچید سمت راست ...

هوا داشت تاریک میشد ، و هرچی تند میرفت بازم نمیرسید ، یه ترسی ته دلش بود که مجبورش میکرد قبل از تاریکی هوا برسه ...

پخش ماشین را به احترام مرده ها خاموش کرد و پشت سرش چراغهای ماشینش را روشن کرد و با یه فاتحه وارد شد ، همه داشتن خودشونو جمع و جور میکردن و کم کم راه های خروجی شلوغ میشد ، برعکس مسیرهای وروری که خیلی خلوت بود...

پیچید به سمت قطعه های فرد تا رسید به قطعه ۳۵ بعد از کلی گشتن بالاخره رسید به قبر پدر بزرگش

سلام پیر مرد ، چطوری ؟ تعجب کردی نه؟
خیلی دلم تنگ بود اومدم یه سری بزنم ، درسته که بیشتر دلم میخاست بیام قبرستون اما چه بهتر که بیام سر خاک تو

تو حال و هوای خودش بود و به اون ارامش وسکوت به اون همه ادم خوابیده زیر خروارها خاک و سنگ قبر و دنیای زیر سنگ فکر میکرد ، برعکس چیزی که فکر میکرد اصلا از اون سکوت و تنهایی و تاریکی نترسیده بود برعکس یه حس خوب ارامش و سبکی داشت ، اصلا به شکست زندگی و داشتن یا نداشتن عشقش فکر نمیکرد ، همه چیز فقط ارامش و سکوت بود ، اینکه اخرش یه روز یه جایی ما هم اخر و عاقبتم اینه و تمام این تلاش ها واین همه خون دل خوردنها پوچ و بی هدف میره زیر خاک ، خوش به حال اونایی که برای اونطرفشون یه دل خوشی و ارامش خاطری دارن و والی به حالی منی که تازه اونطرف باید تاوان تمام زجر هایی که به خودم و بقیه دادم را پس بدم ....

یه حس سبکی تمام تنش را پر کرده بود ، یه سر گیجه قشنگ ، انگار همه چیز کش دار تر شده بود و همه چیز به ارومی و ارامش میگذشت ....
بلند شد و رفت سمت قطعه ۴۳ ، دلش برای بی بی تنگ شده بود و از ماشین که پیاده شد یه صدای بلند ودلنشین اواز میخوند ، تو اون سکوت قطعه ۴۳ صدای پیر مرد میپیچید و اون با تمام وجودش درد دلش را فریاد میزد ، تو تاریکی پیدا نبود اون صدا از کجا میاد شاید یه پیرمرد تنها بود که تازه عشقش را از دست داده و چون عشقش از تنهای میترسیده و عاشق صدای شوهرش بوده اومده بود با شریک نیم راهش خلوتی بکنه ، شایدم یه روح سرگردان که امشب اجازه گرفته بود و اومده بود تا به یاد جوونی حالی به هنجره خسته اش بده و یه نسیم خنک به روح خسته دلقک بوزه
دلش میخواست بره بشینه پیش پیرمرد و بیشتر با صداش حال کنه اما نگران بود بنده خدا تو اون تاریکی بترسه و خوندن یادش بره برای همین رفت بالای قبر بی بی سلامی کرد ونشست کنار قبرش
یاد ارزوی همیشگی بی بی افتاد که دلش میخواست عروسیش را ببینه و همیشه میگفت میترسم بمیرم و دامادیت را نبینم و حالا چند سال بود که بی بی رفته بود و هیچ وقت عروسی نوه عزیز دردونه اش را ندیده بود

خدا جون سلام، شب بخیر راستی الان برای تو شبه یا روز

نه ولش کن بیخیال ، اصلا نیومدم باهات حال واحوال کنم ، فقط اومدم بگم که اوضاع بدجوری قاطی پاتیه ، اون از دیشب و اونهمه بحث بی نتیجه با مامان اون از این دختره نامرد که منو گذاشته رفته ، درگیری خونه ، این همه کار و پروژه عقب افتاده ، این دل بی صاحاب وا مونده ، این از امشب بابا، اینم از ترس اخر شبانه من که نفسم را بند میاره  ........

وای خدا جونم خیلی خستم ،‌به بزرگی خودت که از همه مشکلات وغمهای من که هیچ از درد دل همه ادمایی دنیا هم بزرگتری قسم خیلی کم اوردم ، خدایا تو نقطه از زندگیم قرار گرفتم که هر تصمیمی که بگیرم یه جوری متفاوت اینده ام را میسازه ، جون هر کی دوستش داری هوای مارا داشته باش که خیلی بهت احتیاج دارم

خدایا نخواه اون چیزی که ازش میترسم سرم بیاد ، اگه قراره بدیش به من همونجوری بده که موقع رفتن بهت سپردم ،  خدایا بی معرفتی نکنی ها امانت دار خوبی باشد ، من همونجوری که بهت دادمش می خوام ازت ، نمیخوام دست هیچ کس تنش را لمس کنه

خدا خوابم میاد من رفتم لالا تو هم بخواب خسته نشدی؟؟؟

دوستت دام و شب بخیر سلام به فرشته هات برسون مووووووووووووووچ و بایییییی

فکر کنم شب از نیمه گذشته ، نمیدونم راستی نصف شب کی میشه؟ بهر حال حالا ساعت 1:49 است و بعد از نزدیک 3 ساعت حرف  جر و بحث با مامان  بیچاره ام انقدر خسته و در مونده ام که فقط نوشتن میتونه یکم تسکینم بده...
امشب خیلی حرفا زدم ؛ اخه انقدر حرف و درد دل تو این دل صاحاب مرده تلنبار شده که دیگه نمیشد چیزی نگم ، گلایه کردم از اعتمادی که به من ندارن ، از  صداقت نداشتن ، و از همه مهمتر از سکوت ماردم وقتی میدید پسر یکی یدونه و عزیز دردونه اش تو چه گردابی سر درگریبانه و داره از درون هوار میشه تو خودش اما از ترس اینکه مبادا چیزی بشه  که اون نمیخاد سکوت کرد و با سیاسی بازی قصه را شامل مرور زمان کرد .
خیلی وقت بود ، یعنی از وقتی یه چیزایی در موردش به مامانم گفته بودم این بغض تو دلم مونده بود که حتی مادر ادم یه موقع هایی محرم رازش نیست و ترجیه می ده بی تفاوت از کنار قضیه رد بشه و به روی خودش نیاره که جگر گوشه اش تو چه برزخیه .

خدایا یادمه وقتی سعید تو اتیش اون عشق به خیال خودش کشنده می سوخت ، وقتی ابی دل تنگ از دست دادن دلبرش بود ، وقتی هر کس دلش میگرفت گوشی که همیشه میشنید گوش من بود و لبی که امید میداد لب من .
اما تو این ماجرا فهمیدم که انگار تو این دنیا دیگه گوشی نیست که بشه بهش از همه درد ها گفت ، دیگه بعد از رفتن رضا نیست ادمی که با حوصله حرفای تکراری گوش کنه و یکم از بار مصیبت را به ادم سواری بده .

رضا خدا بیامرزتت ، خیلی وقتا میشه که ارزو میکنم کاش زنده بودی و میتونستم چند ساعت باهات حرف بزنم ، یه حرفایی تو دلم هست که به هیچ کس نمیتونم بزنم ، دلم اون صدای گرم و مهربونت را میخاد و اون کاکو گفتن هات را ، دلم میخاد مثل قدیم راه بیافتیم تو پارک های دور زاینده رود و با هم از مشرق و مغرب حرف بزنیم ، دلم میخاد اما حیف ، شاید ساکنین اسمونها به یه هم دم مهربون و صادق مثل تو نیاز داشتن که خدا تو را از زمینی های گرفت
خدا بیامرزتت داداش ، خیلی دوست دارم

خدایا خستم ، از این همه حرف بی حاصل ، این همه صبر بی حاصل ، این همه تلاش ، این همه امید باطل ، خستم از ترس دستی که میترسم امشب دور تن عشقم حلقه بشه ، از تنی که ....
نوشتنش هم برام سخته ، فقط خدایا حالا که خیلی ها خوابن و سرت خلوت تره ، تو رو به اونچه برات شریف و عزیزه ، به غیرت من بی غیرت نه به غیرت اونایی که غیرت و مردونگیشون شهره خاص و عامه ، به نجابت و ناموس اونایی که پیشت ابرو دارن ، به این شب و به اون نقطه تاریک بدون ستاره اسمونت قسم اگه میخای انقدر سیب را بچرخونی که دست اخر اون بشه مال من نزار دست مردی لمسش کنه ، نگفتم از حالا که بدونی منظورم از قبل از اینم هست

عزیزم دیروز ازم خواستی اگه با کسی دوست شدم یا با کسی رابطه داشتم حتما بهت بگم و من هم قبول کردم ، گرچه رفتی و دیگه اون عهد بین ما شکسته شده ، اما باز هم نمیدونم از روی پر رویی و یا شاید از اروی امیدواری هنوز به خودم اجازه نمیدونم  یه قدم چپ بردارم یا راست بر دارم ، اما با خودم قرار گذاشتم روزی که بفهمم خدا بی خیال قسم و التماس من شده در اولین فرصت شکوه و تقدس این عشق را اولین زن هرزه ای که میشه بزنم به کوه بی غیرتی و بشکنم
میدونم از دلگیر میشی و میدونی که دیگه یعد اون همه چیز را بینمون تمام میکنم

خیلی دل تنگم و خواب تو چشمام موج میزنه ، ساعت 2:15 است و فردا چهار شنبه خوشگله است ، مواظب خودت باش

پای لنگ

اینو نمیدونم کی نوشتم اما حالا میفرستمش

اره امان از پای لنگ و وقتی که زمین و زمون بیافتن تو رو کم کنی تا به تو نشون بدن زور کدومشون بیشتره و اون وقته که هرچی سنگه پیش پای لنگه
اون موقعس که مادر و رفیق و کار عشق و تفریح و همه و همه میشن سنگ تو دست شیطنت روزگار که به شیشه ات میخوره و بعضی وقتا شیشه اتاق دلت را میشکنه و میریزه پای پنجره ، امان از خستگی اون موقع که نباید خسته باشی ، امان از این سوال تکراری که تمام مخت را گاز گاز میزنه و باز میپرسه اخرش که چی؟؟؟؟
وای از وقتی نتونی جواب دلت را بدی  ، وای به روزی که بدونی اخرش هیچی ، وای به روزی که بگندد نمک.....
خسته شده میدونم ، میشناسمش ،ضربان کند قلبش که تو سرمای زیر صفر خزون عمرش تالاپ تولوپ میکنه را حس میکنم اما خیلی ضعیف ، سردی دستاش و نگاه های خیره که از چشمای عشقش فرار میکنه ، جوابای کوتاه که بیشترشون با سر و چشم ابرو منظورش را حالی میکنن ، اون  نفسایی که تو سینه اس حبس میشه و دستاش که دهنی موبایلش را میگره تا صدای اهش تو شبکه خر تو خر موبایل گم نشه .... خنده هایی سردی که به زور فقط رو لباش میشنه و همه و همه
اره میشناسمش ، کاش بقیه هم مثل من میشناختنش ، دلقک خسته و پای لنگ و اون همه سنگ ، اون همه سنگ ریز و درشت که پاهای تاول زده اش را زخمی و بی تاب کرده  ، اون مونده و دنیای خودش
هر روز تو اینه وجدان خودش می ایسته و تو چشمای خودش  ذل میزنه ، میگه اگه مردی به زور و بازو و اخم و ضعیف کشیه نه نیستم من مرد نیستم ، اما اگه مردی به صبر و طاقت و عاشقی و شرف و وفاداریه هستم ؛ مرد مردم . به صورت روبروش میگه هر کی مرده مثل من یه ماه زندگی کنه ....

 


سرمای و ملسی هوای پاییز رو دستش که از پنجره اویزونه ویز ویز میکنه و با دست دیگه اش فرمون ماشین را همچین مشتی وار گرفته و اروم و متین بدون عجله کنار جاده را گرفته مثل هر شب خیابونای شهرشون را گز میکنه و دست اندازاش را میشماره ، اره امشبم با دل گرفته و یخورده شکسته بر میگرده ، شاید پیش خودش میگه امشبم ......
اخه چند وقته بیشتر شبا با یه امید و ارزوی جدید یا کارشو دو در میکنه یا هر طور شده سر همه را تو خونه میزنه به تاق و یه جوری خودش را میرسونه ، هر شب به این امید که امشب شاید شب بهتری باشه ، یا از این ترس که از اخرین فرصتها استفاده کنه ، بعضی وقتا مهمون نا خونده میشه و بعضی وقتا میزبان یه لیوان اب پرتقال از همون فروشگاه همیشگی ...

یه شب دیگه

صبح جمعه بود و همینطور که یه باد ملایم و خنک رو بدن لختش میرقصید از گرمای دستی که دور بازوش حلقه شده بود لذت میبرد ، با اینکه چند دقیقه ای میشد که بیدار شده بود اما انقدر داشت از اون ارامشی که دو سه روز ازش محروم بود لذت میبرد که اصلا دلش نمیخاست بیدار بشه ؛ چشماش بسته بود اما سنگینی یه نگاه مهربون را رو تنش حس میکرد و از اون همه ارامش نهایت لذت را میبرد.
انقدر شل و وارفته تو تخت فرو رفته بود که انگار صد ساله مرده و خیلی اروم نفس میکشید ، باز اون صدایی که همیشه این جور موقع ها تو گوشش میپیچه مو به تنش سیخ میکرد که اون صدا با صدای نفس های گرم عشقش قاطی شد و گرمای نفسش را رو صورتش حس کرد، این گرما از کنار گوشش شروع شد و تو تنش حرکت کرد تا رسید به بازوهاش که حالا داشت نرمی سینه های مهربون عشقش را حس میکرد .
یه لذت عمیق و گرم مثل مستی شراب تو تنش پر شده بود و داشت نفسش را به شماره مینداخت ، با اینکه تمام تنش التماس میکرد که برگرده و محکم تو بغلش بگیرتش تصمیم گرفته بود که اروم بخوابه و تو اون همه نوازش و لطافت قشنگ ترین عشق دنیا غرق بشه .
برای اون هیچ خوابی بهتر از اون نیست که صدای نفس شریک عمرش را تنگ گوشش بشنوه و نفس گرمش گوشش را قلقلک بده ، حالا بعد از چند روز دوری از این همه ارامش و کلی دلتنگی دلش میخواست خودش را بسپره دست مهربونی که حالا داشت اروم موهای کم پشتش را نوازش میکرد ...
اون نفس گرم اروم اروم اومد جلو و یه راست رسید رو لباش ، حس کرد داره تمام وجودش را بو میکشه و اروم صورتش را نوازش میده ، یکم مور مورش میشد اما تمام سرمای بدنش با گرمی اون لبای گرم از تنش بیرون رفت و اینبار دیگه دستاش بی اختیار تمام تنش را تو بغلش کشید و محکم به سینه هاش چسبوند
هر کدوم عین قحتی زنده ها سعی میکرد سهم بیشتر از لب همدیگه رامال خودشون کنن . دیگه از سرمای دم صبح خبری نبود
شاید این لحظه ها لحظه ای باشن که زمین افتخار کنه که دوتا دیوونه را رو تنش جا داده . شاید خیلی با شکوه باشه و شاید خنده دار باشه وقتی عشق بین دو نفر تو حصار تنشون زندانیه و اونا نمیدونن چطوری اون عشقو بروز بدن

.....

نمیدونست چقدر گذشته و ساعت چنده فقط داشت از گرمی افتاب رو تن عرق کرده اش لذت میبرد و نفس هاش کم کم داشت اروم میشد ، باز صدای نفس هاش را دم گوشش حس کرد و بعد تن عرق کرده اش را که دستش را روی سینه های مرد زندگیش حلقه شده بود ، باز تاق باز خوابیده بود از اینکه حتی توی رخت خواب هم تکیه گاه زن زندگیش بود احساس غرور میکرد ، نگاهش به دیوار اتاق خوابشون گره خورده بود و رسید به اون هواپیمای زرد که اون گوشه به دیوار چسبیده بود ، بی اختیار رفت تو اون روزای سخت و اون روز قشنگ و سرد سفید دشت ، اون تپه پر از برف. این هواپیما که حالا یکم داغون و شکسته  شده اون روز دور سرشون پرواز میکرد و اونا بودن که اسیر زمین بودن اما حالا همه چی بر عکس بود اون هواپیما مثل یه قاب عکس به دیوار چسبیده بود و اسیر زمین بود و این بار اونا بودن که تو اون اتاق تو اسمون عشقشون پرواز میکردن
نگاهش گشت و رسید به قاب عکسشون ، و خوشحال بود اینبار خودش کنار عشقش تو عکس نشسته و سریع نگاهش را برگردوند تا یاد اون قاب عکس پاره نیافته ...

