دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

فال من فال تو

همین الان یه پست فرستادم اما هنوز خالی نشدم

بعضی وقتا خرفات هم خیلی حال میده ، مثل فال امروز من ، مثل فال امروز تو
امروز دلم نمیخاست فال تو را بگیرم اما نتونستم ، خیلی حرف دارم اما حالش را ندارم ، تو دوتا سایت فال امروزمون را گرفتم به خوندنش میارزه ، ظاهرا من تنها نیستم که میگم نسبت به من بی تفاوتی بگذریم برای تفریح هم که شده خوندنش خوبه

فال من:
این ماه برای تو تعیین کننده خواهد بود چون باید در فاصله آن تصمیم‌های مهمی بگیری. در عشق و دوستی باید ثابت قدم بود و در زندگی همیشه پیشرفت و ترقی را جستجو کرد.
اون یه فال من:
امروز شانس با تو خواهد بود اما آیا تو هم با آن همراهی؟ گاهی اوقات خوشبختی در خانه‌ای را می‌زند و چون جوابی نمی‌شنود، به ناچار آنجا را ترک می‌کند. پس حواست را جمع کن و از موقعیت بدست آمده استفاده کن

فال تو:
چرا این روزها در مورد وظایف خود سهل‌انگاری می‌کنی؟ درست است که گرفتاری‌های متعددی داری اما این دلیل نمی‌شود به کسانی که دوستشان داری و یا آنها تو را دوست دارند، بی‌توجه باشی.
اون یه فال تو:
کسی هست که تو را دقیق می‌شناسد و همیشه در سختی‌ها در کنار تو بوده است اما تو بی‌اعتنا از کنارش می‌گذری. باید قدر او را بدانی و دوباره آبها را به جوی باز گردانی تا امید تازه‌ای در زندگی پیدا کنی

بهار عشق

دیروز از سر کار که رسیدم خونه یک است ابگرمکن را روشن کردم و تا اومدم دستی به سر و گوش کامپیوتر خونه بکشم اب گرم شده بود ، از جمعه یه شوقی داشتم و همش منتظر بودم ، یه نگاه به صورتم انداختم و پیش خودم فکر کردم که بهتر فردا صبح اصلاح کنم ، هرچی به امروز صبخ نزدیک تر میشدم بیشتر هیجان و دلهره داشتم ، شاید حرفش که دلش خیلی برام تنگ شده را باور کرده بودم ، البته دلتنگی من به اون شدتی که انتظار داشتم نبود ، اخه اینقدر این چند وقته حرف از رفتن زده که تمام دنیای منو بهم ریخته ، شاید دارم تمرین میکنم ، سعی کردم کمتر بهش فکر کنم ، هرچند نشد ، اما خوب اینکه میدونم بالاخره بر میگرده خودش خیلی خوبه و تحمل را راحت تر میکنه ، راستش وقتی پشت تلفن گفت که خیلی دلتنگ شده یکم از خودم خجالت کشیدم که چرا اندازه اون دلم تنگ نشده اما حالا حس میکنم که اینبارم من بردم و با اینکه کمتر از چیزی که فکر میکردم اذیت شدم اما بازم خیلی بیشتر از اون دلم تنگ شده بوده....
اها یادم رفت ، خلاصه امروز صبح هم خواب الود بیدار شدم و مستقیم رفتم ریش تراشم را برداشتم و یه راست رفتم تو حمام ، حتی بیشتر از همیشه به صورتم ور رفتم و خیلی خوب اصلاح کردم ، لباسهای دیروز را گذاشتم کنار ، افتر شیو زدم و با وسواس ادکلون addidas که خودش برام اورده بود را انتخاب کردم و چند تا پیف بیشتر از هر روز به خودم زدم ، رفتم یه جوراب تازه برداشتم و ....
خلاصه کلی حال به خودم ، بر عکس همیشه صبح با انرژی از خونه زدم بیرون و توی سرویس همش به این فکر میکردم که نکنه فال دیشبم درست از اب در بیاد و امروز هم نیاد !
اما انقدر حرفش باورم شده بود که پیش خودم فکر میکردم حتما هر جور شده میره فرودگاه و یه جا هم گیرشون میاد و امروز عصر میبینمش ، صبح دو سه تا از بچه ها پرسیدن امروز میری ورزش؟؟؟ و منم با تردید گفتم بستگی داره !
خیلی جلوی خودمو گرفتم که دیرتر بهش زنگ بزنم ، اما وقتی ساعت 8:30 موبایلش زنگ خورد و البته بر نداشت فهمیدم که امروز هم نمیاد ، دوباره بهش زنگ زدم و وقتی خواب الود جوابم را داد فهمیدم که خیلی خوش خیال بودم ...
از اولش هم میدونستم که وقتی میره برگشتنش کلی اعصاب خوردی داره ، اما با این وجود هر طوری بود براش بلیط پیدا کردم و راهی شد .
اصلا برام مهم نیست که اینو بخونی یا نه ، اصلا مهم نیست دوباره قیافه حق به جانب به خودت بگیری یا پشیمون بشی ، باور کن الان اصلا برام مهم نیستی ، حتی مهم نیست که حق با من باشه یا با تو ، فقط الان نمیخام حتی بهت فکر کنم
در هر حال اونچه برای من مسلمه اینه که کار همیشگیته ، کاشکی ادما وقتی یه چیزی را داشتن قدرشو میدونستن ، ادما یه عمر دنبال عشق میدون اما وقتی بهش میرسن یا ازش میترسن یا درکش نمیکنن و میشه اون شعر مسعود فرد منش که با حسرت میگه

