دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

فکر کنم شب از نیمه گذشته ، نمیدونم راستی نصف شب کی میشه؟ بهر حال حالا ساعت 1:49 است و بعد از نزدیک 3 ساعت حرف  جر و بحث با مامان  بیچاره ام انقدر خسته و در مونده ام که فقط نوشتن میتونه یکم تسکینم بده...
امشب خیلی حرفا زدم ؛ اخه انقدر حرف و درد دل تو این دل صاحاب مرده تلنبار شده که دیگه نمیشد چیزی نگم ، گلایه کردم از اعتمادی که به من ندارن ، از  صداقت نداشتن ، و از همه مهمتر از سکوت ماردم وقتی میدید پسر یکی یدونه و عزیز دردونه اش تو چه گردابی سر درگریبانه و داره از درون هوار میشه تو خودش اما از ترس اینکه مبادا چیزی بشه  که اون نمیخاد سکوت کرد و با سیاسی بازی قصه را شامل مرور زمان کرد .
خیلی وقت بود ، یعنی از وقتی یه چیزایی در موردش به مامانم گفته بودم این بغض تو دلم مونده بود که حتی مادر ادم یه موقع هایی محرم رازش نیست و ترجیه می ده بی تفاوت از کنار قضیه رد بشه و به روی خودش نیاره که جگر گوشه اش تو چه برزخیه .

خدایا یادمه وقتی سعید تو اتیش اون عشق به خیال خودش کشنده می سوخت ، وقتی ابی دل تنگ از دست دادن دلبرش بود ، وقتی هر کس دلش میگرفت گوشی که همیشه میشنید گوش من بود و لبی که امید میداد لب من .
اما تو این ماجرا فهمیدم که انگار تو این دنیا دیگه گوشی نیست که بشه بهش از همه درد ها گفت ، دیگه بعد از رفتن رضا نیست ادمی که با حوصله حرفای تکراری گوش کنه و یکم از بار مصیبت را به ادم سواری بده .

رضا خدا بیامرزتت ، خیلی وقتا میشه که ارزو میکنم کاش زنده بودی و میتونستم چند ساعت باهات حرف بزنم ، یه حرفایی تو دلم هست که به هیچ کس نمیتونم بزنم ، دلم اون صدای گرم و مهربونت را میخاد و اون کاکو گفتن هات را ، دلم میخاد مثل قدیم راه بیافتیم تو پارک های دور زاینده رود و با هم از مشرق و مغرب حرف بزنیم ، دلم میخاد اما حیف ، شاید ساکنین اسمونها به یه هم دم مهربون و صادق مثل تو نیاز داشتن که خدا تو را از زمینی های گرفت
خدا بیامرزتت داداش ، خیلی دوست دارم

خدایا خستم ، از این همه حرف بی حاصل ، این همه صبر بی حاصل ، این همه تلاش ، این همه امید باطل ، خستم از ترس دستی که میترسم امشب دور تن عشقم حلقه بشه ، از تنی که ....
نوشتنش هم برام سخته ، فقط خدایا حالا که خیلی ها خوابن و سرت خلوت تره ، تو رو به اونچه برات شریف و عزیزه ، به غیرت من بی غیرت نه به غیرت اونایی که غیرت و مردونگیشون شهره خاص و عامه ، به نجابت و ناموس اونایی که پیشت ابرو دارن ، به این شب و به اون نقطه تاریک بدون ستاره اسمونت قسم اگه میخای انقدر سیب را بچرخونی که دست اخر اون بشه مال من نزار دست مردی لمسش کنه ، نگفتم از حالا که بدونی منظورم از قبل از اینم هست

عزیزم دیروز ازم خواستی اگه با کسی دوست شدم یا با کسی رابطه داشتم حتما بهت بگم و من هم قبول کردم ، گرچه رفتی و دیگه اون عهد بین ما شکسته شده ، اما باز هم نمیدونم از روی پر رویی و یا شاید از اروی امیدواری هنوز به خودم اجازه نمیدونم  یه قدم چپ بردارم یا راست بر دارم ، اما با خودم قرار گذاشتم روزی که بفهمم خدا بی خیال قسم و التماس من شده در اولین فرصت شکوه و تقدس این عشق را اولین زن هرزه ای که میشه بزنم به کوه بی غیرتی و بشکنم
میدونم از دلگیر میشی و میدونی که دیگه یعد اون همه چیز را بینمون تمام میکنم

خیلی دل تنگم و خواب تو چشمام موج میزنه ، ساعت 2:15 است و فردا چهار شنبه خوشگله است ، مواظب خودت باش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد