همینطوری
دیشب که پسر عموی بابام با دخترش اومده بودن خونمون ، از حرف زدن های قبل از رفتنم و افلاین های که موقع نبودنم گذاشتی برداشت کردم که خیلی برات مهم بوده و خیلی نگران شده بودی ، وقتی افلاین هات را خوندم بعد از مدتها خوشحال بودم ، چون حس کردم بازم دوستم داری ، حس کردم که دیشب از نگرانی خوابت نمیبره ...
چه خیال مسخره ای ، باور کن از خودم بدم میاد ، انقدر زیاد که صبح بلافاصله وقتی فهمیدم اشتباه کردم تمام نوشته ای که دیشب نزدیک 2 ساعت براش وقت گذاشته بودم را پاک کردم ، بعدشم ازت پرسیدم وب را خوندی یا نه تا مطمئن بشم که نخوندی و بیشتر از این ضایع نشم....
فقط خواهش میکنم مثل همیشه فردا که اینو میخونی نیا و بگو خیلی نگران بودم اما به روی خودم نیاوردم چون دیگه باورم نمیشه ، میخوام با این حقیقت روبرو بشم مطمئن باش از پسش بر میام
به خدا از تو دلخور نیستم ، فقط از این همه خریت خودم متنفرم
امروز نون2 سعی کرد یکم دلداریم بده ، ولی نمیدونه که زخم من عمیق تر از اونیه که با یه چسب زخم سرش بسته بشه...
مواظب خودت باش