خوب یه روز دیگه از روزای دلقک و حال و هوای خراب دیگه از گلایه و درد دل خسته ام و یه جوارایی رفتم تو یه سکوتی که خوب میدونم اخر و عاقبت خوبی نداره ، شاید کمتر اعتراض کنم و بشینم ببینم که چقدر تحمل دارم ، الان خیلی چیزا را میدونم و شاید وقتشه که تمرین کنم تا با حقیقت روبرو بشم.. از تعارف و قربون صدقه که بگذریم الان مطمئنم که این ارزو فقط تو دل منه و به خودم قول دادم مصلحت اندیش باشم و تو وجود خودم این ارزو را بکشم ، شاید بهتر باشه ... نمیدونم بهتره حرفی نزنم اما خیلی حس بدی دارم ، یه حس بد که نه کسی درکش میکنه نه تلاشی برای جبرانش میکنه ، و شاید خیلی مهم نباشه ، میخام یکم عوض بشم ، واقعا حس میکنم که شدم غوز بالا غوز مشکلات همه از خوش باوری خسته شدم ، از این حس لعنتی خسته شدم ، خسته ام خیلی خسته انگار دیگه یه عادت شدم ، یه عادت خیلی عادی ، حس بدی دارم خیلی بد ، دیگه نمیتونم جواب خودم را بدم یه سوال داره خفم میکنه « من کیم ،چیم ، منتظر چیم ، دنبال چیم ، چه مرگمه ، چی میخام ، و بدتر از همه اخرش چی» |