دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

چه زیبا باشی چه زشت باشی
چه تردید داشته باشی و چه برایت مهم باشد
پیش از آنکه فراموشم کنی یا که بمیری
درونت را برایم بگشا
میخواستم در آغوشت بگیرم
میخواستم در آغوشت بگیرم

چه روسپی باشی چه خواهر روحانی
چه ضعیف باشی چه قوی
پیش از آنکه خاک گورت کنده شود
میخواستم در آغوش بگیرمت

چه فکر کنی لش هستی و چه فکر کنی گناهکاری
یا اینکه کاملا برایت بی اهمیت باشد
حتی اگر برایت مهم نیست که من چه فکر میکنم
حتی اگر بدجنس باشی
حتی اگر دنیایت نمیداند که من وجود دارم
که من وجود دارم
وجود دارم ...
 
میخواستم بگیرمت
میخواستم بگیرمت
میخواستم
در آغوش بگیرمت
 
چه شیرینترین افسوست باشم
چه بدترین خاطره ات باشم / بدترین !؟
چه داده یا فروخته شده باشم
همیشه
همیشه همیشه
همیشه مال تو بوده ام
 
میخواستم بگیرمت
میخواستم بگیرمت
میخواستم
در آغوش بگیرمت
و در چشمانت به خود آیم
میخواستم بگویم که
از تو دلگیر نیستم
 
میخواهم
میخواهم
میخواهم که
مرا فشار دهی
میخواهم که مرا در آغوشت فشار دهی

باز عقربه شمار ساعت عجول زندگی به 3/5 رسیدن و مثل بییشتر روزا اخرین حرفای امروز را روی صفحه مسنجر میخونه و منتظر میشه تا اگه بخت باهاش یار باشه یک ساعت دیگه تمام مسیر خسته کننده را توی سرویس با صدای دلنشین عزیز ترین اتفاق زندگیش طی کنه و باز برسه به همون جایی که همیشه موبایل قطع میشه ، اما امروز دلش گرفته ، یه چیزی تو وجودش دستاش را با صفحه کلید اشتی میده تا شاید تو این روزای سردگمی و اضطراب بالاخره روزه سکوت انگشتاش را بشکنه و اون شعر فرانسوی که تازه فهمیده متن یه ترانه اس را بنویسه و یادش بمونه هنوز هم همونقدر عاشقه ؛ یاد اولین باری که اون شعر خوند افتاد وسریع از کنار اون خاطره که بیت بیت شعر را تو ذهنش قشنگ کرد افتاد و از کنار خاطره رد شد ، به خودش میگه شاید این بازی تقدیر بود که این شعر تعبیر امروزش باشه ، و میپرسه نکنه نقش اول این شعر یه روز براش کم رنگ بشه...
خسته است اما چیزی که امروز از پا درش اورده خستگی نیست ، یک ساله که خسته و لنگ لنگ تو این راه دوام اورده و تا اینجا اومده ، ترس ندیدن و دیده نشدن دلش را لرزونده و حالش را خراب کرده ، میدونه عاقبت این سرنوشت همینه ، میدونه اخر این ارزو چیزی بغیر از حسرت و شکست نیست ، اما زندگی با امید حتی امید به هیچی بهتر از زندگی بی هدفه ، امروز دیگه واقعا فهمیده که ارزوش محاله ، اما باز به خودش میگه معجزه وقتی اتفاق میافته که از همه جا نا امید بشی....
امید، اما امید ، امید مهربون ، ساده و زیبا ، با معرفت و لوتی ، یعنی امید زنده است ، یعنی هست ؟ الان کجاست؟ یعنی امید از حالش خبر داره ؟ یعنی امید دوستش داره؟

خدایا نمیدونم هستی یا نه ، نمی دونم خدا فقط یه اسم قشنگه یا یه حقیقت ، نمیدونم کیم و اینجا کجاست ، نمیدونم چرا اینجام ، نمیدونم منو میشناسی یا نه ؟ دوستم داری یا نه؟ نمیدونم داری سمت اتیش میبریم یا سمت بهشت ، فقط میدونم که نمیدونم کجام و چی درسته ، ازت نمیخام این عذاب را تلافی کنی ، نمیخام هیچی نمیخام اما اگه هستی ، اگه صدام ار میشنوی ، دستشو بگیر خدا اون به تو میگه امید ، تو امیدشی ، تو را از من بیشتر دوست داره (بر عکس من) خدا تنهاش نگذار ، به داد تنهاییش برس ...
خدا اگه هزار سال دیگه قیامتی هست و تو قاضی هستی من که یادم نمیره تو هم یادت نره که تا امروز که اینجام هیچکس را اینجوری دوست نداشتم ، یادت نره دوستش داشتم و دارم ، یادت نره این بازی را ما شروع نکردیم این راهی بود که تو مارا توش انداختی . حالا وقتشه مرامت را نشون بدی ، بی معرفتی نمیکنم تا حالا هم کم نذاشتی، خیلی حال دادی خیلی با ما ساختی ولی حالا به تو به امیدش احتیاج داره دست خالی برش نگردون
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد