دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

یک حرف راست

شاید امشب درست ترین و راست ترین حرف عمرم را به مامانم زدم ، شاید این حرف ، ته ته دل خسته و شکسته ام بود ، چقدر دردناک بود گفتنش و فراموش کردن زخمی که توی دلم گذاشتی ، نمیدونی چه درد بزرگی داره که روی جنازه یه عشق رد بشی و بری عقب تر توی گذشته و از خوبی ها و لذت هاش بگی ، دلم گرفته نه فقط به خاطر تو ، تو را دارم توی وجودم میکشم ، دارم فکر میکنم که دست سرنوشت از من گرفتت ، بعضی وقتا حتی خودمو راضی میکنم که گناه من این روزا را ساخته ، دارم ازت یه مجسمه قشنگ میسازم ، از اون چشمای پاک و معصوم که عشق توش موج میزد ، از اون خنده های بچگانه و اون دل ساده و تمام اون عشق مقدس ...
دارم تاریخ عشقم را تحریف میکنم ، دارم روزای اخرش را حذف میکنم ، می خام تکیه کنم به این مجسمه معصوم از یه عشق بزرگ ، میخام با تکیه به این مجسمه کاری کنم که دوست داشتن یادم نره ، میخام همه را دوست داشته باشم و دنیا را همون قدر قشنگ ببینم که اون روزای دور میدیدم ، فهمیدم که عشق دروغه اما اون روزایی که هست دنیا خیلی خوش رنگه ، همه چیز خیلی قشنگه و من امروز دلم برای قشنگی اون موقع ها تنگ شده ، شاید باور نکنی اما عشق به ادم قدرتی میده که همه چیز را قشنگ و دوست داشتنی میبنه ، یه امید ته دلته که وقتایی که کم میاری و دنیا باهات میجنگه به یه چیزی دل خوشی ، ته دلت این دل خوشی بهت قدرت میده و تو نمیدونی این قدرت از کجاست ، میگردی و میگردی تا پیدا کنی منشا این همه انرژی کجاست و دست اخر میفهمی همه این انرژی از یه بی نهایت میاد به اسم عشق ، عشقی که هیچ کاری نمیتونه بکنه اما دنیات را پر امید و قشنگ میکنه و اینه که ادم را تا اوج ابرا بالا میبره ...

امشب به مامانم میگفتم که چه باور کنه چه نکنه تو بهترین قسمت و قشنگترین قسمت زندگی منی و من همیشه ازت بخاطر تمام روزای خوبی که برام ساختی ازت ممنونم و بهت مدیونم ، بهش گفتم همیشه دعات میکنم و برات ارزوی خوشبختی دارم ، بهش گفتم که بودنت به زندگیم هدف داد و منو به زندگی امیدوار کرد ، بهش گفتم چقدر خوبی ....
اینا را شاید میتنوستی حدث بزنی اما جواب مامانم را قطعا نمیتونی حدث بزنی چون منم نمیتونستم ...
گفت اونم دعات میکنه و حالت چشماش میگفت که دروغ نمیگه
دلم لرزید ، امشب دلم میخاست سرم را بزارم روی پاهاش و های های از بخت بدم گریه کنم ، اما چه کنم که جوابی برای سوالش ندارم ، همونطوری که وقتی پرسید چرا اگه اینقدر دوستش داری باهاش ازدواج نمیکنی ؟ نمیدونستم چی بگم....

لطفا نگو چی شده حالا مامانم راضی شده ، تو اونو نمیشناسیش تا معنی یه دریا محبتی که توی وجودشه را درک کنی ، یادمه همیشه بهت میگفتم مشکل خانواده ام را خودم حل میکنم و نگران نباش فقط کمکم کن ، کاش این حرفم را باور کرده بودی

بگذریم ، از خودم ناراحتم که این چند وقته اینقدر اذیتت کردم ، بدون خوبی هات را فراموش نکردم و هیچ وقت هم نمیکنم ، تو چه بخوای چه نخوای قشنگ ترین و بهترین خاطره عمر منی ، روزایی که هیچ وقت بر نمیگرده ، من به خاطره اون روزای خوب تکیه میکنم و سعی میکنم همه را دوست داشته باشم ، سعی میکنم دنیا را مثل اون روزا قشنگ ببینم اینا همش برکت وجود تو و عشقته

منو برای اذیت های این چند وقت ببخش ، خدا کنه خوشبختی و موفقیتت را ببینم ، خدا کنه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد