دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

شب دلقک

باز روز پر حادثه پر تکرار تسلیم سرخی غروب ؛ گریزان از خواندن قصه هر روز زندگی جای به تاریکی هرشب داد و در این میان ساعات فکر و ترس و هزار نقشه بی حاصل دلقک فرا رسید تا قصه هر شبش را با خیال و وهم یک عشق محال تقسیم و خوشبختی کوتاهش را دوباره ترسیم کند؛ هر شب ان هنگام که پتوی وفادار چند ساله ، این همخواب همیشگی را بر تن لخت رخت خواب میکشد جای خالی ارزو را روی رخت خیره میشود و گاه منتظر امدنش و گاه خیره خواب زیبایش دست بر گیسوان کوتاه و خشک از هزار ارایش دل انگیز می ساید تا خواب شیرین را بر خماری ان چشمی که بی اختیار چنگ بر تار وجودش زد و نوای عشق و عطش نواخت شیرین تر و شاید عمیق تر سازد و نیک میداند حتی در خواب لبخند رضایت و ارامش بر ان لبهای تشنه مینشاند؛ گاه ارام کوچکی حجم ان سر پر سودا را به اغوش میکشد و بوسه بندگی بر ان پیشانی بلند مینشاند تا با زبان تن حرف نهفته در درون را فریاد کند و ان بخت پیشانی نوشته را که عروس ارزوهایش را کنارش اینسان ارام و عمیق به خواب ارامش برده ستایس و سپاس گوید ؛ گاه در سکوت لب به فریاد میگشاید و گلایه از سبک سری و شیطنت غزال تیز پا که تنها در رخت ارامش رهایش کرده و گاه نفس ها به شماره افتاده چنگ در لختی دشت سینه اش فرو برد و خیس از عرق در هم تابیده بدن هاشان با تمام توان سختی تن را به نرمی بهشت شهوت میفشارد و به ناگاه نفس حبس شده را رها میکند و ازاد از هفت دولت ، شهوت و ارامش را بو میکشد و های و هوی نفس ها غرق در خواب تا انتهای خوشبختی فرو میرود
اری هر شب غرق در خیال و ارزو مست و گیج از واقعیت اندم به ناگاه طوفان ویرانگر حقیقت بر رویایش می تازد چونان برهنه ایست که دست بر زشتی تن ستر عورت میکند و خیره به اطراف هاج و واج می ماند که اینان کیستند ، من کیستم و اینجا کجاست؛ به ناگاه در می یابد که دلقکی است دلخوش به ارزوی محال ، میهمانی است ناخوانده بر ضیافت شام و وصله ای ناجور بر این قامت که بزرگی صاحبخانه منتظر مانده تا خود را پیدا و کند از راه امده رهسپار انجا شود که باید.
حال دیگر نوبت حمله چنگیز سان واقعیت هاست که کاخ ها و رویا ها را ، امید ها و ارزو ها را ، عشق را ، در هم میکوبد و صدای سه تبل تبالان است که "اهای ساده دلان خوش خیال ، اهای عاشق مسلکان چشم انتظار ، اهای شب بیداران بی اختیار ، این است عاقبت انتظار ، این است عاقبت پا فشار" لحظه ای به خود می اید و دیگر مبهوت به اطراف نگاه میکند
به ناگاه دست لرزان اما گرم و پر شهوت رقیب این رقابت نابرابر بر نرمی تن عشق...؛ وای خدای من این چه شکنجه ایست ؛ این چه ازمایشیست ؛ چشماهایش را محکم میبندد ، به ناگاه فریاد لذت همبستر ارزوهایش را تسلیم تن رقیب ؛ سر را محکم میگرداند و اینبار رو با ان سمت میخوابد ؛ چهره غم زده و اشک الود مادر را میبیند و سرافکنده و پر التماس سهمش را از زندگی جستجو میکند ، نگاهش به پشت خمیده پدر به اشتیاق خواهر و هزار ارزوی بر باد رفته میخزد ؛ دست را شانه موهای به تاراج رفته پاییز زود هنگام جوانی میکند و باز میچرخد ، دیروز را می بیند و ان همه ادعای عاشقی ، انروزگاری که دستمایه تجربه یک طرفه عاشقی این و ان بود و باز رو به وجدان غم زده اما اسوده میکند لبخند میزند و باز سویی دیگر و اینبار فرداست که ابهام و سیاهی را به تصویر میکشد ،فردای بی عشق در میان همه اما تنها و پر حسرت ؛ فردای با عشق اما باز تنها و بی کس ، تنها با یک کس ؛ فردای تنهای تنها ،دلخسته از این و ان ، زنده با خاطرات پر مخاطره ، زنده به حکم جبر زمانه ، دور از وطن ، دور از همه ، غرق در دنیا و کوتاه دست از عشق و التهاب ، شاید غربت و تنهایی ساده ترین شکل ادامه حیاتش باشد
تاقواز می خوابد و دست را متکی سر پر سودا به تاریکی سقف خیره میماند، به یاد حرفای دیروز و امروز این و آن به بیچاره گی اش و به خواری اش ذل میزند، به شنیده های که رو در رو چونان تف به صورت بی ابروی بدکاره می اندازند ، به شنیده ها و نادیده های دور که گهگاه از لابلای نجوای تلفنی راه خود را تا گوش و زان جا تا روح خسته اش باز میکنند ؛ به همه نگاهی کم سو می اندازد و به بدرقه اهی میگذرد
باز ترس از ان دست های پر شهوت و تن نحیف عشق ، باز معجون غیرت و حسادت و ترس ، باز افسوس از بخت نامراد ، گلایه از سرنوشت و نفرین به زمین و اسمان ، باز دوراهی تردید و آن سوال بی جواب همیشگی.باز گذشته را شخم میزند تا شاید اینبار پیدا کند آن گناهی که تقاصش اینچنین سنگین است
از ویرانه های ارزو میگذرد و بر خود فریاد میزند ، سراغ جایی که هست میرود از من وجود میگرید و منتظر پاسخ نمی ماند.سنگینی پلکها را حس میکند ، خسته و بی حوصله سراغ عاقبت را میگیرد و شاید کمی برای دلقک فردا دلسوزی کند ، شاید این حق دلقک از زندگی نبود ، شاید این سزایش نبود ، شاید میتوانست اگر می خواست ، شاید این اخر ماجر نباشد ، شاید تقدیر ، شاید تقاص ، شاید عشق و هزار شاید دیگر لیک اینک دلقک به چاهی دچار است که راهی به روشنایی در آن سراغ ندارد و به ناچار چونان همپای ارزوهایش به دست رقیب ، تسلیم سرنوشت ، چون بره ای رام و بی صدا رهسپار تاریکی مبهم فرداست

