باز میلرزد دلم دستم

خیلی دلم میخاد از خوشحالی چند روز پیش و از اتفاقای قشنگی که بعدش افتاد ، از اون حس خوب مشترک از اون نگرانی های و ترس ها بنویسم ، خیلی دوست داشتم بگم که چطوری 
اون شب را به صبح رسوندم و خیلی حرفای نگفته دیگه 
اما بازم زیاد حالم خوب نیست نمیدونم چرا خوشی به ما نیومده هرچند که قهر و اشتی و این ناراحتی ها نمک دوستیه اما داره ترس برم میداره که نمکش بیش از حد زیاد بشه ، راستش 
از ظرفیت کم خودم میترسم ، نمیدونم چرا هر وقت میخام خودم را راضی کنم و یکم حال خرابم را کنار بزارم و با انرژی بیشتری به ماجرا فکر کنم یه دفعه یه اتفاق هرچند کوچیک میافته و 
دوباره ارامش روحیم را به هم میزنه ، شاید من خیلی حساس شدم...
خیلی دلم میخاد اون قسمت از زندگی که فقط به من و اون مربوطه اروم و بی طوفان باشه اما نمیشه ، نه اینکه این اتفاقا مهم باشه و نه اینکه اینقدر بچه باشم که با این اتفاقا شونه 
خالی کنم اما وقتی میبینم که حتی یک هفته بدون دردسر نداریم از اینده ای که ارزومه می ترسم ، چون میدونم که تحملش کار من نیست ، از اینکه اینجا یا هر جای دیگه یا هر طور دیگه 
ای ترسم را نشون بدم هم خسته شدم اما میدونم روزی که دیگه اعتراضی نکنم روزیه که دیگه سودای این عشق از سرم پریده....
بگذریم ، بعضی وقتا هست که حس میکنم اصلا برای خودم نیست که بهم میگه بیا دنبالم ، اصلا دلش برام تنگ نشده ، مثل امروز ، و بعضی وقتا واقعا میبینم بین اشتیاق من و عادت اون 
چقدر فاصله است ، میدونم اگه منم هم رنگ این عادت بشم فاتحه همه چیز خونده اس ، میزارم به حساب خستگیش و نمیخام خستگیش را بیشتر کنم ، برای همین خیلی وقتا حسرت 
دیدن برق چشماش را تو دلم خفه میکنم ،همون برقی که اون تو چشمای من میبینه و میزاره به حساب شیطنت...
به هر حال اون کسیه که دوستش دارم و میدونم که اونم دوستم داره ، ناراحت نشو اما تقریبا مطمئنم من بیشتر ، و این بیشتر خیلی بیشتره ، منتی نیست خودتو برای خودت دوست 
دارم ، نه برای دوست داشتنت ، حتی اگه دوستم نداشته باشی دوستت دارم و این یه التماس برای گدایی محبت نیست ، تو را برای حسی دوست دارم که بهم میدی ، برای ضربانی که 
به قلبم میدی ، دیگه نمیخام یادت بیارم که دوستم داری یا نه ، همین قدری که دوستم داری برام کافیه...
نمیخام بی انصافی کنم اونم در مورد عزیزترین کسم ، اونم خیلی دوستم داره ،خیلی ، شاید بیشتر از خیلی های دیگه و شاید بیشتر از همه ، بهم فکر میکنه ، بهم احترام میزاره و سعی 
میکنه خوشحالم کنه ، بعضی وقتا عصبی میشه ، بعضی وقتا خسته ، خیلی وقتا گیجه که من کیم و از خودش میپرسه اخرش چی؟ و این سوال خیلی اذیتش میکنه ، بعضی وقتا منو یه 
جاهایی از زندگیش راه نمیده اما دوستم داره ، عاشقمه ....
یه چیزی هست که همیشه به من میگه تو نباید خسته بشی ، نباید کم بیاری ، از اینکه تن لَخت و خسته اش را نگه دارم تا به هوش بیاد حس خوبی دارم اما خدا کنه که فایده داشته 
باشه ، فعلا میخام خسته نشم ، میخام خیلی از چیزایی که ناراحتم میکنه را تحمل کنم ، فقط نمی دونم باید ناراحتی هام را مخفی کنم یا نشون بدم...
یه تفاوت بزرگ بین دنیای من و اون هست و اون نوع حرف زدنهای ماست ، شاید این نوع حرف زدنها باشه که بعضی وقتا اختلاف ایجاد میکنه، من زیاد حرف میزنم و اون برعکس زیاد سکوت 
میکنه ، من خیلی چیزا را دوست ندارم بگم ، مثلا دوست ندارم بگم ناراحتم ، دوست دارم از قیافم بفهمه ، اما همیشه مجبور میشم بگم حتی وقتایی که مطمئنم فهمیده و میدونه که 
ناراحتم ، یا مثلا من اکثر مواقع از بیشتر حرفام منظور خاصی دارم ، یعنی برای یه هدف خاص حرف میزنم یا میخام چیزی بگم یا میخام چیزی بفهمم اما اون فقط به بعضی از قسمت هاش 
توجه میکنه و خودش تو حرفاش دنبال هزار تا نکته نیست ، خیلی ساده تر حرف میزنه و این با اینکه حسن خیلی بزرگیه اما در برخورد با من دچار مشکلش میکنه...
با این وجود من دارم تو یه سرازیری خطرناک میافتم که هر روز خسته تر و نا امید تر از دیروز میشم و دلم میخاد تو این روزای سخت که به کمکش احتیاج دارم تا جای خودم را تو قلبش و 
زندگیش بفهمم به داد دلم برسه و یادش بیاد من کیم و کجام و اینو با رفتارش نه با نوشته های وبلاگش نشونم بده هرچند که خوندن وبلاگش یکی از بهترین لحظه های زندگیمه ...
عزیزم به کمکت احتیاج دارم نمیدونم منظورم را گرفتی یا نه ؟ نمیخام سرد بشم اما خودت باش