من تمام هستی ام را در نبرد با سر نوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم ، کشتم
من بهار عشق دیدم ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من زمقصد ها پی مقصود های پوچ افتادم
تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همۀ صبر و قرارم رفت
بهارم رفت ، عشقم مرد ، یارم رفت

بی خیال ،اینم از امروز ، دلم خیلی گرفته ، نمی دونم شاید اون چیزی که اون میخاد ولی ازش میترسه را خودم عملی کنم ، اگه بدونم اخرش اینه من جراتش را دارم ، قدرتشم دارم ، بهر حال ادامه دادن یا ندادن این قصه سخته ، پس چه فرقی میکنه سختی سختیه دیگه....
امروز خیلی ناراحتم
خدایا چرا اینجوریه ، چرا یکی اینقدر مشتاق و یکی گیج خوابه ، چرا خدا ، منم دارم مثل رضا میشم ، یادمه اگه کسی کاری باهاش داشت خودش میرفت دنبال طرف ، اگه کسی دلش برای رضا تنگ شده بود رضا بود که میرفت سراغ اون ، اگه کسی تو درساش مشکل داشت بازم رضا بود که خودم میرفت کمکش میکرد ، همیشه رضا بود که برای دیدن ، همراه بودن ، کمک کردن ، بودن و رفاقت کردن پیش قدم بود اما حیف که هیچ کس حتی من قدرش را نمیدونست ، حیف که انقدر دستش بی نمک بود که همیشه منت بقیه را هم میکشید ، حتی بعضی ها ازش میترسیدن که چرا اینقدر میخاد به ما کمک کنه حتما یه نیتی داره ، حتی خیلی ها باهاش دشمنی میکردن با اینکه رضا به کسی بدی نمیکرد ، همیشه فکر میکردم اگه ادم نیتش خیر باشد خدا هم کمکش میکنه و اونا پیش همه عزیز میکنه اما انگار اینجوریا هم نیست
حالا قصه من درست تو سن و سالی که رضا به اینجا رسیده بود داره شبیهش میشه ، از یه ناهار بیرون رفتن گرفته تا تو کار و زندگی ....
خستم ، انقدر از همه چیز خستم که دلم میخاد از همه دور باشم ، از همه ، از همه ادمهایی که یا کاری به کارم ندارن یا اگه دارن میخان نصیحت کنن و نصف دین منو کامل کنن ، از ادمایی که هیچ صداقتی تو دلسوزی هاشون نیست.
به هر حال یه روز دلت برای این همه اشتیاق و التماس من تنگ میشه ، یه روزی که قطعا کنارت نیستم ، میدونم یه روز حسرت این روزها را میخوری ، شایدم نخوری ، هنوز خوشحالم که تمام توانم را خرج کردم ....
تا چیزی را داریم قدرشو نمیدونیم

درهم و برهم

اگه بگم دلم نگرفته دروغ گفتم ، یه حال عجیبی دارم اصلا مغزم کار نمیکنه ، حتی احساساتم هم کار نمیده ، راستش این زمزمه های رفتن خیلی روم تاثیر بدی گذاشته ، انگار نا خود اگاه دارم با این قضیه کنار میام ، هرچند میدونم که روزای سختی جلو رو دارم اما حس میکنم باید با این حقیقت کنار بیام انگار یه چیزایی تو وجودم داره نا خوداگاه به تنهایی عادت میکنه...
یکم سعی کردم به ادمای دیگه نگاه کنم ، سعی کردم نسبت به دخترها و زنهایی که از کنارم رد میشن خیلی بی تفاوت نباشم ، سعی کردم یه جور دیگه نگاه کنم ، جوری که شاید یکی از این ادما یه روز شریک زندگی من هستن ، دیگه حوصله دوستی و عشق و عاشقی ندارم ، دیگه میدونم که تو وجود زنها اون هیجانی که اوایل جوونی فکر میکردم وجود نداره ، حداکثر یه س...س داغه که وقتی تمام میشه دلم میخاد یه سیگار بکشم و همونطوری لخت تنها رو تخت دراز بکشم و در پنجره را باز کنم و به خودم فکر کنم ، شاید دلم بخاد یه سیگار دیگه با اتیش سیگارم روشن کنم ، شایدم ...
البته تو همیشه از تمام قوانین زندگی من مستثنی بودی ، یه چیز دیگه ، یه حسی ، یه نیاز ، یه عشق نمیدونم چی اما یه چیزی که هیچ وقت ازش سیر نشدم