دلقک هنوز زنده است و با خود میگوید مینویسد تا خاطرات پردرد روزگار پاییز را تا همیشه در وجود سردش جاودانه کند ، تا فردا به یاد اورد شبی از شبهای مشوش را که تا پاسی از شب تنهایی را در حسرتش با نوشته هایش تقسیم کرد ، تا به یاد اورد دلی را که روزگاری بسیار خسته بود ، غروری که شکسته بود و حسرتی که در دل جاودانه بود ، بختی که نامراد بود ، بازی بازنده ای که دیر رسیده بود ، تنهایی کشنده ای که همدمی نداشت و غربتی که خود بر ان میگریست ، تا جاودانه کند که هرچه کرد برای تنهایی دل کرد نه از خریت و حماقت ، نه انکه دچار هوسی زودگذر به عشقی کودکانه اسیر شود ، تا بداند این روزگار را و این شکنجه را همراه شد تنها برای دلش و به حرمت عشقش

 

دلقک

یه روز یه اقایی میره پیش یه روانشناس و میگه اقا من چند وقتیه که خیلی خسته و افسرده شدم ؛ شبها با ااضطراب از خواب میپرم ، حوصله هیچ چیز را ندارم و .....
یه نیم ساعتی با هم حرف زدن و به چند تا از سوال های روانشناس جواب داد و دست اخر روانشناس رو به مرد کرد گفت :
ببین عزیزم من خودم روانشناسم ولی با این و جود چند وقت پیش منم به درد تو دچار شده بودم و تمام روشهایی که بلد بودم امتحان کردم اما نتیجه ای نگرفتم تا اینکه شنیدم تو شهر ما یه سیرک اومده و برنامه اجرا میکنه ، یه روز به اجبار اطرافیان رفتیم سیرک و برنامه هاشون را نگاه کردیم اما هیچ کدوم برای من جالب نبود تا نوبت رسید به برنامه دلقک و من اونشب بعد از چند سال به مسخره بازی های اون دلقک از ته دل خندیدم و اونشب احساس کردم که خیلی حالم بهتره و کم کم روحیه ام برگشت و حالا به عنوان یه روانشناس هیچ توصیه ای ندارم جز اینکه که یه شب دست زن و بچه را بگیری و ...
روانشناس دید مرد بلند شده و داره میره صداش کرد پس چی شد داشتم حرف میزدم و تو همین حال مرد که رسیده بود دم در برگشت یه نگاه مظلوم به دکتر کرد و گفت ، اقای دکتر اون دلقک منم...

یادمه خیلی نزدیک هفت هشت سال پیش این داستان را یه گروه نمایش خیابونی تکثیر کرده بود و به مردم میداد و اونروز تو میدان نقش جهان اصفهان بود که این داستان را خوندم و  مثل حال و هر وقت دیگه ای که قیافه اون دلقک را تو ذهنم تجسم میکنم یه بغضی گلوم را فشار داد و خیلی به خودم و زندگی خودم فکر کردم ، به شخصیت دلقک و به امیدش که دوباره نا امید شده بود ؛ اره دوباره چون میدونم که خیلی تلاش کرده و میکنه از اون حال و هوا در بیاد و به هر طناب پوسیده ای چنگ میزنه تا شاید..

این وبلاگ را چهار شنبه زدم ولی نتونستم این پست را چهار شنبه بنویسم و افتاد به امروز و خورد به حال خراب جمعه که نه میتونم بهش زنگ بزنم نه میتونم ببینمش و با تلفن امروز صبح یه غریبه که میخاد اشنا بشه حال بدم بدتر شد ؛

توی اینه خودتو ببین چه زود زود
توی جوونی غصه  اومد سراغت  پیرت کنه
نذار  که تو اوج جونی غبار غم
بشینه رو دلت  یهو پیر و زمین گیرت کنه
منتظرش نباش دیگه اون تنها نیست
تا اخر عمرت اگه تنها باش او نمیاد
خودش میگفت
یه روز میزاره میره
خودش میگفت یه روز خاطره هاتو میبره از یاد
اخه دل من دل ساده من
تا کی میخای خیره بمونی به عکس روی دیوار
اخه دل من دل دیوونه من
دیدی اونم تنهات گذاشت بعد یه عمر ازگار
دیدی اونم رفت اونم تنهات گذاشت رفت
تو موندی بی کسی ویه عمر خاطره پیش رو
دیگه نمیاد دیگه پیشت نمیاد
از اون چی موند برات بجز یه قاب عکس روبروت
اخه دل من دل دیونه من تا کی میخای خیره بمونی به عکس روی دیوار

چند روزه وحشتناک با این اهنگ حال میکنم و بعضی وقتا شاید چندین بار پشت سر همر گوش میکنم و باز هم خسته نمیشه ، گرچه هیچ کس منو تنها نذاشته ولی خوب شاید من اونو تنها بزارم
دیروز باهم بیرون بودیم و همه چیز خوب بود حتی اون جغد بد شوم تنهایی ما که میدونستم چندان دل خوش از من نداره و یه جورایی سنگینی نگاهش را روی صمیمیتمون حس میکردم تا رسید به اون حرفی که خیلی حرف پشتش خوابیده بود و زیاد زکاوت و تیز هوشی لازم نبود تا تنفر را از تو نگاهش بخونم ، انقدر اون حرفش برام گرون تمام شده بود که بقیه راه را ساکت نشنستم و از ترس اینکه با یه کلمه دیگه بعضم را بشکنه ساکت و اروم بیرون را تماشا میکردم و گه گداری دستای مهربون راننده ماشینم را میگرفتم ولی نمیدونم چرا دستام وا میرفت و نمی تونست ارزوش را تو خودش نگاه داره ، وقتی چند لحظه تنها شدیم تو دلم خدا خدا میکردم که دیگه ازم سوال نکنه ، اما خوب حدسش درست بود و کوتاه ترین جوابی که وجود داشت را به سوالش دادم و خدا را شکر دیگه مجبورم نکرد حرفی بزنم ...
وقتی جلوی خونش پیادشون کردم و راه افتاد به خدا گفتم" خیلی بد بختم کردی " و اینبا خدا را شکر که تنها بودم ...

بهش گفتم دیگه نمی نویسم و خودم هم میدونم که عمرا نمیتونم اینکار نکنم ؛ دیگه برام یه عادته که داغ دلم را یا سر کیبورد کامپیوتر خالی کنم یا سر پدال گاز ، نمیدونم تا کی اینجا یواشکی مینویسم اما مهم ایه که اروم بشم ، شاید این نوشته ها صحنه دلقک بازی دلقک باشه ؛ اما هر چی هست دلقک هنوز نا امید نشده..
امرور حال خوبی ندارم و انقدر دلم یه مستی دیوونه وار میخاد که حد نداره ، کلی به خودم فحش دادم که چرا یکم از اون مشروب ها را برای خودم نگه نداشتم ...