چشمش به چشمای خیره اش افتاد که تو صورتش ذل زده بود  نی دونست چرا این زن بعد از همه وقت هنوز از خیره شده به صورتش خسته نشده و چون خودشم هنوز از نگاه کردن سیر نشده بود خیره شد به نگاهش

خسته بودن ، ملافه را کشید رو خودشون و اروم رفت پایین تر ، سرش را چسبوند به سینه اش و یه نفس عمیق کشید و مست بوی تنش شد ، خوشحال بود که بالاخره برای همیشه روح و جسم بزرگترین ارزوی زندگیش را تسخیر کرده و سعی میکرد بیشتر لمسش کنه ، اخه اونا هیچ وقت اروم تو بغل هم نمیتونن بخوابن ، همیشه هر دو سعی میکنن سهم بیشتر از بدن هم را بدست بیارن و این میشه که همیشه مثل مار به هم میلولن

یه لحظه حس کرد زیر ملافه داره خفه میشه ، یه بغضی راه گلوش را بسته بود ، سریع سرش را اورد بیرون تا نفسی تازه کنه اما وای خدای من ...

اینجا کجاست ، چقدر تاریک ، نه خبری از افتاب بود و نه خبری از اون هواپیمای زرد ، نه قاب عکس و .....
اره عرق کرده بود و نفسش تنگ بود ، قلبش تند تند میزد و خون را تو صورتش پخش میکرد ، ولی خبری از اون اتاق و زنی برهنه ای که به بدنش حلقه زده بود نبود
اینجا همون اتاق خواب همیشگی بود ، خبری از تخت خواب دو نفره و حتی جای خالی زنش نبود ، روی همون تشک و زیر همون پتویی خوابیده بود که اون شب شاهد مستیشون بود ، اون شبی که دیگه هیچ وقت ارامشش را تجربه نکرد ...
پرده تور اتاقش کنار بود و تو تاریکی نیمه شب اسمون سیاه با ستاره های کم رمقش پیدا بود ، تنش گرم و نفسش خسته بود و خیلی تشنه مات و مبهوت این رویای تکراری و ترس
به زور تنش را تکون داد و شک داشت که روحش کاملا تو بدنشه یا نه ، اروم در اتاق را باز کرد و تو ایوون خونه پدرش رو اون سنگ سفید سرد همیشگی دستاش را دور ستون همیشگی حلقه کرده و نگاهش را برد تا اون دور دورای اسمون ، تا ته سیاهی و تاریکی اسمون و میدونست که اون دوری که میبینه خیلی دوره ، خیلی دور ، حتی دور تر فاصله اش با عشقش .
به اسمون نگاه میکرد و نگاهش را میبرد سمت جنوب اسمون ، به اسمونی که حالا بالای سر عشقش مواظبشه ، میدونست که حالا خوابه و از خودش میپرسید یعنی وقتی خوابیده به من فکر کرده ؟ کاش با خیال من خوابش برده باشه و بی اختیار لبخند میزد
هوا خنک بود و سردی اون ستون که به صورتش چسبیده بود صورتش داغش را خنک میکرد
غرق دنیای خودش بود و سعی میکرد از اون سکوت لذت ببره ، و ته دلش نگران بود مادرش بیدار بشه و تو اون وضعیت ببینتش ، اون وقت بود که خر بیار و باقالی بار کن و باز باید هزار تا دروغ به هم میبافت تا مادر بیچارش باور کن یه دونه پسر قند عسلش غمی به دلش نیست و  نه عشقی در کاریه و نه مشکلی تو زندگیش هست
از این همه دروغ و پیله دور و برش خسته بود اما این تنها راه بودن بود ، قصه به جاهای حساسش نزدیک شده بود و هر لحظه ممکن بود اخرین لحظه باشه ، یاد اون حرف دم رفتنش و خدا حافظی از زنش افتاد و سکوتی که خیلی براش گرون تمام شده بود ، خسته بود و دیگه تو تن شکسته اش توان کشیدن این بار سنگین را نمیدید ، همیشه خودش را یه ادم فرسوده و کمر دوتا تصور میکرد که این کوله بار را به زحمت رو شونه هاش میکشید ، یاد پیر مردایی میافتاد که خیلی وقتا صبح زود بیل به دست میرفتن سر کار ، ادمایی که وقت خوشی و استراحتشون مجبور بودن سخت کار کنن
از این تصمیمی که گرفته بود هم پشیمون بود و هم میدونست چاره ای نداره ، اخه معنی رفتنش جدایی بود ، حتی قبلا در مورد این رفتن حرف زده بودن و قرار شده بود که این رفتن پایان این دنیای قشنگ و زندگی مشترکشون باشه ، اما سردی حرفا و خونسردی عشقش مجبورش کرد بگه و به زبون بیاره ...
اما این گفتن هم اون سردی را گرم نکرد ، با خودش درگیر بود که اینطوری داره شکنجه میشه و تمام زندگیش به هم خورده اما معادل این درد و غم را تو صدا و حرفای عشقش نمیشنید ، جرات نداشت که تهمت بی وفایی و نامردی بزنه بهش ، نه برای اون فقط برای دل خودش ، برای خودش که اینطوری داشت از درون خراب میشد و اینکه بی وفاییش را باور کنه تیر خلاص عمرش بود
به هر حال وقت موعود رسیده بود میگم موعود چون از اول میدونست یه روزی اینطوری تمام اون قصر قشنگ اوار میشه ، یادش افتاد که خیلی وقت پیش میخواست تمام دنیاش را خراب کنه تا از اول بسازه ، حالا میخواست جوری بشه که همه ارزوی داشتنش را داشته باشن ، میخواست جوری باشه که بقیه بیان دنبالش ، که اینقدر برای به دست اوردن هر چیزی اینطور خودشو به اب و اتیش نزنه ...
دیگه میخواست بره ، میدونست یه روز پشیمون میشه و تازه میفهمه که چه دیوونه ای را کنار زده ، میدونست اگه یه روز ببینتش هر دو حسرت میخورن اما نوعشون فرق داره ، یکی حسرت میخوره که چرا نگهش نداشتم و یکی حسرت میخوره که کاش میدونست چقدر دوستش دارم و قدر عشقم را میدونست ....
مهم اینه که هر دو بازنده  این بازی هستن ، هر در

یاد فردا افتاد ، فردا شنبه بود ، روزی که خیلی منتظرش مونده بود و دلش میخاست ازش یه خاطره قشنگ بسازه ، دلش میخواست دوستای نزدیکی که تعدادشون از انگشتای یک دست هم بیشتر نبود را جمع کن تو همون رستورانی که خیلی دوست داره و یه جشن تولد کوچولو اما صمیمی برای تولد عزیز ترین موجود زندگیش بگیره ، خیلی وقت شاید نزدیک چند ماه بود که هر وقت میرفت خرید تو فکر یه کادوی تولد قشنگ و خاص بود اما از این جشن تولد سهمش یه کارت تبریک بود که چون بهش دسترسی نداشت خودش درست کرده بود و فرستاده بود تا براش چاپ کنن و بهش بدن ، که حتی اونم اونجوری که دلش میخواست به دستش نرسید

یه لحظه تصور کرد که حالا کجاست ، چیکار میکنه اما این فکر انقدر کشنده بود که خیلی عصبی پیشونیش را گرفت و دست کرد تو موهاش و یه نفس عمیق کشید ، نه نه ، نه خدا اون تحمل حتی تصورش را نداره ،کمکش کن و ازا این فکر نجاتش بده
عصبی شده بود و دیگه اشکاش بند اومده بود ، باز به اسمون خیره شد ، به همون نقطه دور بی ستاره ، به تاریکی و سیاهیه هم رنگ بختش ....
باز دلهره داشت که کسی تو اون حال ببینتش ، بی اسمون نگاه کرد و گفت بی معرفت حتی برای قصه خوردن هم یه سقفی زیر این اسمون به ما ندادی ، باشه ، اینم روش

اروم در را بست و باز رفت تو رخت خوابش و پتو را کشید رو سرش

...

