دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

نفسای اخر

صدای فیش فیش تهویه و گرمای اتاق و این همه سر و صدا داره دیوونه ام میکنه ، یه چیزی داره گلوم را فشار میده که نمیدونم بخاطر عصبانیته یا بخاطر این همه بدبختی و بیچارگی ، به خدا دیگه طاقت ندارم ، دیگه نمیتونم ، خدایا چی میخای ثابت کنی به هرچی که تو قبول داری اینجا دیگه اخر تحمل منه ، خستم ، نمیدونم چطوری بگم خستم که شرمنده خستگیم نشم و بتونم حق مطلب را ادا کنم ، دلم یه دیوار ته یه بن بست میخاد که سرم را محکم بکوبم بهش و از ته دل زار بزنم ، پس اون معجزه کو ، مگه نه اینکه معجزه وقتی اتفاق میافته که از همه جا نا امید بشم ، بی انصاف یه نگاه به این دلقک خسته هم بکن ، قبل از اینکه رو صحنه از حال بره و جلوی تماشاچیاش جون بده ، خدا خستگیش را ببین ، باور کن
به خدا دیگه نفسای اخرمه ، یا زودتر این چند نفس نکبت بار به شماره افتاده را تمامش کن یا معجزه ات را نشون بده
نگو همه اون امیدی که به معرفت و معجزه دم اخرت داشتم دروغه ، ازت هیچی نمیخام ، فقط این طوفانی که تمام وجودم را به تلاطم کشونده را اروم کن ، خدایا باورت بشه که دیگه خیلی خستم ....

اسمون

اسمون خیلی بزرگه ؛ خیلی قشنگه وقتی صاف و ابیه ، وقتی دلش گرفته و ابریه ، اسمون تمام دنیای ما ادما را پوشنده ، اون روز دم غروب با اون رنگ کبود ، شبا با اون همه ستاره ، اسمون سقف ارزوی ماست ، اسمون سقف همه بی سر پناه های دنیاس ، اسمون اسمون

زمین ، زمین فرش تمام اواره های دنیاست ، رخت خواب مرده هاست ، سفره پرنده هاست ، خونه درختاست ، بازی دیوونه هاست ، بستر رودخونه هاست

دنیا خونه ماست ، اخرت مقصد ماست ، امروز فرصت ماست ، فردا امید دیروز خاطره .....
وبلاگ هیچ جاست ، نوشتن توش نوشتن تو هواست ، خوندنش خوردن هواست ، دیدنش امید هر روز یه ادم تنهاست ، پست جدید ارزوی دلقک .....

سقف اسمون و فرش زمین ، امید فردا و فرصت امروز ، خونه و مقصد و مبدا و همه و همه پیش کش ، باشه ما از اینا سهمی نخواستیم اما اخه خدا ، دل دلقک فقط به اون وبلاگ خوش بود ، زمونه بی معرفت حالا راحت شدی ، اینم تنهای جایی که تو دنیای مجازی مسخره به ما داده بودی مال خودت

ولی مرام  ماشینم را عشقه که تنها فرصت من و تو برای ما بودنه ، ماشینی که حجله عشق ماست ، که شاهد حسرت و امید و ارزوی ماست ، که حتی وقتی تو نیستی تنهایی منو پر میکنه و هیچ وقت اشکم را به روم نمیاره

شب جمعه است و باز دل تنهای دلقک خسته و افسرده است ، دیگه حتی توان ناراحت شدن و شکسته شدن نداره ، همه امیدم به فرداست که زمین خدا تو خلوت کوه و دم طلوع خورشید یه فرصت برای ما شدن بده

اما یادش بخیر این ترانه که

هرچی ارزوی خوبه ماله تو
هر چی که خاطره داریم مال من

اون روزای عاشقونه مال تو
این شبا بی قراری مال من

دلقک دیگر

خوب یه روز دیگه از روزای دلقک و حال و هوای خراب
دیگه از گلایه و درد دل خسته ام و یه جوارایی رفتم تو یه سکوتی که خوب میدونم اخر و عاقبت خوبی نداره ، شاید کمتر اعتراض کنم و بشینم ببینم که چقدر تحمل دارم ، الان خیلی چیزا را میدونم و شاید وقتشه که تمرین کنم تا با حقیقت روبرو بشم..
از تعارف و قربون صدقه که بگذریم الان مطمئنم که این ارزو فقط تو دل منه و به خودم قول دادم مصلحت اندیش باشم و تو وجود خودم این ارزو را بکشم ، شاید بهتر باشه ...
نمیدونم بهتره حرفی نزنم اما خیلی حس بدی دارم ، یه حس بد که نه کسی درکش میکنه نه تلاشی برای جبرانش میکنه ، و شاید خیلی مهم نباشه ، میخام یکم عوض بشم ، واقعا حس میکنم که شدم غوز بالا غوز مشکلات همه
از خوش باوری خسته شدم ، از این حس لعنتی خسته شدم ، خسته ام خیلی خسته
انگار دیگه یه عادت شدم ، یه عادت خیلی عادی ،‌ حس بدی دارم خیلی بد ، دیگه نمیتونم جواب خودم را بدم یه سوال داره خفم میکنه « من کیم ،‌چیم  ، منتظر چیم ، دنبال چیم ، چه مرگمه ، چی میخام ، و بدتر از همه اخرش چی»

