گفتمش بنویس
نگاهم کرد ، در نگاهش خواندم موجی که می رود رو به سکون
گفتمش بنویس
هنوز نگاهش خیره ام بود ، اینبار خواندم در نگاهش حسرت قلم را ، اندوهی داشت از روزگار ترک قلم ، دلتنگ بودم برای بی سر و ته هایش تمام آن حرفای بی ربط که حتی یک ویرگول نظم و نظام سستش را به اب میداد
مهربان تر نگاهش کردم و با لحنی گویی التماس گونه باز گفتمش بنویس
میشندیم ، تپش های قلبش را می شناختم ، تمام التماس انگشت های زمخت و بد ترکیبش را ، می دانستم چطور گاهی از درد افیون نوشتن پنجه مشت میکند دیگر انگار این دست به نوشتن نمیرود ، اما عادتی عجیب دارد این دست خشمگین به خالی شدن روی دوش کلمات
نگاهش را برداشته بود ، شاید به خواب میرفت ، شاید در اینه سنگ فرش زیر پا شوق ها و حسرت های دیروز را جستجو میکرد ، چه میدانم لابلای گرد و غبار مبهم دیروز چه ها میدید
صدایم لهن فریاد گرفت ، بنویس
نیشخندش هنوز گوشه لبش بود و من میخواندم که حنا برایش رنگی ندارد
تا کدام رنگ ، کدام نقاش پیدا شود ، شاید ، شاید کسی پیدا شود که بر خالی اش رنگی ، سایه ای و خطی نقاشی کند