دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

پریشان

اون شب وقتی عشقش کنار خواب بود به صورتش تو تاریکی خیره شده بود و تو دلش باهاش حرف میزد ، با اینکه از این دل نازکی متنفره اما بی اختیار اشک بالش زیر سرش را خیس میکرد و هنوز اون بغض لعنتی داشت گلوش را فشار میداد ، به صورت خیره بود و با حسرت باهاش حرف میزد ، ازش میپرسید من کیم ؟ من برای تو کیم ؟ کجام ؟
میدونست دوستش داره اما نمیدونست چقدر ، از خودش میپرسید من چی میخام ، اصلا حق دارم همچین چیزی ازش بخوام ،‌ سر خودش داد میزد بابا میدونم چیزی بینشون نیست اما بین من و نرگس هم چیزی نبود ، چطور من تونستم و اون نمی تونه
با اینکه خیلی ناراحت بود ، با اینکه نمیدونست استقلالی که احتیاج داره چه شکلی و ایا میتونه باهاش کنار بیاد یا نه ، اما هنوز خیلی مهربون به چشمای بسته اش خیره بود

برای بار چندم پا شد رفت رو کاناپه یه سیگار دیگه ، لپ تاپ را برداشت و برای بار چندم روشنش کرد ، هنوز notepad باز بود و یه مشت نوشته درهم و برهم چند خط دیگه تهش اون کلمه های بی سر و ته اضافه کرد و باز رفت تو عالم خودش و اینکه تا کی میتونه این وضعیت را تحمل کنه ، چشمام مست خواب بود و التماس میکرد بزاره یکم استراحت کنه ، اما بهشون زور میگفت و مجبورشون میکرد اون شب را بی خیال خواب بشن
عشقش هنوز بی خیال و راحت خواب بود اما این ناراحتش نمیکرد ، اومد نشست بالای سرش یه نگاهی به پاهاش انداخت ، که از ترس درد یه جور خاصی گذاشته بودش اروم رو موهاش دست کشید و خیلی بی صدا سرش را بوسید ، دوباره دراز کشید و خیره شد

نمیدونه چرا اما نوشته های در هم اونشبش را ذخیره کرد ....

لحظه دیدار نزدیک است
های نخرشی به غفلت گونه ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را باد


شب است یک سکوت و یک درون پر هیاهو ؛ یک قلب منقلب و یک سینه تنگ ، و منت نفس تنگ زندگی ، باز مستم ، باز گویی در جهان دیگری هستم
تاس سرنوشت گشت و گاه برق شش نوید ارزو داد و گاه .... لیک دیگر این تاس گردان با اخرین چرخهای سرنوشت تن به خاک میدهد و ارام و با صلابت برنده غمار عشق دلقک را بر سکوی خوشبختی مینشاند
اری هنوز اندکی فرصت تا اخرین پرده نمایش دلقک پیر مانده

ابی به صورت زد ، دیگر اثری از رنگ قرمز بینی و رد پای اشک بر گونه نبود
باران کند ز لوح زمین نقش اشک

 

عزیزم انقدر دلم میخام بشینم تو بغلت و تا صبح با هم حرف بزنیم ، انقدر تشنه شنیدن و گفتنم ، اما حیف
فردا محمد میاد باز این دل داغون من ، خدایا من فردا را چطور طی کنم
دلم از حرفات بیشتر  گرفت ، نمیدونم دیگه باید چیکار کنم که تو هم اندازه من

 

نمیدونم چرا عشقم اونقدر که باید تاثیر نذاشت ؟ نمیدونم خیلی چیزا را نمیدونم ، دلم خیلی شکسته ، من که اون همه عذاب اویزون بودن را تحمل میکردم ، کاش برای ادمایی که به قولت هیچی نیستن دلم را نمیشکستی ، دلم گرفته
عزیزم خیلی خستم  ، نمیتونم یه دفعه ازت جدا بشم اما انگار امشب منو گذاشتی اول راه جدایی ، اره تو گذاشتی
شاید تو هم همینو بخای ، گلم من همه چیز را درک کردم اما هرکاری کردم نمیتونم بچه مثبت و عمو و این روابط باز و این استقلالی که تو میخای ا درک کنم ، با این وضع اگه فرض محال یه روزی شرایط هم جور بشه فراموش کردن این شکستنا برام انقدر سخته که شاید نتونم یه زندگی جدید بسازم
تو استقلال و ازاری میخای ؛ اره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد