دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست ، هرچند حسابی بهم میریزم اما دیگه اون ادم سابق نیستم ، نه اونقدر حوصله دارم ، نه اونقدر هیجان و ارزو دیگه هیچی نیستم و برام مهم نیست که تو یا بقیه چی بگین ، فقط خستم ، از تو از خودم و این حس لعنتی که تو وجودم خفم کرده و هنوزم نمیدونم از روی عادت یا از روی احتیاج خودشو اینطرف و اونطرف میزنه و مثل گذشته خودشو خوار و ذلیل میکنه ... دیگه از اون ادم مغروری که برای خودش احترامی قائل بود خیلی فاصله گرفتم ، خیلی عوض شدم جالبه که تو هم هنوز از روی عادت وقتی یه چیزی میگم میگی چشم و هنوزم مثل گذشته فقط میگی چشم... امروز به خودم گفتم مردک عوضی نفهم ، به تو چه ، اخه به تو چه ..... دیگه هیچی نتونستم به خودم بگم ، از همه چیز خستم ، دلم فقط یه جای دور میخاد که هیچ کس را نشناسم ، خدا را شکر موبایلم هم قطع شد و اینبار تصمیم ندارم وصلش کنم.... خدا را شکر میکنم که تو این دنیای نکبت هیچی نیست که دلم بخواد براش به خودم تکونی بدم و همه چیزم مثل ادمهای جادو شده بی اراده و بی هدفه دیگه نه عشقی نه امیدی و نه حتی ارزویی |