زیارت

خیلی وقت بود دلش گرفته بود ، هر وقت که خیلی زمونه بهش فشار میاورد اهنگ کلاغ رو سیاه را میگذاشت و خودش را تنها تو شب تاریک تو جاده طبس فرض میکرد که با چشمای خیس به جاده زل زده و عجله ای برای رسین نداره ، که ارزو میکنه کاش این شب صبح نشه و این جاده به اخر نرسه ، دلش یه زیارت تنها میخواست ، با اینکه چند وقته از تمام اعتقاداش بریده اما یه چیزی ته دلش میگفت تنها جایی که ارومت میکنه همین زیارته و شاید بیشتر تو حسرت تنهایی خلوت و تاریک جاده طبس بود که شنیده بود خیلی خلوته ....
اما نه همتش بود و نه فرصتش ، باز زمونه مثل همیشه انقدر سرگرم مشکلاتش کرده بود که رفتن را خیلی بعید میکرد ، یه جورایی هم حس میکرد این سفر اخرین تیر ترکششه و میخاست برای وقتی نگهش داره که دیگه واقعا دستش از همه جا کوتاه باشه
با این ارزو خیلی از دلتنگی هاش را سپری میکرد و نمیدونست واقعا این کلاغ رو سیاه میون اون کبوترا جایی داره یا نه
انقدر مشهد مشهد کرد تا اخر یه سفر کاری اونو از رو برد با همکاراش نه تنهایی ، با هواپیما نه ماشین ، تو روز نه شب برای کار نه فقط زیارت راهی شد ، همیشه از زیارت دسته جمعی بدش میومد و نمیدونست چطوری یه گوشه خلوت برای خودش تو  اون شلوغی پیدا کنه ، وقتی اونشب بالاخره سر بقیه را زد به سقف و رفت حرم بالاخره به اون چیزی که میخواست رسید ، بالاخره تونست بی ترس و نگرانی به یه نفر بگه چه بلایی سرش اومده ، درد دلش چیه ، چی میخاد ، به یه نفر بگه اونشب(شب جمعه) چه حال بدی داره ، از تنهاییش شکایت کنه و از بخت و سرنوشت بی انصاف گله کنه ، بگه که چقدر عشقش دلش برای اینجا تنگ شده و هرچی سعی کرده بیارتش نشد...
گفت که دیگه بریده و عقلش به جایی نمیرسه ، که به کمک احتیاج داره و منتظر یه معجزه است ...
دیگه حرفاش تمام شده بود و بین شک و یقین ، نگران و پر از سوال عقب عقب از زریه دور شد و وقتی اخرین نگاهش را به زریه انداخت بی اختیار یاد اخرین نگاه دلقک به دکتر افتاد ،اون موقع که داشت ناامید از در میرفت بیرون و این بار سکوت صاحب خونه را به فال نیک گرفت و همینطور که تو دلش میگفت "بر میگردم و منتظر معجزه میمونم" امیدوار نگاهش را پس گرفت و رفت بیرون

امروز داره به اتفاقای این چند وقته فکر میکنه و دنبال مصلحت این معجزه میگرده ، اما دلش نمیخاد اعتمادش را اون نگاه اخر پس بگیره ، میخاد ببینه این معجزه تا کجا می برتش ....

عشق من ناراحتی من را پای بد جنسی و حسادت نگذار ، ته ناراحتی چهره من لبخند به اینده خوبت را هم ببین ، عطر یه بقل گل که برای بدرقه خوشبختیت چیدم را نفس بگش ، زمزمه دعای خوشبختی برای تو را گوش کن اما غمی که تو تمام وجودم پیچیده را بزار به حساب دلتنگی یه عاشق شکسته که عزادار مرگ اخرین بارقه های امیدشه ، میدونم این حسرت را درک میکنی چون اگه یه سری به خودت بزنی لنگه اش را پیدا میکنی