الان زنها برام چند دسته شدن ، یک گروه مادر و خواهر و ... هستن که برام عزیز و مقدسن ، یه نفر عشقمه که تا اخر عمرم عشق مقدسم میمونه با اینکه دیگه قرار نیست کنارم باشم ، احتمالا یه نفر زنم میشه که سعی میکنم حداقل یه انتخاب درست بکنم اما نمیدونم چقدر میتونم دوستش داشته باشم ، بقیه هم از نظر من اصلا مهم نیستن ، حداکثر میشه باهاشون خوابید
میدونم زیاد انسانی نیست ، اما خوب من کاری به کار کسی ندارم ، دیگه خیلی دلم میخاد تو خودم باشم ، یه ادمی که از خودش بیرون نمیاد مگر اینکه مجبور باشه ، دلم سکوت میخاد ، دلم فقط ارامش میخاد ، یه خونه خلوت و خالی از هر کس دیگه ، یه پنجره که ازش هوای خنک بیاد تو ، یه تخت دو نفره که فقط خودم روش بخوابم ، یه بالش نسبتا بلند و یه تشک و ملافه خیلی نرم و سبک ، یه عالمه اب پرتقال ، یه شیشه پر شامپاین که خالی نشه و خیلی سیگار و یه لپ تاپ و اینترنتی که فقط blogsky را باز کنه
راستی یه سیستم صوتی بزرگ هم میخام
وای یادم رفت ماشین هم میخام با یه سیستم توپ و یه جاده خیس ، با اون بارون های ریز شمال ، یه جاده که تا بی نهایت تو جنگل بپیچه و منو از تمام دنیای دور و برم دور کنه ، دور دور
چقدر ادمای دورم برام کم رنگن ، چقدر دنیا سرد و خالیه ، چقدر هوا گرمه ، وای خدا کاش الان کلاه قاضی بودم ، اون جای همیشگی کنار همون سخره . پتوم را پهن میکردم و زیر افتاب گرم وقتی باد خنک رو تنم سر بخوره یه خواب اروم برم ، صدای کپک و تیهو .....
چقدر دلم برای سکوت کوه تنگ شده ...
دلم یه شب پر از ستاره اما سیاه میخاد که نور ماه توش نباشه و با تک تک ستاره ها حرف بزنم ، دلم یه شهاب بزرگ میخاد که وقتی از یک گوشه اسمون شروع به سوختن میکنه کلی طول بکشه تا خاموش بشه و من با چشمام اروم و بی صدا دنبالش کنم ، یه سکوت سرد که حتی اگه یه مارمولک رو ماسه ها راه بره صداش را بشنوم ، انقدر ساکت که نفسم را حبس کنم که مابادا سکوت کویر را بشکنم
دلم میخاد صدام قشنگ بود ، بلند ، پر و خش دار که با اخرین قدرتم اواز بخونم ، کاش ساز بلد بودم ، مثلا سه تار ، یا حداقل گیتار ، یا ساکسیفن اره انگار بیشتر دلم ساکسیفون میخواد ، مثل این یارو مو فرفریه ، چه لذتی داره ! تمام فریادش را تو سازش خالی میکنه و هیچ کس نمیفهمه که داره داد میزنه .....
حس یه برنده را دارم ، با اینکه باختم اما یه جورایی بردم ، من کاری کردم که شاید کمتر کسی تونسته باشه بکنه ، نمیدونم ولی اندازه عشقم را خیلی بزرگ میبینم ، الان حس میکنم که روحم خیلی بزرگه ، گرچه خسته و شکسته اما بزرگه انقدر که  تمام دنیا توش جا میشه
احتمالا یکمی نوع زندگیم عوض میشه ، الان فرصت های خیلی خوبی برای یه کوچ بزرگ دارم ، گزینه های خوبی دارم ، شاید تا اخر امسال اصفهان باشم ، شاید سال دیگه همین موقع ها یه تازه وارد تو یه مملکت غریب باشم ، شاید طبقه ششم یه اپارتمان تو تراس به پشتی تکیه زده باشم و به دود سیگارم نگاه کنم ، نمیدونم ؛ واقعا نمیدونم
فقط میدونم سرنوشتم ابستن یه تغییر بزرگه ، من اول یه راهی هستم که سرنوشت برای کشیده و نمیدونم فردای امروزم چیه ، شاید هم اون سیاهی مبهم که همیشه ته ذهنم میبینم تعبیر بشه ؛ گرچه ازش میترسم اما انگاری یه جورایی به اون هم راضیم
دیدن یه تاریکی مبهم تو اینده برای ادمی مثل من که زیاد فکر میکنه ، زیاد نقشه میکشه و خیلی دودوتا چهار تا میکنه یکم عجیبه ، اما این حس از بچگی با من بوده ، قبلا حتی تصور 25 سالگی را نمیکردم اما حالا 27 سالمه ، همیشه یه حسی نسبت به 8 دارم ، مثلا 28 ، 38 ، 48 و ... اما راستش رابخواین از 38 بیشتر از همه خوشم میاد ، خیلی عدد قشنگیه دلم میخاد به حسم گوش بدم ، به حسی که خیلی وقتا بهم راست گفته ، به یه چیزی تو وجودم که خیلی چیزها را باهاش درک کردم اما لعنتی در این مورد خیلی ساکته
بگذریم چقدر امروز حرف زدم