با صدای زنگ SMS موبایش به خودش اومد و سریع گوشی را برداشت
OK shod har kar mikoni zodd bash ke gir dade mikhad zood bargarde khoone manam ke mariz nistam tablo mishe rasti mano va bache ha ham bahash miaim

با هزار تا زحمت و کلک خواهر زنش را راضی کرده بود که هر جوری شده از خونه بکشنش بیرون و حالا یه فرصت خوب دست داده بود ، نفهمید چطور ماشین را روشن کرد و با عجله زیاد خودشو رسوند خونه ، وارد پارکینگ که شد با رحمت همه چیز را برد تو اسانسور و کلید 4 را فشار داد ، توی دنیای خودش غرق بود و به نقشه های خودش پوزخند میزد که با صدای خانمی که گفت طبق چهار به خودش اومد ، سریع همه خرت و پرت ها را برد داخل ، خونه مثل همیشه و حتی یکم بیشتر از همیشه مرتب بود ، یه ظرف میوه اماده تو یخچال و یه مرغ که گذاشته بود بیرون تا یخش اب بشه ،خندید و فهمید که خودش هم یادش نرفته

انقدر این چند روز خودش را گرفتار و ناراحت نشون داده بود که بیچاره خانمش باور کرده بود که اقا همه چیز یادش رفته و دیگه این چیزا  قدیمی شده ، تو دلش قهقه میزد ، سریع مرغ را گذاشت تو فریزر و کیک و بقیه چیزا راهم اماده کرد ، یه دفعه مثل جن گرفته ها موبایلش را برداشت و زنگ زد به ابی :

ابی - دیگه چه مرگته
دلقک - غذا را هماهنگ کرد
ابی - کووووووووووووفت دهنه منو .....

بوق بوق  بوق
خندید و گفت چاکرتم تو غذا را بیار تلفنو قطع که هیچی بکن تو .... من.
همینطور که داشت از تو کمد لباساش را بر میداشت یه نگاه به خودش تو اینه کرد و گفت واقعا حق داره غر میزنه عین جنگلی ها شدم ، یه نگاه به کمد انداخت و از مرتب بودن خونشون و داشتن یه زن منظم و تمیز کیف کرد و پرید تو حمام ، هر چند از تنها حمام رفتن خیلی بدش میومد و هر وقت هم که تنها میرفت به هر بهانه ای شده بود صد با زنشو صدا میکرد و حرصش را در میاورد
زنش همیشه بهش میگفت عین یه بچه فقط یکی را میخای دورت بچرخه و کارات را درست کنه و اون خوشحال بود کسی هست که اینقدر هواشو داره ، میدونست اگه چند روز نباشه از گند و کثافت و گرسنگی میمیره....

با وسواس تمام صورتش را تمام جهت های ممکن اصلاح کرد و پرید بیرون ، همینطور که داشت خودش را خشک میکرد ، تو کمد اون لباسی را که دو سه روز پیش (روز تولدش) از زنش هدیه گرفته بود را برداشت و یکم به خودش و اون شکمی گنده ای که به زور زنش کوچیکش کرده بود تو اینه نگاه کرد ، و لباسش را تنش کرد و به یاد قدیما خودش را با ادکلون Haco شست ....

کم کم باید پیداشون میشد و موبایلش را برداشت که یه امار از خواهر زنش بگیره که موبایلش زنگ خورد.

- سلام عزیزم
- (خیلی سرد) سلام کجایی
- خواهرم یکم حالش بد بود اومدم یه سری بهشون زدم حالا هم دارم با بچه ها بر میگردم خونه
- چش بود حالا چطوره
- هیچی فکر کنم فشارش افتاده بود هیچی هم که نمیخوره حالا میام خونه برات میگم ، راستی کجایی کی میای خونه؟
- از صبح تا حالا دهنم سرویس شده به خدا ( راست میگفت بیچاره) همش اینطرف اونطرف بودم میام خونه برات میگم ، این به اون در
- کثافت ، باشه ، کی میای
- نمیدونم به خدا ، خیلی گرفتارم ، انقدر خستم و سرم درد میکنه که نگو
- بمیرم عزیزم ، سعی کنی زود بیای شما نمیخورم تا بیای
- به به افرین ، چی شده میخای شام بخوری
- میخام به تو روحیه بدم خره
- باشد گلم
- فعلا
- مواظب خودت باش ، اگه چیزی میخای بگو بخرم بیام
- نه عزیزم همه چی دارم
- اوکی پس فعلا خدا حافط
- بای بای مووچ
- دیوونه ، خدا حافظ

همین که دکمه قرمز موبایل را فشار داد زد زیر خنده و با خودش گفت بمیرم کلی خورد تو ذوقش که یادم رفته اما به رو نیاورد ، الهی قربونش برم

دیگه همه چیز اماده بود که باز صدای زنگ SMS
ma darim miaim 5 min dige miresim , khak to saret khaharam koli depres shod martike
گوشی را پرت کرد رو کاناپه و دوید جلوی اینه ، اره دیگه خوب شده بود ، یه چشمک با یه خنده شیطانی زد و یه نفس عمیق کشید دوید شمع ها را روشن کرد و پشت سرش تمام پرده ها را کشید و چراغ ها را خاموش کرد و با خودش گفت خوبه وقتی میاد تو میبینه چراغ ها خاموشه لخت بشه و قاح قاح زد زیر خنده

از در ورودی خونشون که وارد بشی روبروت پذیراییه و پشت سرت اشپزخونه ، کیک رو میز پذیرایی بود و نور شمع ها تو تاریکی خونه خیلی قشنگ شده بود ، اما از در که میومدی تو شمع ها پیدا نبود ، صدای کلید که اومد قلبش با شدت هر چه بیشتر میزد

وقتی اومد تو و دید همه جا تاریکه ، بلند گفت اِ اِ اِ اِ اِ  چه موقع برق رفتنه .
قبلا با بچه ها هماهنگ کرده بود که چند قدم دیرتر بیان تو و وقتی که اومد تو سالن دقیقا پشتش به شوهرش بود و اصلا متوجه اون نشده بود ، اروم رفت از جلو از پشت زنش را محکم بغل کرد و یه لحظه از صدای جیغ زنش احساس کرد خونه رو سرش خراب شد ، با اینکه گوشش سوت میکشید دم گوشش گفت خانوم خوشگلم تولدت مبارک
یکم دستاش را باز کرد تا بتونه برگرده ، حالا دیگه صورت ها شون رو بروی هم بود و بچه ها هم چراغها را روشن کرده بودن و اواز تولدت مبارک میخوندن ، بچاره خانومش که هنوز تو شوک بود تو چشماش خیره شده بود خیلی کش دارد گفت : کثثثثثثافت و اروم لباشون را گذاشتن روی همدیگه و چون جلوی بقیه یکم خجالت میکشیدن اروم هم دیگه را بوسیدن ، اما هنوز محکم همدیگه  را بغل کرده بودن و بچه ها هنوز اواز تولدت مبارک میخوندن ، که دیگه صدای دوستش در اومد که بابا ولش کن ما هم کارش داریم ، دوباره لبای شوهرش را بوسید و همینطور که چشماش برق میزد گفت: "مرسی عزیزم ، بازم گولم زدی منه مغز فندقی هم باورم شد که یادت رفته ، فدات بشم"
یه دفعه خواهرش دستش را کشید و گفت بسته ما میریم تا صبح وقت دارین ، و بغلش کرد گفت تولدت مبارک ، تولدم خودم هم مبارک ، اخه دو قلو بودن .....
تازه همه دور میز نشسته بودن که صدای زنگ اومد و ابراهیم با غذا رسید و .....

بقیه اتفاقا مثل بقیه جشن تولدها بود و همه هدیه هاشون را دادن و کلی گفتن و خندیدن ، اونم برای زنش یه خودش یه لباش گرفته بود و یه جفت حلقه esprite که عین خیلی قشنگ بودن و همه کف کرده بودن....
بالاخره ساعت نزدیک یک شده بود و مهمون ها خسته و کوفته با ابی رفتن خونشون و اونا را با دنیای خودشون تنها گذاشتن ، چند دقیقه بعد روی کاناپه لم داده بود و به زنش خیره شده بود که تمام چراغها را خاموش کرد و اومد یه شمع بزرگ روی میز گذاشت و نشست روبروش ، هر دو تو نور شمع به صورت هم خیره شده بودن  در حالی که لبخند رو لباشون بود اتفاقهای این چند وقت را مرور میکردن که بعد از چند دقیقه عروس قصه سکوت را شکست و همون طور که تو چشمای شوهرش خیره بود گفت کثافت و بعد از یه مکث دوباره گفت عزیزم مرسی ، شیش تا دوست دارم...
یه لبخند زد و همینطور که تو صورت زنش خیره بود بهش گفت بیا ، کارت  دارم ، وقتی کنارش نشست مجبورش کرد چشماش را ببنده و از پشت سرش یه شیشه شامپاین تزئین شده اورد و همینطور که اونو میداد بهش گفت ، اینم هدیه ویژه تولد بهترین زن دنیا ...
وقتی چشماش را باز کرد ، یه جیغ کشید و دوباره گفت کثافت ، تا صبح دیگه چی میخای رو کنی ، کف کردم از بس سوپرایز شدم و سریع لباش را اینبار محکم و عمیق چسبوند به لبای شوهرش ...
بعد از چند دقیق به زور زنش را حل داد عقب و به شیشه اشاره کرد ....
شمع نصفه شده بود و ساعت نزدیک 2/5 بود ، مستی تا استخونشون نفوذ کرده بود و دیگه فرصتی از این بهتر برای عشق بازی دوتا مرغ عشق پیدا نمیشد ...