تا همیشه دوستت دارم

باز میلرزد دلم دستم

خیلی دلم میخاد از خوشحالی چند روز پیش و از اتفاقای قشنگی که بعدش افتاد ، از اون حس خوب مشترک از اون نگرانی های و ترس ها بنویسم ، خیلی دوست داشتم بگم که چطوری 
اون شب را به صبح رسوندم و خیلی حرفای نگفته دیگه 
اما بازم زیاد حالم خوب نیست نمیدونم چرا خوشی به ما نیومده هرچند که قهر و اشتی و این ناراحتی ها نمک دوستیه اما داره ترس برم میداره که نمکش بیش از حد زیاد بشه ، راستش 
از ظرفیت کم خودم میترسم ، نمیدونم چرا هر وقت میخام خودم را راضی کنم و یکم حال خرابم را کنار بزارم و با انرژی بیشتری به ماجرا فکر کنم یه دفعه یه اتفاق هرچند کوچیک میافته و 
دوباره ارامش روحیم را به هم میزنه ، شاید من خیلی حساس شدم...
خیلی دلم میخاد اون قسمت از زندگی که فقط به من و اون مربوطه اروم و بی طوفان باشه اما نمیشه ، نه اینکه این اتفاقا مهم باشه و نه اینکه اینقدر بچه باشم که با این اتفاقا شونه 
خالی کنم اما وقتی میبینم که حتی یک هفته بدون دردسر نداریم از اینده ای که ارزومه می ترسم ، چون میدونم که تحملش کار من نیست ، از اینکه اینجا یا هر جای دیگه یا هر طور دیگه 
ای ترسم را نشون بدم هم خسته شدم اما میدونم روزی که دیگه اعتراضی نکنم روزیه که دیگه سودای این عشق از سرم پریده....
بگذریم ، بعضی وقتا هست که حس میکنم اصلا برای خودم نیست که بهم میگه بیا دنبالم ، اصلا دلش برام تنگ نشده ، مثل امروز ، و بعضی وقتا واقعا میبینم بین اشتیاق من و عادت اون 
چقدر فاصله است ، میدونم اگه منم هم رنگ این عادت بشم فاتحه همه چیز خونده اس ، میزارم به حساب خستگیش و نمیخام خستگیش را بیشتر کنم ، برای همین خیلی وقتا حسرت 
دیدن برق چشماش را تو دلم خفه میکنم ،همون برقی که اون تو چشمای من میبینه و میزاره به حساب شیطنت...
به هر حال اون کسیه که دوستش دارم و میدونم که اونم دوستم داره ، ناراحت نشو اما تقریبا مطمئنم من بیشتر ، و این بیشتر خیلی بیشتره ، منتی نیست خودتو برای خودت دوست 
دارم ، نه برای دوست داشتنت ، حتی اگه دوستم نداشته باشی دوستت دارم و این یه التماس برای گدایی محبت نیست ، تو را برای حسی دوست دارم که بهم میدی ، برای ضربانی که 
به قلبم میدی ، دیگه نمیخام یادت بیارم که دوستم داری یا نه ، همین قدری که دوستم داری برام کافیه...
نمیخام بی انصافی کنم اونم در مورد عزیزترین کسم ، اونم خیلی دوستم داره ،خیلی ، شاید بیشتر از خیلی های دیگه و شاید بیشتر از همه ، بهم فکر میکنه ، بهم احترام میزاره و سعی 
میکنه خوشحالم کنه ، بعضی وقتا عصبی میشه ، بعضی وقتا خسته ، خیلی وقتا گیجه که من کیم و از خودش میپرسه اخرش چی؟ و این سوال خیلی اذیتش میکنه ، بعضی وقتا منو یه 
جاهایی از زندگیش راه نمیده اما دوستم داره ، عاشقمه ....
یه چیزی هست که همیشه به من میگه تو نباید خسته بشی ، نباید کم بیاری ، از اینکه تن لَخت و خسته اش را نگه دارم تا به هوش بیاد حس خوبی دارم اما خدا کنه که فایده داشته 
باشه ، فعلا میخام خسته نشم ، میخام خیلی از چیزایی که ناراحتم میکنه را تحمل کنم ، فقط نمی دونم باید ناراحتی هام را مخفی کنم یا نشون بدم...
یه تفاوت بزرگ بین دنیای من و اون هست و اون نوع حرف زدنهای ماست ، شاید این نوع حرف زدنها باشه که بعضی وقتا اختلاف ایجاد میکنه، من زیاد حرف میزنم و اون برعکس زیاد سکوت 
میکنه ، من خیلی چیزا را دوست ندارم بگم ، مثلا دوست ندارم بگم ناراحتم ، دوست دارم از قیافم بفهمه ، اما همیشه مجبور میشم بگم حتی وقتایی که مطمئنم فهمیده و میدونه که 
ناراحتم ، یا مثلا من اکثر مواقع از بیشتر حرفام منظور خاصی دارم ، یعنی برای یه هدف خاص حرف میزنم یا میخام چیزی بگم یا میخام چیزی بفهمم اما اون فقط به بعضی از قسمت هاش 
توجه میکنه و خودش تو حرفاش دنبال هزار تا نکته نیست ، خیلی ساده تر حرف میزنه و این با اینکه حسن خیلی بزرگیه اما در برخورد با من دچار مشکلش میکنه...
با این وجود من دارم تو یه سرازیری خطرناک میافتم که هر روز خسته تر و نا امید تر از دیروز میشم و دلم میخاد تو این روزای سخت که به کمکش احتیاج دارم تا جای خودم را تو قلبش و 
زندگیش بفهمم به داد دلم برسه و یادش بیاد من کیم و کجام و اینو با رفتارش نه با نوشته های وبلاگش نشونم بده هرچند که خوندن وبلاگش یکی از بهترین لحظه های زندگیمه ...
عزیزم به کمکت احتیاج دارم نمیدونم منظورم را گرفتی یا نه ؟ نمیخام سرد بشم اما خودت باش