الان ازم دوری ، خیلی دور پشت زاگرس ، پشت این همه کوه و بیابون ، وسط خلیج فارس ، دور دور ، دیشب خیلی دلت گرفته بود ، دلم من هم برای دل تنگیت گرفت ، دلم خواست یه بار دیگه جلوت بایستم و تو خودتو تو بغل من رها کنی و انقدر محکم فشارم بدی تا نفست به شماره بیافته ، سرت را بزاری رو شونه ام و سینه های مهربونت را محکم به سینه ام فشار بدی و سرت را شونه هام بکشی ...
دلم خواست ارومت کنم ، دلم خواست یه باز دیگه از اینکه تونستم ارامش را به تن خستت بدم احساس غرور کنم ، بعد همینطور که دستم را دورکمرت حلقه کردم اروم ببرم پایین ببرم زیر تی شرتت و اروم بکشم بالا تا لختی تنت را رو تنم حس کنم ، لبام را بزارم رو شونه هات و انقدر ببوسم که دیوونه بشی
میدونم چه حالی پیدا میکنی وقتی تن لختت به بدنم میچسبه و خوتو را مثل مار به بدنم میپیچونی ، بلند نفس میکشی و دیگه تمام غم های دنیا از دلت میره ، اونوقت که اسب وحشی من مثل یه بره رام اغوش من میشه و عشق شهوت تمام وجودش را پر مکینه ، یه اتیشی تو تمام وجودت گر میگیره و لبات را میزاری رو لبای همیشه تشنه من
پیرهنم را در میارم که تو هم از زبری تن لذت ببری ، نرمی تن تو  زبری تن من ، نفس تو گردن من ، لبای من و باریکی و بلندی گردن تو ، نفس به شماره افتاده ما و تمام فرشته ها که جمع میشن تا رمانتیک ترین گناه دنیا را ببینن ، فرشته ها ته دلشون گرفته و حسرت میخون که کاش این رقص گناهی به این بزرگی نبو ، و شاید اونا هم با تردید به سرنوشت نگاه کنن
دستای من که تو موهای تو گره میخوره و دیوانگی و خشونی که تو دوستش داری ، چشمای بسته تو و چشمای خیره من به تو ، سر من و شونه تو ، ارامش تن من قربون صدقه رفتنهای تو ....

ببخشید نمیخواستم س..سی بنویستم اما پیش اومد ، میدونم که تو هم اینو میخای و فقط ما میدونیم که شهوت نیست ولی اسمی هم براش سراغ نداریم
به هر حال داری بر میگردی پس فردا صبح ، منم منتظرت میمونم ، دوست دارم

فیلم هندی

یه زمانی فکر میکردم که داستان تمام فیلم های هندی کپی و پیست هم دیگه هستن و یه جایی یه بابایی یه داستانی از خودش در اورده و هر کس یه تغییری میده و برای خودش یه فیلم درست میکنه ؛ اون روزا حتی فکر نمیکردم که یه داستان عاشقی واقعی تو دنیا وجود داشته باشه

امروز خودم یه جورایی شبیه خیلی از داستان های دلسوز عشق و عاشقی هستم ، هرچند از اونجا که همیشه عاشق چیزای خاص هستم داستان خودم خاص تر از بقیه قصه هاست

نزدیک رفتنش بود و باز مثل همیشه هر دور شدنی منو یاد جدایی مینداخت و حسابی به هم ریخته بودم ، یه ترس و دلشوره با همون طعم تلخ همیشگی که هیچ وقت نمیتونم بهش عادت کنم . تو چند روز گذشته همه تلاشم را کرده بودم که بیشتر پیشش باشم و به هر بهانه ای و هر قیمتی میدیدمش ، اونشب هم موندم اضافه کاری!!!! البته خونه اونا تا بیشتر پیش هم باشیم
این چند وقته یه جواریی عاشق این ارامش کشنده خودم شدم ، همون ارامشی که گفتم از گوسفنده یاد گرفتم ، چیزی که فکر کنم این چند وقته حسابی باعث تعجب و گیجی تو شده ......
حرفای دم گوشی و اشکهایی که اروم اروم راه خودشونو تا رو تختی اختصاصی مون پیدا میکرد و تاریکی اون اتاقی که هر وقت به سقفس خیره میشم یاد اتفاقات زیرش می افتم و یه گیجی دردناک تو تمام وجودم میپیچه ، شونه های خستم که بالش خستگی های یه عشق خسته میشه و حرفای دلتنگی که تشنه شنیدنشونم ، شاید مسخره باشه اما گیره هاشو دوست دارم ، اینجوری رنج این دوری کمتر ازارم میده اخه این گریه ها کمکم میکنه که هیچ وقت عشقی که تو دلش داره را فراموش نکنم و هیچ وقت احساس پشیمانی بهم دست نده
حرف از همه جا و باز اشکاش که صورتشو میسوزونه و هنوز هم اشکاش بمن ارامش میده ، خوبه که ادم محرم اشک کسی باشه البته نه هر کسی اما دیدن خیسی صورتی که حرمت گریه را میدونه خالی از لطف نیست ؛ خوبه که اشکات هم باهاش همراهی کنه و اروم اروم گریه کنی
شاید این خیلی مسخره باشه اما خیلی وقتا که به این جدایی فکر میکنم بیشتر از خودم دلم برای تو میسوزه ، برای وقتی تنها میشی و دلت لک میزنه تا گوشی را بردای و زنگ بزنی و باز به حرفای تکراری من گوش کنی و باز از هم دیگه بپرسیم دیگه چه خبر ، اخه این چه خبر گفتنا و یک ساعت پشت تلفن حرفای تکراری زدن نشونه دل تنگی و ناراحتی از دوریه ، که هر دومون دلمون میخاد کنار هم باشیم حتی اگه هیچ حرفی برای همدیگه نداشته باشیم
داشتم میگفتم دلم برای روزای دلتنگیت میسوزه ، وقتی دلت میگیره و سرت میخاد تمام خستگی هاش را یه جا خالی کنه شونه های بی منت و یک رنگ منو نداشته باشی تا بتونی اروم اروم و بی صدا گریه کنی ، نباشم که انقدر ازت بپرسم چته ؟ چته ؟ تا مجبور بشی یکم حرف بزنی و خالی بشی ، نباشم
نگو سر خودم معطلم ، خودتم خوب میدونی همیشه خریدار دلتنگی هاتم ،  نه اینکه ناراحتیت را بخوام ، اما وقتایی که دلت گرفته دلم میخاد تمام غصه هات را خالی کنی یا حداقل با من قسمت کنی ، خدا کنه اونی که باید قبلا این کار را میکرد یاد گرفته باشه که سنگ صبورت باشه تا جای خالی من ازارت نده
اینا را که میگم معنیش این نیست که خودم ککم نمیگزه و با رفتنت اب از اب دریای دلم به هم نیمخوره ، خودتم خوب میدونی که با رفتنت تمام دریای وجودم متلاطم و طوفانی میشه ، شاید باورت نشه اما اون بار که رفتی وقتی خیلی دلم میگرفت بیشتر دل تنگی هام برای دلتنگی تو بود نمیدونم اون روزا حس میکردم پشیمونی و دلم برای پشیمونیت هم میسوخت
امشب دلم خیلی غصه داره ؛ اول این نوشته ها دیروز صبح تو اردبیل اون موقع که دوباره حرف رفتن زدی نوشتم اما وقتی زنگ زدی گفتی نمیری با اینکه کلی خیالم راحت شد اما یه حال عجیبی داشتم که تا شب نتونستم چیزی بنویسم ، حالا هم که اومدم اصفهان انقدر دمقم که حتی حال حرف زدن ندارم