....

باز صدای همیشگی زنگ اون ساعت سیاه که مثل هر روز ساعت 5:56 دقیقه را نشون میداد ، خسته و کوفته از همون رخت خواب همیشگی بلند شد و به زحمت ساعت را خفه کرد ؛ یه نگاهی به رختخواب خالیش و جای گرم خودش کرد و همینطور که سعی میکرد صدای اهش را کسی نشنوه از اتاق رفت بیرون
دوباره صبح بود و یه روز جدید با تمام ترس ها ، نگرانی ها و دلتنگی های تکراری ، یه روز سرد دیگه از عمرش که باید تا شب میکشتش ، یه قدم از قدم های باقی مونده عمر نفرین شده اش

فال

طالع عاشقانه  از روابط خود به هیچ عنوان برای کسی تعریف نکنید. شما یک حسود بالفطره را با یک پزشک روانشناس اشتباه گرفته اید! و این به شما ضربه های بزرگی خواهد زد.

حسود بالفطره منو میگه ، حواست هست البته تو منو مشاور میدونستی نه روانشناس ، اما چه فرقی داره
خوب خیلی خوبه اینم بهت میگه روابط خودت را برای من تعریف نکنی اخه من حسودم ، مسخره اس نه اینجا هم لو رفتم

عشق زیاد حسودی هم میاره .....
ولی ظاهرا توجیه خوبی نیست ، ای بابا از زمین و اسمون میباره برا دل ما

اینم از فال خودم :
طالع عاشقانه  با فردی آشنا می‌شوی که برای تو شانس خواهد آورد. البته معنای این خبر این نیست که از این پس باید چشم و گوش بسته مطیع و تابع او باشی. بلکه می‌توان با کمک او به اهداف خوبی رسید.

ما اگه نخوایم با کسی اشنا بشیم باید کیو ببینیم ، دیگه پشت دستم را داغ کردم ، باور نمیکنی ببین ، شاید ادمی بشم که هر روز با یکی باشم و خستگیم را سر بقیه خراب کنم اما عمرا دنبال عشق و عاشقی و اعتماد به کسی و ..... پیدام نمیشه

عمرا حدث بزنی الان کجام و دارم چیکار میکنم

الان تو ایون خونه نشستم و دارم قلیون میکشم فکر کن قلیون و لپ تاپ ؛ مامان بیچاره ام هم یکم اومد نصیحتم کرد و رفت سر نمازش
میبینی
حسابی قاطی کردم ؛ کاش منم اینقدر برای تو ارزش داشتم ، کاش هیچ وقت عاشق تو نشده بودم ، هرچند که خیلی دوست دارم اما اخه این چه عشقیه که در موردش باهیچ کس نمیتونم حرف بزنم ، این همه ادم دورم هست که حاضرن برای کمک به من هر کاری بکنن ولی حیف کاری از دست کسی برنماید
دلم خیلی برات تنگ شده ، هی فکرای کشنده به سرم هجوم میاره و داغونم میکنه ، نمیدونم این بلاهایی که سرم میاد تقاس کدوم گناهمه اما کاش میدونستم
فکر کنم حالا یا رفتین کنسرت یا داری اماده میشی برای رفتن ؛ از خودم خندام میگیره و این فکرای کشنده که افتاده به جونم ...
نمیدونم حالا اصلا به فکر من هستی یا تو شلوغی و زرق و برق اونجا غرق شدی ، اینا را که میگم شکایت نیست ، فکرایی که به سرم میزنه و سعی میکنم یادم بره یه زمانی اونقدر عاشق بودم
راستش را بخوای به خودم  اینقدر دیوونه بودنم افتخار میکنم ، میدونم تو این زمونه کمتر کسی میتونه اینجوری دل بده و احساس غرور میکنم
بزار همه بگن احساساتی و سوسولم اما میدونم عاشق شدن یه ادم سرتاپا منطق خشک و رسمی مثل من هنر بزرگیه ، شاید این بخاطر خوب بودن تو باشه ، بهر حال هر چی هست تو برای من عزیزی و این خیال و خاطرات تو که اینجوری یه ادم را مجبور به نشستن و نوشتن و تکرار خاطرهاش میکنه

فکر میکردم حداقل یه sms میزنم ؛ اما شاید من ارزش این پنجاه شصت تومن را هم نداشته باشم ، یه جورایی فاصله دنیای ما خیلی زیاده ، دنیایی که من توش برای دیدن یا حتی زنگ زدن به تو خودمو به اب و اتیش میزنم و تو توش حتی حاضر نیستی گوشی خواهرت را بگیری و یه sms بزنی که رسیدی وخوبی ...

یادته یه بار گفتم سر به هوا و کلی ناراحت شدی ، حالا شاید بهتر بفهمی منظورم از سر به هوا بودنت چیه ، میدونی همیشه یکی هست که التماس کنه و یه نفر که بی تفاوت باشه
شاید اینا تقاس اون همه بی تفاوتی من به عاطفه و امثال اونا باشه ، وقتی اونا مثل امروز من دورم میگشتن و من سرد و بی تفاوت بودم ، اخه من اون روزا واقعا نمیخواستم با اونا اینده ای داشته باشم اما خوب اونا خودشون میخاستن چون من این را رک و پوست کنده بهشون گفته بودم ، شاید تو هم فقط میخای با من باشی اما ملاحضه میکنی و نمیگی که تو زندگیت فقط یه دوستم
قلیونم خاموش شده ؛ اینم نشد قلیون که امشب ماکشیدیم

میدونی این شاید قانون زندگی باشه ، اما همیشه اینجوری دوستت داشتم ، هنوزم دارم ، میدونم که میگی برای من خیلی کارا کردی ، میدونم ، میفهمم اما ترسم از اینه که این رفتار من و اون دلسوزی تو مجبورت کرده باشه من را هم مثل خیلی ها تحمل کرده باشی ، این فکر همیشه زجرم داده شاید برای اینکه هیچ وقت نشون ندادی چقدر برات مهمم ، چون همیشه یه موقع هایی منو یادت میره ، فقط کافی یکم دورت شلوغ باشه ، بهانه هات را هم قبول دارم.

نمیدونم کی بر میگردی ، شاید این کابوس تا دوشنبه تموم بشه ، نمیدونم چطوری با تصمیمی که خودم گرفتم کنار بیام و یه دوست معمولی یا شاید کمتر کنارت باشم ، شاید وقتی برگردی که دیگه از من خبری نباشه.
اما میدونی دیگه نمیخام با این ترس که هر لحظه ممکنه از دست بدمت زندگی کنم و این بار همه چیز فرق میکنه . امروز مامانم از صبح گیر داده بود که بریم تهران و عیده و یه صحبتی با دختر عمه ام بکنم ، جالب تر اونکه صبح تو کلوب دختر عمه ام برام پیام گذاشته بود وعید را تبریک گفته بود ، دیگه مامانم کلی به فال نیک گرفته بود و خر بیار باقالی بارکن