شب طوفانی

جمعه اس ، چند روزیه که هر وقت تو خونه ام لپ تاپ رو پا یه گوشه کز میکنم و همه میدونن که تو این مواقع نباید زیاد سر به سرم بزارن ، خدا را شکر میکنم که یه چیزی هست که میشه باهاش لحظه ها را تقسیم کرد ...
دیروز هنوز ناراحت بودم و اون احساس متعفن اویزون بودن داشت حالم را بهم میزد ، منی که معمولا برای حرف زدن خیلی دنبال بهانه نمیگردم تحت تاثیر سکوتش تقریبا تمام زمانی را که باهم بودیم غم باد گرفته بودم و به زور میخندیدم و میخندوندم ، با هم ماشین شستیم و شاید اخرین لحظه های زندگی مشترکمون یا شاید یکی از قشنگ ترین خاطراتمون را ساختیم ، تو تمام مدت ازاینکه با سکوتش و بی خیالیش ناراحتی شب قبلم را به رو نمیاره و فراموش کرده خیلی ناراحت بودم و صدای خورد شدن غرورم را زیر پای بی خیالیش میشنیدم ، دیگه مجال دست دست کردن و سکوت نبود و وقتی سعی کردم حرف را باز کنم و با واکنش تندش مواجه شدم تصمیم گرفتم اتفاقی که دیر یا زود میافته را من گردن بگیرم و قبل از اینکه این عشق قشنگ زشت و غم انگیز تمام بشه قبل از اینکه حرمت فاصله مون کم بشه ، تا تقدس عشق تو وجودمون مونده برم و خاطره قشنگ عشقم را برای بقیه عمرم نگه دارم ، به قشنگیش فکر می کردم و حیف که ترس از اینکه منم به چوب بقیه بزنه و فکر کنه میخام با احساسش بازی کنم نگذاشت تمام حرف دلم را بزنم ، گه گاه انقدر بغض گلوم را فشار میداد که مجبورم میکرد چند لحظه ای سکوت کنم ، میخواستم راحت تصمیم بگیره و بهش فرصت فکر کردن بدم ، حرفام را زدم که بدونه چی راضیم کرده تنهاش بزارم ، میدونم که به نظر اون این مساله اینقدر مهم نیست که حتی بخوام ناراحت بشم اما شاید یه روزی بفهمه که چرا دل دلقک انقدر شکسته که اینجوری رفت...
دلقک برای اینکه اینهمه فشار را تحمل کنه به اون احتیاج داشت ، باید مطمئن میشد که مهمه و کسی هست که دوستش داره ، باید یه نفر به داد دل اونم میرسید ، ولی خیلی تنهاست ، حتی وقتی که با اون بود تنهایی ازارش میداد ، دلقک از دلقک بازی خسته بود دیگه انصاف نبود که دلقک عشقش هم باشه ، میخواست یه جا مهم باشه و خیلی سعی کرد که این حرفا را بهش بگه اما زبونش بند اومده بود ..
تو اون حس و حال به حرف چند دقیقه پیشش فکر میکرد که به دلقک حق میداد ناراحت بشه ، و نمیفهمید که اون چیه که به ادم اجازه میده وقتی به عشقش حق میده ناراحت بشه بازم ناراحتش کنه ؟ هیچ جوابی پیدا نمیکرد جز اینکه عشقش تلافی گناه بقیه را سر اون در میاره ، از اینکه زجرش تا حالا باعث ارامش عشقش شده باشه راضی بود و ارزو میکرد که اینطور بوده باشه ، اما ترس اینکه تحملش تمام بشه و کاخ قشنگ ارزوهاش و این همه قشنگی یهو خراب بشه مجبورش میکرد بره..
داره میره اما هزار تا ارزو و حسرت ، هزار تا حرف نگفته به دلش مونده ، شاید اینطوری بهتر باشه ؛ شاید پری عشقش اینطوری راحت تر برای زندگیش تصمیم بگیره ، بحث فداکاری نیست چون اگه فداکاریی بوده قبلا کرده ، وقتی که بی تفاوتیش را میدید ، وقتی از ادمایی پشت تلفن خوار تر و کم ارزش تر بود ، پنجشنبه ها ، جمعه ها ، ....
حالا برای خودش و نجات قصری که تو دلش ساخته میره ، برای اینکه یه عمر نفرت از زنها تو دلش جا نمونه ، برای خودش
اون همه حرف زد که بدونه چی ازارش داد که بگه اون همه سکوت بی موقع ، اون بی تفاوتی ، اون خواری و بی حرمتی دلش را شکست ...
وقتی سرش را روی پای دلقک گذاشت و دست تو موهاش کرد ، وقتی شونه اش را بوسید وقتی گفت فکر میکنه و وقتی موقع رفتن گفت دوست دارم دیگه امید دلقک برای نجات بهشتش نا امید شد و به دلش افتاد که این بار بار اخر بود ، دلش لرزید و ترسید نگاهش کنه ، نمیخواست اسیرش کنه ، از کوچه خاطره هاش ، کوچه وحشت اومد بیرون ، بی خیال کمر دردش زد به جاده تا به تنهایی عادت کنه ، اینبار به چند تا شهر دیگه سر زد و از تاریکی بیابون لذت میبرد که کسی نمیتونه صورتش را ببینه ، خیلی طول کشید تا اروم بشه و به خودش میگفت قرار بود تا 27 سال دیگه از این کارا نکنی و سرد میخندید ، نگران عشقش بود که حتما خیلی نارحته و یادش میفتاد که باز پنجشنبه است ، یکم اخماش را میکرد تو هم و رگ غیرتش باد میکرد ، باز غصه دار میشد که عشقش با این حال خراب باید غصه یه نفر دیگه را هم بخوره و چشماش میبست و خیلی نگران چراغهایی که از روبرو میومد نبود ، از اینکه یکی از اون چراغها تو تاریکی بیاد به سمتش و خیره بشه به نوری که نزدیکش میشه حس بدی نداشت ، حتی دوستش داشت و شاید اولین باری بود که از سبقت نا بجای اون راننده تریلی اصلا ناراحت نبود و خیره شد به نور چراغش که همینطور مدام چشمک میزد ، نمیدونست پای کیه که اروم از رو پدال گاز برداشته شد تا فرصت فرار به نور تند روبروش بده ، نمیدونست این فرصت را به کی میده ، اما نمیخواست ضعیف باشه ، میخواست سر بلند باشه حتی اگه عشقش یه عشق حرام و دزدی باشه....
دور دوم نوار بود و باز "می میرم برات"

برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور
به یه دنیا نور...

به خودش قول داده تا وقتی تصمیم  نگیره این نوشته ها را نشونش نده ، شاید هیچ وقت ، شاید هم خیلی زود اما صبر میکنه تا تصمیمش را بگیره ، دعا میکنه که درست تصمیم بگیره و ناراحته که تو این تصمیم نمیتونه کمکش کنه ، ارزو میکنه که ای کاش تو نگاه اخر دلقک التماس را دیده باشه که داد میزد به خدا من ازت چیز زیادی نمیخام ، من ارزشش را دارم


این نوشته ها را شب قبل از ارامش نوشتم ، و همون طوری که به خودم قول داده بودم تا بعد از ماجرا منتشر نکردم
حالا خدا را شکر میکنم که همه چی به خوبی گذشت ، فکر میکنم تا حدود زیادی هر دوی ما میدونم و فهمیدیم از هم چی میخایم و حس میکنم که هر دو تصمیم گرفته باشیم برای نگه داشتن این احساس خیلی تلاش کنیم ، این خیلی به این دلیله که ما وسط یه دریای طوفانی و پر تلاطم به هم دل بستیم که هر لحظه می تونه مارا فرسنگ ها از هم دور کنه و این ما هستیم که باید دنیای کوچیکی که برامون ارزش داره را حفظ کنیم ...
به این ما به جمع من و تو احترام میزارم و افتخار میکنم ، اشتباهاتم را جبران میکنم و فرصت میدم بهم ثابت کنی و نشون بدی کجای زندگیتم ، ناراحتی و خستگیت را هم درک میکنم و اونقدری که توان دارم کمکت میکنم تا از این مهلکه به سلامت عبور کنی

 