ته حرف اینکه دوست دارم ، حتی اگه یه روزی نخوام ببینمت ، اگه بری ، اگه نری ، اگه با تو باشم یا نباشم ......
خیلی دلم گرفته ؛ یه دنیا غم تو دلم نشسته و یه دنیا دلم برات تنگ شده ، از دست خودم ناراحتم ، اخه از وقتی که تصمیم گرفتی بری بعضی وقتا به زنای دیگه نگاه میکنم و به این فکر میکنم که میتونم یکی از اونا را یه روزی دوست داشته باشم ، یعنی واقعا میتونم یه روزی تمام این دنیای قشنگ را با همه خاطراتش فراموش کنم؟؟؟!!!


از اصفهان که رفتم وقتی تو فرودگاه تهران پیاده شدم ، وقتی از کنار اون صندلی که اونبار نشستی بودی رد شدم ، وقتی گاری دستم گرفتم وقتی وقتی وقتی .......
وقتی از میدون انقلاب تهران رد شدم وقتی از جلوی پارک لاله رد شدم .....    وای خدا این چه عذابیه حتی تو تهران هم ازت هزار تا خاطره دارم ، اگه بری حتی نمیتونم از این شهر لعنتی هم برم و تهران زندگی کنم
خوش به حالت که از این مملکت میری , میری و تو مسیر کار ، تو اب پرتقال فروشی ، تو خیابون شیخ بهایی ، توحید ، بابا محمود ، شب ، روز ، بارون و سرما و گرمای این شهر نفرین شده یاد گذشته ای که فقط برات حسرت داره نمی افتی

از حرفام ناراحت نشو فقط دلم گرفته ، یه دنیا دوست دارم

متلک

(احتمالا این چند روزه زیاد مینویسم اخه ارومم میکنه، الان داشتم باهات حرف میزدم ، گفتی همه حرفام و کارام متلکه! ناراحت شدم برای این اسم این یکی را گذاشتم متلک)

با صدای زنگ موبایل باباش از خواب بیدار شد ؛ با بی حوصلگی کلید سبزه را زد ، ابی بود ، خوش به حالش تو این سرما چه حسی برای استخر داشت ، برعکس دلقک دلش می خواست فقط بخوابه برای همین بر عکس همیشه که زود خر میشد و دل کسی را نمیشکست اینبار یک کلام گفت نمیام و سعی کرد بخوابه اما چه تلاش بیخودی ، مسخره اس که تو اون خواب الودگی و خستگی به فکر ابی بود که ناراحت شده و از دست خودش دلخور بود
به فکر بی کاری جمعه ها تو خونه افتاد و از طرفی خیلی هم دلش نمیخواست بره خونه عشقش ، یعنی یکم روش نمیشد و زیاد هم حالش خوب نبود میدونست اگه بره حال اون را هم میگرفت ، از طرفی نه حال تلوزیون داشت ، نه حال غرغر مامانش
اه ؛ حال هیچی را نداشت دلش میخواست بخوابه اما دیگه انقدر فکر تو سرش بود که عمرا خوابش میبرد ، گوشی را برداشت و گفت منم میام

اب استخر گرم بود و پراز موج و تلاطم ولی پیش دریای طوفانی درون دلش لنگ مینداخت ؛ لبه استخر نشسته بود و با خودش فکر میکرد که حتما تا حالا نگران شده که بهش زنگ نزدم ، اخه ساعت نزدیک دوازده بود

همیشه به دوستاش میگفت مسخره ترین چیز دنیا وقتی ندونی چیکار میخوای بکنی اینه که بشینی پشت کامپیوتر و به اینترنت وصل بشی ، یه دنیای بزرگ جلوته که هیچ چیزش به دردت نمیخوره ، حالا اونم دچار این مسخره گی شده بود ، نه حوصله چت داشت ، نه خبر خوندن و نه حتی فیلم دانلود کردن ؛ حتی حال نداشت 100 تا فیلمی را که براش گرفته بود رایت کنه
تمام عشقش برای دانلود فیلم این بود که اونا را رایت کنه بده اون ببینه مخصوصا حالا که داشت ترک میکرد انگیزه اش بیشتر بود ...