تقریبا بی خیال خونه شدم یا احتمالا یه خونه ارزون تر یه جای دیگه برمیدارم ؛ وقتی تو نباشی چه فرق میکنه که از سپاهان شهر خوشت میاد ؛ میخام یه خونه ارزون تر بردارم و ماشینم را نگه دارم و یکم هم پول برای مسافرت احتیاج دارم
وای که چقدر دلم لک زده برای یه مستی و سیگار کشیدن ، حتی اگه کسی باهام نیاد حتما یه فرصتی به خودم میدم تا این پیله را از خودم باز کنم ، دیشب واقعا دلم میخواست انقدر مشروب بخورم که تا صبح بالا بیارم و دو روز بخوابم ، دلم میخواست انقدر اهنگ را با صدای بلند گوش کنم که تمام تنم بلزره ، دلم میخواست داد بزنم .
اما حیف که این دنیا برای تنهایی من جایی نداره .
امروز تو خونه بودم و زیاد وراجی کردم ، به دل نگیر اما خوب یه چیزاییش واقعا به دلم مونده بود ، هنوز نمیتونم تصور کنم وقتی میدونی داری برای همیشه ازم جدا میشی اینقدر خونسرد باشی . اگه ازت نپرسیده بودم و جون مامانت را قسم نخورده بودی فکر میکردم از اول هم تصمیمت راگرفته بودی و فکر اینجا را کرده بودی و برای همین اینقدر باهاش راحت کنار اومدی ، نمیدونم شاید اینقدر ها که من فکر میکنم اتفاق مهمی نیست
حالا فهمیدی چرا اون سوال را کردم.
از دست غزل هم ناراحتم ، میدونی یه جورایی این وسط خیلی کوچیک شدم ، همیشه اینو میدونستم اما برای به دست اوردن تو حاضر بودم اینا را تحمل کنم ، حالا دلم برای ادمایی میسوزه که قراره یه زندگی بی عشق را با من تجربه کنن ، برای همین تصمیم گرفتم با نزدیکام ازدواج نکنم وگر نه دختر عمه ام خیلی ادم مناسبیه ، شاید هیچ ایراد مهمی نشه بهش گرفت.
چقدر دری وری بافتم نه؟ عصبانی نشو ، میخام خودمو خالی کنم
تازشم الان دارم اهنگ the power of love را گوش میکنم یادته همونی که وقتی تو جاده کشوری اشتی کردیم گوش میکردیم و بعد من خوابم برد. شاید حالا پیش خودت بگی کاش همون موقع تمام کرده بودی و گیر من دیوانه نمیافتادی ؛ شایدم !
نمیدونم خوشحال باشم که فردا عیده یا ناراحت ، خوشحال از اینکه نمیرم سر کار و ناراحت از اینکه باز تو خونه ام و با این هم فکر چه خاکی به سرم بزنم .
راستی خوش به حالت فردا هم عیده هم تولدت ، خوشگلم تولدت مبارک ، کاش وقتی پا به این دنیای لعنتی گذاشته بودی طالعت را به طالع من گره زده بودن .
دلم لک زده برای سیگار اما بقیه منتظرن یانگوم تمام بشه و بریم بیرون ، تازشم امید وارم که روزی دوتا سیگار بیشتر نکشیده باشی ، البته من بخاطر شرایط خاص مجازم بیشتر بکشم ، این چند روز یکم زیاد چس دود کردم .

یه چیزی میگم ناراحت نشو اما وقتی گفتی یه فرصت دیگه بهم بده دلم هوری ریخت پایین ، خیلی دلم میخواست بگم باشه اینم روی بقیه بدبختی هام ، باور کن گفتنش برام خیلی سخت بود.
دیگه برای امشب بسه کنسرت جای مارا هم اگه شد خالی کن ، فقط کسی نفهمه

روز دوم

غروب اخرین جمعه رمضانه و یه جورایی از اینکه این دو روز را بخاطر لج بازی با خودم یا بد بیاری های تکراری رمضان روزه نگرفتم ناراحتم ....
خسته ام خیلی ؛ خیلی دلم گرفته ؛ از وقتی رفتی دارم تلاش میکنم کمتر بهت فکر کنم ؛ کمتر همه جا باهات باشم ؛ اما چه فایده چه فکر کنم چه نکنم تو عزیز ترین اتفاق زندگی منی که حالا بخاطر نامرادی زمونه ازم دور شدی ، خیلی دور
دیروز بعد از اینکه از نوشتن خسته شدم ؛ باز به بهانه پیدا کردن خونه زدم بیرون ؛ فقط برای اینکه با تو حرف بزنم , وقتی گفتی از بابت کارت ممنون حسابی خورد تو پرم اخه دلم میخاست درست شب تولدت ببینیش با خواهرت هماهنگ  کرده بودم که اونو بهت بده و بگه اگه بهت زنگ نمیزنم دلیل این نیست که یادت نیست ...
حالا که اینطور این برنامه ام هم خراب شد مطمئن باش که روز تولدت مثل همیشه به فکرتم و تو دلم بهت تبریک میگم ، خیلی دلم میخاست برای تولدت یه برنامه خوب داشته باشیم اما متاسفانه رفتی کیش و از اون طرف هم .... شاید قسمت نبود، اینم روی بقیه ناکامی های من

ای بابا
این چند روز تکیه کلامم شده ای بابا
خیلی دلم میخاست باهات بیشتر از این حرف بزنم اما چه کنم که تو خیلی گرفتار بودی و یه جورایی حس میکردم از این همه تماس گرفتن من همه خسته شدی و روت نمیشه چیزی بگی ؛ بهر حال شروع کردم به پرسه زدن تو خیابونا
همینطور که منتظر تماس تو بودم رفتم تو کوچتون جلوی کوچه ایستادم یه نگاه با حسرت کردم و راه افتادم تو راه برگشت دو تا دختر یه جوری خاصی نگاهم میکردن و بعد که رد شدم یکیشون اشاره کرد ، اولش توجه نکردم اما نمیدونم چرا یه دفعه ایستادم و سوارشون کردم ، رفتن عقب نشستن ، منم خیلی بی تفاوت راه افتادم ، راستش یه حس عجیب بود نه احتیاجی داشتم و نه تمایلی اما دلم میخاست از اون حال و هوا در بیام ، یکم دری وری گفتن و گفتم ، بعد یکیشون پرسید متاهل هستی ، منم گفتم متاهل نه اما متعهدم ، خلاصه تا چهار راه حکیم نظامی در مورد کسی که دوستش دارم و بهش متعهدم حرف زدم که گفتن ما اینجا پیاده میشیم ، بعد که داشتن پیاده میشدن اون یکی پرسید پس چرا ما را سوار کردی ؛ منم گفتم نمیدونم ، بیچاره ها جا خورده بودن و یه جوری با ناباوری پرسیدن کاری ندارین ، منم گفتم نه و راه افتادم ..
میدونم از این کارم خیلی بدت میاد و الان کلی ازم عصبانی شدی اما به خدا عقب نشسته بودن و هیچ کار بدی هم نکردم ، بیشترش از تو حرف زدم و پسرمون که اون جلو اویزون بود ...
گه خوردم ؛ غلط کردم ، گه خوردم دیگه همچین غلطی نمیکنم ، هر وقت دیدیم سیر بزنم که حالت جا بیاد


اومدم سمت کوه صفه و خیلی ناراحت بودم که زنگ نزدی ، راستش وقتی گفتی تازه رسیدی فرودگاه و نشده زنگ بزنی هم ناراحت بودم
وقتی بهت گفتم که دیگه تصمیم دارم تمام کنم و تو بی تفاوت بودی هم ناراحت بودم ، خیلی ناراحت ، ازم دلگیر نشو اما انگار تو هم همینو میخاستی واز این بابت ناراحت هم نبودی ، با اینکه ادم مغروری هستی (حتی برا من) فکر نکنم بخاطر غرور بود ، حس بدی بود که من اینجا اینقدر داغون و تو اونقدر اروم و سرد بودی ، نمیدونم انگار تو خیلی وقته که همچین چیزی میخاستی و حالا بهش رسیدی ....
بی خیال

همون جایی نشستم که اونبار تو مامانم و یوسف رادیدی و با چشمای اشک الود باهات حرف میزدم ، ولی خیلی از سردی لحنت دلم شکست ، بیشتر از همیشه احساس تنهایی کردم ، راستش واقعا انتظار این برخورد را نداشتم اما مهم نیست

ببین دیگه انقدر بهم فشار اومده و ناراحت هستم که اصلا حس گلایه نیست ، نمیدونم چرا برات مینویسم اصلا نمیدونم برای خودم می نویسم یا برای تو ، ولی هر چی هست ایجوری یکم خالی تر میشم

برگشتم خونه ، مامانم چند روز بود که گیرد داده بود ببرمش نوه اش راببینه ، اما انقدر سگ بودم که وقتی بهش گفتم بیا بریم گفت تو بد اخلاقی معلوم نیست امروز چه مرگته و .... خلاصه نیومد
زنگ زدم به ابراهیم و با بدبختی رازیش کردیم بریم کوه ، هنوز از کوچمون بیرون نیومده بودی که بهش گفتم ؛ خوب اول از همه یه خبر جدید بهت بدم و بلافاصله گفتم از امروز ساعت 6 منم مجرد شدم....
دیدم اگه یک کلمه دیگه حرف بزنم بغضم میترکه و ابروم میره اخه جلوی اون تا حالا گریه نکردم ....
بنده خدا شکه شده بود و باورش نمیشد ، بعد از کلی قسم و ایه با یه حال عجیبی گفت اعصابم را داغون کردی و هر دو ساکت شدیم ، هر دو به جلو نگاه میکردیم و جرات نمیکردیم به صورت هم نگاه کنیم ، چند دقیقه بعد پرسید قرص سر درد داری؟
اینو بگم که ابراهیم تا حال تو زندگیش 50 تا قرص مسکن نخورده باورت میشه ؟؟؟؟
تازه یادم اومد که چقدر سرم درد میکنه
بیچاره با اینکه اصلا حال کوه اومدن نداشت اصلا قر نزد و شروع کردیم به بالا رفتن ، تازه به قبر شهدا رسیده بودیم که تمام قفسه سینه و گلو و هنجرم داشت به شدت میسوخت اخه خیلی وقته که کوه نرفتم و با این اوضاع ریه هام که خیلی بدتر از قبل شده به شدت نفس نفس میزدم ، ابراهیم بدبخت هم از ترس خیلی اروم راه میرفت که من حالم بد نشه ، اما انگار هر دومون میدونستیم که باید تا بالا را بریم.....
حالم بهتر شده بود و همون جایی همیشگی روبروی شهر تو تاریکی کوه نشسته بودیم ، جای خیلی قشنگیه کاش میشد یه بار ببرمت ، ما اسم اونجا را گذاشتیم مریم اباد ، اخه اون زمانا یه بار با مریم و خواهراش اونجا رفته بودیم ....
نیم ساعتی نشستیم و ساکت به شهر خیره بودیم ، دیگه در مورد تو حرف نمیزدیم ، اما می دونم که هر دو تامون غرق این سوال بودیم که اخرش چی میشه ؟؟؟؟
خدا را شکر وقتی اومدم خونه انقدر از اون همه کوه نوردی خسته بود که نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی بازم موقع خواب خیلی سعی کردم که به تو فکر نکنم و بالاخره خوابم برد هرچند که تا صبح چند بار با اضطراب زیاد از خواب پریدم اما نسبت به دیشب خواب خوبی بود .

الان داره اذان میگه و من تو ایوان خونه نشستم دارم اینا را مینویسم ، گرچه روزه نبودم اما خدا را به این وقت و شکوه غروب قسم میدم اگه هست و صدای منو میشنوی هر جای هستی مواظبت باشه و در پناه خودش حفظت کنه ، که بهت کمک کنه تصمیم درستی برای زندگیت بگیری و در هر حال خوشبختت کنه

خدایا حالا که داره اخرین روز رمضان امسالت تمام میشه
حالا که بدترین روزای عمرم را میگزرونم
حالا که حتی جرات فکر کردن به عزیز ترین کسم را ندارم
حالا ؛ همین حالا
شاهد باش که هیچ کینه ازش به دلم نیست
که دوستش دارم و براش اروزی خوشختی میکنم

خدایا این چند وقته خیلی با من بد تا کردی
اما خیلی هم بهم حال دادی
خدایا با اینکه الان خیلی دلم گرفته و از همه چیز ناراحتم
با همه این بدبختی ها دوست دارم
خدا نمیدونم هستی یا
اما به قول خودم اگه باشی دوست داشتنی هستی

حالا که ما را تا اینجا کشوندی
ما را تو این گرداب کشنده تنها نذار
خدای دست ما را بگیر و کمکمون کن

الهی چنان کن سرانجام کار
تو خوشنود باشی و ما رستگار

عزیز ترینم فکر کنم بدتر از حالی این چند روز من وجود نداشته باشه اما تو این اوضاع هم دوست دارم ، برات اروزی موفقیت میکنم

19 مهر هشتاد شش ، دو سه روز از تولدم گذشته و دو روز مونده به تولدت  ، امروز شوم و نحص ترین روز عمر منه ،  یه گیجی عیجیب تو سرم میپیچه یه خستگی که شاید بخاطر دو سال اننظار و نا امیدیه ، یه درد مبهم که تو تموم تنم ریشه دوونده و ایجوری خوار و ذلیل نشوندتم پشت کامپیوتر تا شاید اخرین حرفای دلم را برای عزیز ترن کس زندگیم بنویسم
اره امروز عصر ساعت 6 قراره یه هواپیما از فرودگاه کیش بپره و دل در به داغون دلقک را دنبال خودش ببره به اون بالا و همون جا  مثل روح سرگردان رها کنه ، امروز روز بدیه ، ولی بر خلاف دیروز زیاد گریه ام نمیاد

نمیدونم وقتی اینا را میخونی  کجایی و چیکار میکنی ، نمیدونم اون موقع من کجام ، اما میدونم وقتی اینارا میخونی دلت خیلی گرفته ، یا اگه نگرفته باشه میگیره ، دل منم میگیره ،اخه هر وقت تو ناراحتی یا مشکلی داری دل منم شور میزنه و میگیره ...

عزیزم از دیروز که تو سرویس با اون خبر کشنده تیر خلاص قلبم را زدی ، تا حالا انقدر گیج و ناراحتم  که حتی درک درستی از زمان و مکان ندارم ، باور کن اگه منو تو خیابون ببینی روت نمیشه باهام راه بری چون اصلا تعادل روحی و روانیم را از دست دادم
دیروز با یه بغض عمیق و محکم رسیدم خونه ،ماما نم برای افطار میخواست کباب درست کنه ، حساب سرش شلوغ بود ، شاید برای همین زیاد پا پیچ نشد ، نمیدونم چرا ترسیدم بمونم خونه یه هو زد به سرم هنوز دو دقیقه نشده بود که گفتم علی میخاد افطار بده و من باید برم اونجا از اونطرف هم میخام برم دنبال خونه دیر میام ، خدا را شکر مامان هم گیر نداد و نفهمیدم چطور زدم بیرون .
از تو سرویس که باهات حرف زدم تصمیم گرفتم یکم پول برات بفرستم ، ولی راستش از حرفت دلم گرفته بود اخه تنها مشکلت برای رفتن پول بود و هر چی منتظر موندم که تو حرفات بشنوم یکم از ناراحتیت و دل تنگیت هم بخاطر منه خبری نشد ، بهر حال سر راه اول رفتم سر یه خود پرداز بالای خونتون که خراب بود برای همین برگشتم و از بعدی یه صورت حساب گرفتم اخه شماره کارتی را که بهت داده بودم نداشتم و نمیخواستم از خودت بگیرم ولی تو صورت حساب شماره کارته نبود و مجبور شدم بی خیال شم....
چشمام پر از اشک بود و گاهی صدای هق هقم تو صدای بلند اون CD  که دوستت برای سفر دوم به شمال زده بود گم میشد ، به اختیار به پخش ماشین نگاه کردم و یاد اون روز تو خیابون طالقانی افتادم که شما منتظر من بودین و من به بهانه خرابی ماشین داشتم اون پخش را میبستم ، اخه سفر قبلی بهت قول داده بودم و دلم میخاست حسابی ذوق زده ات کنم که بازم نشد.
اومدم از سمت کوه صفه از همون جاده که بارها با هم از رد شده بودیم یه نهایت سرعتی که میتونسم راه افتادم سمت همون جایی که خیلی از لحظه های اروممون را اونجا سپری کرده بودیم ، تو جاده فرو رفته بودم تو صندلی و بی خیال تا اخر گاز را فشار میدادم و میدونم اگه پیشم بودی حسابی داد و قال راه مینداختی ،اما تنها بودم و باور کن اگه اتفاقی هم میافتاد برام مهم نبود .
بعضی وقتا انقدر اشک چشمام را پر میکرد که به زحمت جلوم را میدیدم و فقط خدا خدا میکردم که به غروب افتاب برسم ، به خدا گفتم تو که همه چیزا ازم گرفتی حداقل چه مرده چه زنده منو سر غروب افتاب برسون بابا محمود ، ولی باز خدا با من نساخت و وقتی رسیدم افتاب رفته بود پایین و از اون سرخی قشنگی که اون بار با هم دیدیم خبری نبود ، تو راه به کوه ... خیره شده بودم و دستم را گذاشتم رو جای خالیت رو صندلی کناری و به کوهت گفتم ببین اینبار دیگه تنها اومدم ، دیگه باید عادت کنی منو تنها ببینی ، اما بی معرفت اونم ساکت بود و هیچی نمیگفت ، راستی یادته روزی که اسم تو را گذاشتیم رو اون کوه....
کنار پل خلوت خلوت بود ، من بودم و خودم و صدای اب ، تو این گیر و دار علی گیر داده بود برم شرکت و یکم مشکلاتش را حل کنم که با کلی معذرت خواهی بیخیالش کردم ، فقط زنگ زدم به ابی که اگه لازم شد اون بره و امشب جور منو بکشه ، تلفن را که قطع کردم یه سیگاره دیگه روشن کردم و رفتم لب اب ، ماشینم درست جایی بود که اونروز اون پرایده را شستی !!!!! به اون مغازه اون طرف خیابون ، با اب ، و اون جای که چند شب قبل از رفتنت حصیر پهن کرده بودیم و نشستم ، به اون پل نگاه میکردم  و یاد تمام خاطرات قشنگی میافتادم که با هم داشتم ، به عکسی که رو پل از هم گرفتیم ، اون مسابقه دو ، لی لی و ......
سیگار تمام شده بود و من هنوز غرق خودم بودم ، اشکام اصلا اختیاری نبود ، وقتی زنگ زدی یکم خودمو جمع و جور کردم و با انرژی باهات حرف زدم ، ولی خوب تو هم منو میشناسی و فهمیدی که دلم گرفته ، ولی خوب نفهمیدی که چقدر خرابم ، شاید پیش خودت فکر کردی یه ناراحتی مثل بقیه ناراحتی های منه ولی اینبار خیلی فرق داشت ، همیشه حتی اگه تو میخواستی تمامش کنی یه چیزی ته دلم میخواست باز با هم باشیم و یه امیدی بود اما حالا نه امیدی بود و انگیزه ای برای برگشت ، من تصمیم خودمو گرفته بودم و میدونستم که دیگه قصه به اخر رسیده ....