صبح دلقک

ساعت حدود چهار بود و بی حوصلگی بالاخره از پشت میزش بلندش کرد ، همین طور که داشت کتش را روی دستش مینداخت در را با پا بست و سر راهش به منشیش گفت "خیر امروز روز کار نیست من دارم میرم خونه اگه کاری بود بزار برای فردا ، بهم زنگ نزن " و  با یه خداحافظی در را بست ، ماشینش را تو محوطه پارک کرده بود ؛ همین طور که از دور نگاهش میکرد حالش بهم میخورد ؛ پر از خاک و گل و کثیف ، به ماشین کارمنداش نگاهی کرد و با یه پوزخند از خودش خجالت کشید ..
هوا یکم سرد بود ، با بخاری که از دهنش در میومد حال می کرد و یه لحظه رفت یاد روزایی که پا به پاش سیگاری شده بود و چس دود میزد با این امید که یه روز با هم ترک کنن؛ با لبخند رضایت رو لبش نزدیک ماشین شد ، زد رو کاپوتش و با جیق دزدگیز صد ضرب پرید بالا ؛ دستپاچه دزدگیر را خاموش کرد و گفت "خوب بابا؛ میخاستم بگم میشورمت ؛ همین امروز"  نشست تو ماشین و تا پیش نگهبان که میرفت هی تکرار میکرد "خوب بابا ، خوب بابا....."
نگهبان دوید در را باز کرد و یه چیزی گفت که نشنید چند متری رفت جلو و دوباره مثل احمقا دنده عقب گرفت و همینطوری که داشت شیشه را پایین میداد تو چشمای متعجب مش رمضون خیره شد و گفت نخند پیر مرد !! کس خل ندیدی بعدش هم بی خیال پرستیژ مدیریتیش پاش را رو گاز فشار داد و از تو اینه به خنده های پیر مرد خسته میخندید ، یادش افتاد که خیلی وقته باهاش چای نخورده و به خودش گفت فردا حتما ....،اما نه ... چرا حالا نه و باز دنده عقب  همینطوری ماشین را جلوی در خروجی کارخونه گذاشت و رفت تو نگهبانی

...
-  پیر مرد نمیخای یه چای به ما بدی بخوریم
- چرا چشاتو همچین میکنی؟ماشینم جاش خوبه ، چایی را بریز
...

نشست رو تخت پیر مرد ، به اون فرش قدیمی رو تخت زل زد به دستای لرزونش و اون سماور همیشه روشن و قوری در به داغونش ، حواسش به حرفاش نبود ، فقط یه دفعه یه اخمی کرد و گفت چند بار بهت بگم اینقدر به من نگو اقای مهندس ، این حرفا مال این جوجا جدیداس نه من وتو که اینجا را خشت رو خشت گذاشتیم ، پیر مرد...  ، یه دفعه دلش برای باباش تنگ شد و پرید یه ماچ اب دار از لپش گرفت و بعد برای اینکه خجالتش را به رو نیاره پرسید کلیه ات چطوره ، تولیدش که کم نشده ؟؟!!!!  میدونست چی میشنوه ...

...
تو جاده از شهرک تا شهر از اون جاده همیشگی رد میشد ، همونجایی که چند سال پیش اون ماشین خاطراهاشون شبای زیادی شاهد خاطرات تلخ شیرینشون بود ، اون جاده که حتی بوی محل تا محلش را حفظ بودن ، همون جاده که توش رانندگی تمرین میداد ، اون جاده ای که بارها سر روی پاهاش گذاشته بود ؛ جاده هنوز همونطور بود با اون چراغای زرد و سفید یکی در میون سوخته ، همون ترافیک همیشگی و هنوز تازه و پر از لذت ....

...
با صدای پاشیدن سطل پر از کف رو شیشه ها یادش افتاد کجاست و پسرک افغانی لبخند زرد و خسته ای زد ، ته دلش از اینکه خندونده بودش راضی بود و زمزمه میکرد هنوز هم دلقک .... وقتی به خودش اومد دید لبخند رو لبش قفل شده و هنوز نیشش بازه ، اینبار صدای تاپ تاپ پسرک رو صندوق ماشین به خودش اوردش "اقا مهندس بیا عقب"
هوا سرد بود و به سردی دست کارگرا فکر میکرد به اینکه این پسرک بعد از این چند سالی که ایرانه هنوز لهجه افغانیش اینقدر تابلوه ، مثل همیشه فقط نگران بود که شیشه ها را خوب تمیز کنن و پسرک باز با او لهجه خوشکلش گفت چشم اق مهندس ، خیالت راحت ؛ تو دلش می گفت ای پدر سوخته دوباره با یه خنده ما را خر کرد....
از کارواش که میومد بیرون یهو جفت پا رفت رو ترمز ، تو اینه پسرک را دید که اخمش خنده شد و وقتی انعامش را میگذاشت کف دستش در جواب خدا برکت پسرک گقت باشد گله !!! زد سر شونش و گفت دستت درد نکنه ...