لعنت به زندگی بی هدف ، به لحظه هایی که منتظر هیچی نیستی و چه لحظه هایی وقتی که تلفن زنگ میزنه ، وقتی قشنگترین اسم دنیا را روی صفحه موبایلت میبنی ، وقتی قلبت عین اون اوایل با شدت میزنه و خون با فشار تو تمام رگهات می پاشه
حرفای بی سر و ته که عمری براشون وقت نمیزاری ، سوال تکرای دیگه چه خبر که خبر از یه دلتنگی بزرگ میده ، از یه تشنگی شدید برای شنیدن و با هم بود و جواب تکراری هوچی تو چه خبر؟؟؟؟

همه اینا شاید اخرین لذت های مشترکی باشه که میتونی طعمش را بچشی و سعی میکنی با تمام وجود صدای پشت تلفن را به اعماق وجودت بفرستی ، کاش میشد صدا را نفس کشید ، کاش میشد تو این لحظه ها موند و هزار تا کاش دیگه که کاش میتونستم بگم اما حیف ...
حتی وقتی حرف رفتن و تمام شدن دنیای قشنگت را میشنوی باز از اون صدای پشت تلفن لذت میبری ، دلت میگیره اما به قول ابراهم  به هر حال داشتنش بهتر از تنهاییه ، حتی اگه موقتی باشه

وقتی تلفن را قطع کرد خیلی دلش گرفته بود و میترسید سکوت سایت بغضش را بشکنه ، چقدر خدا دوستش داشت که بیشتر دلتنگی هاش تو سرما بود ، اخه سرما برای دلتنگی خیلی خوبه ، وقتی داری خفه میشی اگه گرمی هوا هم بخواد گلوتو فشار بده که خیلی بده
هوا سرد بود و دلش لک زده بود برای چس دود یه سیگار یا شایدم بیشتر ، اما فعلا نمیخواست سیگار بکشه ، دلش میخواست اینجوری پشت تصمیم عشقش باشه که مثلا یه جوری انگیزه داده باشه ، با بخار دهنش ادای سیگار کشیدن ادمای خسته را در می اورد و تو خیالش دود سیگار را تا ته اعماق وجودش میفرستاد
و چه لذتی داشت تو اون سکوت و سرمای ملس قدم زدن زیر درختای بی برگ ، چه دنیای بود حرف زدن با تلفن

وقتی داشت برمیگشت خونه ، انقدر دلش میخواست تلفنش زنگ بخوره و یه صدای مهربون دعوتش کنه ؛ دعوت که نه حتی تعارفش کنه و اون از خدا خسته بگه میام....
انگار خدا بعضی وقتا صداشو میشنوه نه؟؟؟؟  به نظرش خدا باید یکم شرمنده باشه !!!! مسخره است نه ؟ اما این حسشه ، طلب کار که نیست فقط اینطوری حس میکنه حالا هرکی هر چی میخواد بگه

اینبار ماشین نداشت و با ماشین سیاه ولی پر از گل دوستش با همون دلهره همیشگی اول تو کوچه را نگاه کرد و بعد پیچید ، ضربان قلبش تند شده بود و باز با ترس دستش را دکمه زنگ فشار داد
یعنی وقتی در باز میشه ، میفهمه که تپش قلبش تپش عشق و دلهره و هیجان و هزار تا حس دیگه است یا دروغش را باور میکنه که از یک طبقه پله بالا رفتن نفسش را بند اورده ؟؟؟

گفته بود اگه یه روز بخوای برای زندگیش تصمیمی بگیره پشتشه و کمکش میکنه ، گفته بود هر چی بگه قبول میکنه و هیچ وقت اونو مقصر نمیدونه اما اخه بی انصاف از دلی که توش یه دریای طوفانی و پر طلاتمه ، از ادمی که هر لحظه اش پر از ترس و اضطرابه ، از چشمای خیره که مثل ندیده ها میخواد اخرین لحظه های عاشقانه زندگیشو نگاه کنه ، از دستی که ترس خالی موندن داره .....
از اینا انتظار مثل همیشه بودن انتظار زیادیه

به خدا از تو دلگیر نیستم ، از اینکه میخوای بری دنبال سرنوشتت هم ناراحت نیستم ، به خدا قصد ناراحت کردن تو را ندارم ، نمیخوام متلک بندازم ، من همون ادمی هستم که هرچند بی فایده و به درد نخور اما تمام ناراحتی هات را حداقل اندازه شنیدن و قصه خوردن به جون میخریدم ، حالا چرا باید متلک بگم ، من تو عمرم بلد نبودم اما اگه زبونم نیش داره و میسوزونه شاید زبونه اتش حسرتی باشه که درونم را میسوزونه ، چیزی که تو حالا درکش نمیکنی ، دوست داشتن که شاخ و دم نداره

جونم برات بگه که ، من از اول هم به خودم قول دادم که اونطرف زندگی تو را به خودم ترجیح بدم و دادم ، حالا هم میدم ؛ اما تو هم به من حق بده که تو این اوضاع روحی خراب مثل همیشه نباشم
به خدا و به جون خودت برام عزیزی ، میپرستمت ، کاش میدونستی چه حالی دارم
دیگ حال نوشتن ندارم اما برای اخرین بار جون خودم و عشقمون قسمت میدم بخاطر من هیچ تصمیمی نگیری

دوستی وسیع !!!

واقعا نمیدونم این کلمه را از کجا پیدا کردی ،چطوری به ذهنت رسید و منظورت چی بود فقط میخام بگم شوکه شدم
همه چیز داره عوض میشه و من مثل همیشه نمیخام جلوش را بگیرم ، این حرف ها را نمیزنم که تو تصمیمی که گرفتی مردد بشی ، فقط برای خودم مینویسم که یادم نره چه اتفاقای افتاده و چه مسیری را طی کردم ، این باشه سهم من از این دوستی که حالا داره وسیع میشه
نگو مسخره میکنم ، نه دارم تکرارش میکنم که بهش عادت کنم و سعی کنم بفهمم
تو قضیه مسافرت اختلاف من و تو اینه که اولا مسافرت کاری را با غیر کاری قاطی میکنی که هیچ ربطی به هم ندارن و بعد این که اصلا قرار نیست کسی خطایی بکنه چون اصلا احتیاج به مسافرت رفتن نیست ادم میتونه تو خونه بشینه و هزار تا جنایت بکنه ، حرف من سر مسافرت تفریحی رفتن بدون هم دیگه است که حداقل از وقتی رابطه منو تو شکل جدیدش را گرفت من نرفتم و تو حداقل 2-3 با رفتی ، فرق من و تو اینه که وقتی دلم برای یه مسافرت تفریحی تنگ میشه یا نمیرم یا تو را شریک میکنم اما تو اعتقاد داری که ما میتونیم بدون هم دیگه تفریح کنیم.
البته اینم طبیعیه ، یعنی هم تو حق داری هم من ؛ من هنوز به تو یه نگاه دیگه دارم که حتی اگه بهم نمیریسیم تا وقتی با هم هستیم جوری باشم که بعدا فرض محال خواهم بود ، اما خدا را شکر تو واقع بین تری و به این حباب که همین چند روزه میترکه بیشتر دل خوش نمیکنی و دنیای خودتو وسیع تر میکنی ، البته تو خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیدی که نتیجه اش شد چند تا سفر
ببین قیافه نیگر اصلا گله نکردم فقط یه تحلیل فکر کنم منطقی بود از اوضاع خودمون .
منم دلم میخاد یکم واقع بین تر باشم اما از خودم میترسم که اگه تصمیم را بزارم پای عقل کشک و مشکم را به هم میریزه ، فعلا میخام با تمام لحظه هام لاس بزنم ، مثل بو کردن مشروب که همه میگن بده و اخه و اشتباهه اما من باهاش حال میکنم هنوز دلم میخاد با تمام لحظه هام حال کنم ، حتی اگه لحظه های اخر باشه...
راستی دیشب که داشتم نگاهت میکردم قیافه ات را حفظ نمیکردم ، همینطوری داشتم لاس میزدم ، اما خیلی خری که میگی من چیزی از دست نمیدم و تو خیلی چیزا را از دست میدی ، مطمئن باش من بیشتر از تو از دست میدم
اخه با جدا شدن ما تمام دنیای من خراب میشه و ازش هیچی نمیمونه ، چون چیزی غیر از این ندارم که بتونم بهش دل خوش کنم ولی برای تو یه چیزایی میمونه که شاید به زور بتونی بهش دل خوش کنی و خودتو رازی تر نگه داری
نه نه اشتباه نکن این اصلا خوب نیست ، اینجوری اوضاع من بهتر میشه ، شاید بتونم رو اوار و خرابه دنیای خرابم یه دنیای دیگه بسازم (البته شاید) ، مثل این میمونه که یه خونه را خراب کنی و بتونی یه مدل شیک تر و جدید بسازی اما وضعیت تو از این جهت بدتره که اون چیزای که برات میمونه نمیزاره دنیات را کامل از اول بسازی ، مثل این میمونه که یه خونه را بخوای بازسازی کنی و دستی به سر و روش بکشی ، میدونی چی میگم؟؟؟؟؟
امیدوارم دنیات قشنگ ، باشه و همیشه اون دندونای خوشگلت پیدا بشه ، فقط به غریبه ها نشونشون نده اخه بدجوری دل میبره ، شاید یه احمق دیگه مثل من دوباره زندگیت را به هم بریزه
راستی یادت نره به دندونات برسی ، مخصوصا اون که شکسته ، اخه کلی از جذابیت تو بخاطر خنده های قشنگته که دندونات پیدا میشه ، دلم میخاد اگه یه روزی بعد از مدتی دیدمت همینجور خوشگل و دلبر باشی ولی قول  بده بازم برام بخندی....
ولی خداییش از این دوستی وسیع خیلی کف کردم . دارمت دوست
برای همین در مورد قشم خودت میدونی هر تصمیمی بگیری قبوله ، نگران دوبی هم نباش لجبازی نمیکنم ، شاید برم شایدم نه ، اگه با هم بودیم که سر همه حرفام هستم نبودیم هم که دیگه فرقی نداره

من فعلا تسلیم سرنوشتم چون فهمیدم این بازی نه کار تو و نه کار من ، فکر کنم بحث بحث رو کم کنی خدا و سرنوشت والهه عشق و بقیه کله گنده ها باشه برای همین بهتره زیاد سخت نگیریم و اروم باشیم ، اینو از اون بره یاد گرفتم که وقتی قصاب میخواست بکشتش ، وقتی فهمید دیگه ... اروم ابش راخورد و سرش را گذاشت کنار باغچمون و چشماش را بست

 

یک از هزار

داشتم تو کامپیوترم دور میزدم یه فایل بود به اسم finish.txt که چندین ماهه روی دسکتاپ کامپیوترم جا خوش کرده و هنوز پاکش نکرده بودم مال زمانیه که رفته بودی ، میخواستم پاکش کنم اما دیدم خیلی وقته که مهمونمه و دلم نیومد
شاید ناراحتت کنه اما بیشتر برام مهمه که داشته باشمش یا روزی که نمیدونم کی وقتی اومدم به وبلاگم سر بزنم یادش بیافتم ، گفتم وبلاگم چون زیاد بهش سر نمیزنی ، نمیخواستم بگم اما الان چندین ماهه که اینجا سر میزنم به امید اینکه یک خط نوشته باشی ، خیلی خوشحال میشدم اما حالا دیگه خیلی منتظر نیستم

بگذریم اون نوشته را اینجا میزارمش امانت تا بعد

دلم میخاست از حالم ، از تمام فکرایی که تو سرم میچرخه ، از نگرانی ها و سر درد ها از همه مصیبت های این روزای سخت برات بنویسم ، خیلی حرف برای گفتن دارم ، خیلی درد تو دل واموندم هست که دوست داشتم برات بگم اما دیگه ازشون حرفی نمیزنم نمیخام این اتش زیر خاکستر را همش بزنم.
چند روزه خیلی دلم میخاد با یه نفر حرف بزنم ، ابراهیم که انقدر سرش شلوغ و به هم ریخته است که مثل همیشه نمیشه باهاش حرف زد ، چند روز با غزل چت کردم و همش وقتی رسیدیم به یکم حرف زدن اونم مثل همیشه بهانه کار اورد و رفت ، جالبه که اون تا وقتی در مورد خودش و کاراش حرف بزنیم وقت داره اما ... بگذریم انقدر دلم گرفته بود که با وجودی که میدونستم زیاد خوشت نمیاد زنگ زدم به نسرین اونم ظاهرا خطش خراب بود .
دیگه همین کسی دور و برم نبود که بشه باهاش در مورد تو حرف زد با خودتم که دیگه نمیتونم حرف بزنم ، یعنی ترجیح میدم وقتی باهات حرف میزنم به جای درد دل کردن از هزینه ای که بالای موبایل میدم بیشتر لذت ببرم واین روزای اخر هم گله ای نکنم و قدر این روزها را بدونم
تو هم این روزها زیاد دلت نمیخاد به حرفای من گوش بدی و وقتی هم که حرفی بزنم فکر میکنی میخام دلت را بسوزنم و بلف میزنم

اره ، روزگار ما هم اینجوری تو تنهایی محض ، تو سکوت و فکرای مسخره و بیهودگی میگزره و باز مثل همیشه دست به دامن نوشتن شدم .

از دستت دلخورم و شاید برای همین باشه که تو هم مثل غزل ترجیه میدی حرفام را نشنوی ، شاید من خیلی حساس شدم اما حق دارم
من حق دارم حق دارم ناراحت باشم ، حق دارم دلم شکسته باشه حق درام که غرورم جریحه دار شده باشه ، حق دارم اون ادم سابق با اون همه احساس و التماس نباشم ، حق دارم دیگه نخوام اون ادم ساده و عاشق باشم ، حق درام از زمین و زمون متنفر باشم

به گذشته خودم که نگاه می کنم ، یه ادم ساده و

رویای نا تمام تاسوعا

همینطور که به لیست خریدش نگاه میکرد وارد مغازه شد ، صاحبخونه !!!؟
پیر مرد از تو پستوی مغازه داد زد بفرما...
اقا دو مثقال ذعفران خوب میخام با یکم .....
اخرین قلم لیستش را خط زد ؛ هنوز یه دلشوره عجیب تو وجودش بود ، ترس و دلهره و خوشحالی تو وجودش مخلوط بود ولی دلش هم گرفته بود
نمیدونست چرا اما خیلی اروم بود ، با تمام احساساتی که تو وجودش قلیان داشت ظاهرش خیلی اروم و لَخت بود ، رانندگیش هم همینطور بود خیلی اروم و بی شتاب راهش را میرفت ، از دور که چشمش به دسته افتاد یواش یواش سرعتش را کم کرد تا نزدیک دسته ایستاد.
انگار هیچ کس عجله نداشت و عزادار ها هم بی خیال ترافیکی که درست کرده بودن سینه زنان رد میشدن ، صدای تبل و بوی اسفند و زمزمه مردای سیاه پوش یه جوری بیشتر ارومش کرده بود ، با تعجب به راننده ماشین کناری که دستش را گذاشته بود رو بوق یه نگاهی انداخت و دوباره بی خیال فرو رفت تو صندلی سرش را تکیه داد به شیشه و به دسته خیره شد...
با چند تا پاکت پر تو دستش در خونه را که روی هم بود  حل داد و رفت تو ، دلهره اش بیشتر شده بود اما با دیدن زن و خواهرش کنار همدیگه یکم خیالش راحت تر شد و خنده و سلام زنش را با خنده و سلام جواب داد
- سلام ، خسته نباشین ، تو این سرما مجبورین ؟ میبردین تو حمام با اب گرم میشستن ..
- نه بابا فقط همین در دیگ را میخواستم بشورم

این اولین باری بود که برای نذر تاسوعای مادرش با هم بودن ، مادرش هنوز هم یکم سر سنگین بود اما خوب کم کم داشت قبول میکرد و باور میکرد که تصمیم یه دونه پسرش درست بوده .