تو اون حس و حال یاد مریم افتادم و ماه رمضون اون سال ، هرچند این عشق با اون زمین تا اسمون فرق داشت اما اون موقع فکر میکردم بزرگترین عاشق دنیام ، همیشه همینطوره ، اره اون سال هم ماه رمضون که شروع شد ما رابطمون را موقتا قطع کردیم و من ریش گذاشتم تا بعد ماه رمضون قیافم کلی تغییر کرده باشه، اون سال اولین باری بود که ریش میزاشتم و این تا وقتی با تو اشنا شدم ادامه داشت که پارسال دیگه ریش نگذاشتم ، اما امسال که خودت خواسته بودی و حالا دیگه ریشم در اومده بود و بلند شده بود ، باز ماه رمضون بود و باز جدا شدن ما یه ربطی به خواهرت داشت ، اونم خواهرش زیاد از من خوشش نمی اومد
مریم هیچ وقت منو با ریش ندید ...
شاید تو هم هیچ وقت این ریش منو نبینی ، مریم رفت دنبال زندگیش و با یه نفر دیگه تا اون روزی که تو خیابون دیدمش دست یه نفرو گرفته بود و بلند بلند میخندید ....


یک ساعتی اونجا بودم یکم اروم تر شده بودم اما راستش رابخوای یکم چشمام می سوخت ، دنده عقب که گرفتم تا برگردم یاد اون روز افتادم که رفتی رو جدول ...
اینبار نبودی که دعوام کنی که رو شنا تیک اف نزنم ، منم تمام دق دلیم را سر گاز ماشین و اون شنا در اوردم و خاکی کردم که نگو ...
دوباره با سرعت برگشتم سمت اصفهان ، تو راه تو فکر و خیال خودم گاهی میخندیدم گاهی گریه ، گاهی داد و بعضی وقتا هق هقم تا اسمون میرفت ، عقربه کیلومتر بین 150 تا 180 بازی میکرد و وقتی رسدیم پل زندان یاد اون روزا که برای بیشتر پیشت بودن مسیر را دو میکردم رفتم سمت کوه صفه و بی اختیار سمت بهارستان ....
مستقیم رفتم جلوی پارکش همون جا که رانندگی تمرین میکردی ، یادته ؟؟؟؟  در اون خونه قشنگه باز بود و جلوش کلی ماشین پارک بود ، خیلی توالت داشتم ، وقتی پیاده شدم که برم تو اون دستشویی کثیف یاد اون شب افتادم که اونجا با نسیرن رفتی توالت و من نگران بودم کسی مزاحمتون نشه....
حس میکردم تمام تنم بوی سیگار میده ، یه ابی به صورتم زدم و راه افتادم
از ظهر چیزی نخورده بودم ، اومدم تو بهارستان از جلو اون پیتزایی هم رد شدم و بعد به یاد اون روزا یه رانی هلو گرفتم و اومدم سمت اصفهان
مسجد کعبه ، اون مغازه ها که اون سگه جلوش بود ، اون شب بارونی ، تمام شبایی که از اونجا رد میشدیم .... همش مثل فیلم از جلو چشمام رد میشد اما تو پیشم نبودی...

دیشب تا صبح چندین بار وحشت زده از خواب پریدم ، و یه سر گیجه عجیب داشتم ، دلم میخواست خوابتو میدیدم اما فعلا روزگار با ما سر سازگاری نداره ...
یه کار بد هم کردم ، موقع خواب هرچی فکرت میومد سراغم که کنارت بخوابم مقاومت میکردم ، خیلی سعی کردم که بهت فکر نکنم و نمیدونم کی و چجوری خوابیدم ، اما صبح خیلی خسته بودم

 

ساعت نزدیکه 3 شده و تقریبا سه ساعت دیگه بیشتر به پایان عمر زندگی مشترکمون مونده ، اون هواپیما از زمین کنده میشه و تو یاد حرفای من میافتی که وقتی هواپیمات بلند شد ، بدون که دیگه دلقک برای همیشه مرد ، تو میری برای شروع یه زندگی تازه ، و من باید برم که سد راه خوشبختیت نباشم ، که بدونی اینجا کسی منتظرت نیست تا بتونی زندگیت را بسازی

سخته ؛ حتی نوشتنش هم برام خیلی سخته
تو رو خدا نگی از خدام بود ، نگی منتظر بودم که بری، نگی بی معرفت بود ؛ نگی دوستم نداشت ، فکر نکنی حالم خوبه و دلم خوش ....
به جون یه دونه پسرمون که خیلی دوستش دارم به جون خودت که بیشتر از چیزی دوستش دارم عاشقتم ، درسته که این اواخر یکم سرد وخسته شده بودم اما اینا بخاطر دوست نداشتن نیست
اونا همش به خاطر این دوری لعنتی و اون کیش خراب شده و تمام خستگی هایی که سوهان روحم شده بود ، برای من از دست دادن تو از دست دادن تمام امید به خوشبختی و زندگی با عشقه ، از دست دادن اعتماد به نفسیه که زمونه لهش کرده

دیگه خستم ، بعد دوباره می نویسم

تولدم مبارک!!!

من برای سال ها مینویسم.....
سالها بعد که چشمان تو عاشق شد...
افسوس که قصه ی مادر بزرگ درست بود....
همیشه یکی بود و یکی نبود

حرف قشنگیه من برای همیشه یکی بود و یکی نبود ، امروز من هستم و خدا میدونه که فردا اصلا یادی از من میکنی که اون وقت تو باشی و من نباشم ، یعنی روزی میرسه که تو هم اندازه من...

روی صحنه بود و با لودگی هاش همه را میخندوند ، بعضی ها چقدر پست وحقیر نگاهش میکردن ، دلش میشکست و چیزی نمیگفت ، بعضی ها تو دلشون از یه مرد انتظار وقار بیشتری داشتن ، بعضی ها هم به زبون میاوردن و بچه صداش میکردن ، اما اون عادت کرده بود ، نه اینکه همیشه اینجوری باشه ، قبلا بیشتر سعی میکرد مواظب شخصیتش باشه تا هر کس و ناکسی لگد مالش نکنه ، اما حالا دیگه دلش اینجا نبود ...
اون صندلی که امشب خالیه همون صندلی است که عشقش روش نشسته بود ، همون صندلی که اون نگاه ساده بهش خیره شده بود دلقک را به رقص اورده بود ، همیشه عکسشو اونجا میبینه ، همیشه با خودش فکر میکنه که نشسته و داره لبخند میزنه ، همه میگن کارش بهتر شده اخه همیشه سعی میکنه اون تصویر تو ذهنش را بیشتر بخندونه....

رو زمین نشسته ، رسید به بدترین لحظه نمایش زندگیش ، وقتی که پرده میکشن و اون اروم میشنه رو زمین و میره تو فکر ، تا کی ؟ اخرش کی چی ؟
مردم دارن اونطرف دست میزنن و تشویق میکنن اما اون حتی نمیتونه بخنده ، چند وقته دلش میخاد از این کار دست بکشه و بشه هم رنگ مردم ، مثل همه


کی مهربونیتو گرفت از من غرقابه درد
کی دستای نجیبتو طبر برای ساقه کرد

کینه را کی یاد تو داد
تو هم شدی مثل همه
از تن گرم و عاشقت کی ساخته یه مجسمه

باز این ترانه تو ذهنش می پیچه و میخنده که خیلی ها ریتم این ترانه را بلد نیستن و حتی نشنیدنش....


شاید مرگ یه عشق وقتی باشه که تصمیم بگیری تلافی کنی و من امروز دلم میخاد تلافی کنم ، کاری که تو همیشه حد اقل تو حرف میکنی و اخرش میگه مرد و زن هیچ فرق با هم ندارن ، اما امروز دلم میخاد مثل تو بشم