...
هنوز کلی خرید داشت  دنبال یه سوپر خوشگل میگشت که  یاد روزای کارمندیش واو تعاونی همیشه شلوغ افتاد ... ، سبد را برداشت و یه راست رفت سمت قفسه حله هوله ها و از اینکه هنوز اینقدر با شکمش حال میکرد خیلی خوشحال بود ، رسیده بود جلوی یخچال اب میوه ها و رانی هلو بود که باز میبردش تو گذشته هاش ، بعضی چیزا را دو برابر بر میداشت و سعی میکرد یادش باشه جدا بزاره که سر راهش یه سری به خونه پدری بزنه ،چشمش افتاد به ردیف دستمال کاغذی ها و اون همه رنگ که هر دفعه میاد اینجا اسیرش میکنه ، به قوطی خالی کنار تخت خوابشون و خنده های نصف شب  خندید و  گفت اینم دستمال دیگه چی میخای ، حالا هی غر بزن ، هی بهانه بیار ، باز داشت با خودش میخندید و یه دفعه گفت چه کسی؟ ، بهانه !!!!؟؟

...
"زنم از خونه انداخته تم بیرون ، تونو خدا درا باز کن"
پشت در لبخند ماردش را با لبخند جواب داد و مثل پت و مت با یه مشت پلاستیک رفت تو
"سلام بر خوشگل ترین و بد اخلاق ترین مامان دنیا ، خوب بیرونم کرد چی کار کنم " مادرش با لبخند همیشگیش داشت نگاهش میکرد و انگار دنیا را بهش دادن گفت " اینا چیه دوباره ؟ همه چی تو خونه بود ، ..... ، تنها اومدی ؟ غزاله کو؟....."
پیش مادرش نشست بود و حال و احوال میکرد ؛ هرچی منتظر شد نه از بابای پیرش خبری شد و نه از خواهرش ، دلش برای تنهایی مادرش می سوخت ولی نور امیدی که تو چشماش برق میزد خیلی راضیش میکرد ،‌ حس خیلی خوبی از خوشحالی اون زن تکیده داشت ، اخه از وقتی که فهمیده چند روز دیگه مسافر خونه خداست دل تو دلش نیست و انگار دنیا را بهش دادن ،اصلا تمام حرف و نقلش شده سفرش و نگرانی های همیشگی یه مادر نگران ، به این حال مادرش حسودیش میشد و زوری خودش را نگه میداشت ، بعضی وقتا که کنارش نشسته انقدر دلش میخاد سرش را بزاره روی پاهای مهربونش و مثل بچگی هاش با نوازش دستایی که حالا دیگه خیلی پیر تر از اون موقعاست یه خواب اروم بره ، ولی وصله مردی و بزرگ شدن یه بچه مرد هیچ وقت نمیزاره....
به صورت مادرش نگاه میکرد و خیلی خوشحال بود که نذرشون را ادا کرده ، ازخودش میپرسید اصلا فکر میکردی؟

...
هوا داشت تاریک میشد و کم کم طاقتش داشت سر میومد ، دلش برای خونه خودش و صاحب خونه دلش تند تند میزد ، بلند و شد و داشت با عجله کفشاش را میپوشید که خواهرش خسته و رنگ پریده از یه روز کلاس کامل سر و کله اش پیدا شد و حالا با خیال و وجدان راحت تر در خونه را بست و کوچه خاطرات بچگی را به سرعت پشت سر گذاشت ، به اون روزای سخت و سرد ، به اون روزای شیطنت و در و دیوار اون کوچه  پس کوچه ، به راه سختی که تا امروز اورده بودش به همه خندید و تو فکر این بود که امروز چطوری تازه تر از قبل بره کنار هم لونه اش ...
 از اینکه همه فکر ذکرش بعد از این سالا به اون خونه و زن ارزوهاش ختم میشد خیلی خوشحال بود و تو دلش از امید تشکر میکرد که سرنوشت را رام خوشبختیش کرده بود ، از اینکه مشکلات بزرگش هیچ کدوم ربطی به عشقش و دلش و وجدانش نداشت خیلی راضی بود و به امید التماس میکرد که این حالت را نگه داره

...
با یه مشت کیسه تو دستش به زور با دماغش زنگ اپارتمانشون را زد و وقتی انتظارش طولانی شد با اکراه پلاستیک ها را گذاشت زمین و کلیدش را  تو قفل چرخوند ، در که باز شد تاریکی و سکوت لونه شون دلش را گرفت و پیش خودش گفت چقدر بده کسی نیاد جلوت ...
تو تاریکی رو کاناپه چرمی کرمش ولو شد وچشم دوخت به دستگیره در ، گفت عوضش حالا که تنهام میتونم پاهام را بزارم رو میز همینطور که داشت لنگاش را بلند میکرد دستگیره در چرخید و سایه یه زن قد بلند ترکه ای در را باز کرد و اومد تو ، باز نامردیش گل کرد و بلند سلام کرد ، صدای افتادن کیسه ها و جیغش فضای خونه را پر کرد و داد زد کثافت ..... ترسیدم ، چرا تو تاریکی نشستی دیوونه ؟!
تو تاریکی خودشو رسوند کنارش و اروم کشیدش تو بغل ،اما اون همینطوری که با دست پسش میزد گفت نمیخام ترسوندیم! وقتی لباشون به هم رسید اروم خودش را تو بغل شوهرش ول کرد و هر دو یه نفس عمیق کشیدن ... زنش خودشو به زور از تو زنجیز دستاش نجات داد و همینطور که دنبال کلید چراغ میگشت با همون حالت همیشگیش گفت کثافت....

...
خونشون یه اپارتمان دوخوابه جمع و جور اما خیلی خوشگل و اروم تو شهرک های اطرافه و هر کس که خونشون میاد صلیقه خانم خونه را تحسین میکنه و اونم همیشه با حسادت میگه به خدا دکور خونه صلیقه جفتمونه ...
همیشه عاشق یه همچین خونه ای بود یه خونه خلوت با یه دست مبل راحتی چرمی کرم روشن و یه فرش دستباف کوچیک تو پذیرایی ... یه اتاق خواب خیلی اروم و خلوت که مهمترین قسمت خونشونه و همیشه درش بسته اس ؛ یه اشپزخونه نقلی تمیز که هزارتا قانون و مقررات داره و دوست داشتنی ترین جای خونه است ..
کنترل تلوزیون دستش بود و برای روشن کردنش استخاره میکرد اما نگاهش به فرشته تو اشپزخونه خیره بود و خیلی عمیق نگاهش میکرد ، هنوز خیلی خوشحال بود که بعد از این چند سال زندگی هیچ کدوم از نگرانی هاش اتفاق نیافتاده بود و بیشتر از همیشه عاشق زنش بود ، به خودش و انتخابی که کرده ، به تلاشی که با هم کرده بودن و این مسیر سخت افتخار میکرد و خدا را شکر میکرد که مزد صبر و تحملشون را داده

...
سرش را گذاشت زمین و تن خیسش  رو کاناپه از حرکت و تقلا اروم شد ، چشماش را بست و با دستاش محکم تو بغل گرفتش و لختی تنش را تن ظریف و لطیف عشقش پوشوند ، بی اختیار دستاش را تو موهاش فرو کرد و دم گوشش اروم گفت دوست دارم ؛ وقتی دستاش موهای عزیزترین کسش را نوازش میکرد باز خوشحال بود که هنوز برای هم اینقدر تازه موندن و حلقه دستاش را محکم تر کرد

...

وقتی به خودش اومد دید تک و تنها تو همون رخت خواب همیشگیش زیر پتوی بچگی هاش خوابش برده و به خودش لعنت فرستاد که یه روز پنج شنبه هم که تو خونه است نمیتونه بخوابه ، وقتی یادش به پنجشنبه افتاد انگار غم دنیا تو دلش نشست ، تعطیلی اخر هفته که عروسی کارمند اس براش یه کابوس دردناکه که مجبوره تحملش کنه
همین طور خیره به سقف به خواب خیال دیشبش فکر میکرد ، به دنیای کوچیکی که بعد از اینهمه سختی لیاقتش را داشت اما زمونه ازش دریغ کرد ، به دعوای دیشبشون و کدورت و ناراحتی که تو دلش مونده بود ؛ از خودش میپرسید که یعنی امروز زنگ میزنه ؟ باز به اینکه کجای زندگیشه ؟ به اخر و عاقبت این عشق محال ، به مادرش ، خودش ...
چشماش را بست ، هنوز خسته بود ، خیلی خسته ؛  دل خوشیش به ساعت 1 بود و امروز نگران تر همیشه ، نگران از تصمیمی که به عهده اون گذاشته بود ، نگران از انتخابی که باید میکرد ..
وقتی به غرور شکسته اش فکر میکرد به خودش حق میداد  اما این چیزی از نگرانیش کم نمیکرد....
به هر حال یه روز دیگه شروع شده بود یه صبح دیگه مثل بقیه صبح ها که روشنی روز یادش میاره یه دلقک تنهاست که هر روز صبح زود میره سر کاری که ازش متنفره ، یه دلقک که هیچ امیدی برای رسیدن به ارزوش نداره ، دلقکی که نمیدونه کجاست و نمیدونه چی از دنیا میخاد