همینطور که به لیست خریدش نگاه میکرد وارد مغازه شد ، صاحبخونه !!!؟ پیر مرد از تو پستوی مغازه داد زد بفرما... اقا دو مثقال ذعفران خوب میخام با یکم ..... اخرین قلم لیستش را خط زد ؛ هنوز یه دلشوره عجیب تو وجودش بود ، ترس و دلهره و خوشحالی تو وجودش مخلوط بود ولی دلش هم گرفته بود نمیدونست چرا اما خیلی اروم بود ، با تمام احساساتی که تو وجودش قلیان داشت ظاهرش خیلی اروم و لَخت بود ، رانندگیش هم همینطور بود خیلی اروم و بی شتاب راهش را میرفت ، از دور که چشمش به دسته افتاد یواش یواش سرعتش را کم کرد تا نزدیک دسته ایستاد. انگار هیچ کس عجله نداشت و عزادار ها هم بی خیال ترافیکی که درست کرده بودن سینه زنان رد میشدن ، صدای تبل و بوی اسفند و زمزمه مردای سیاه پوش یه جوری بیشتر ارومش کرده بود ، با تعجب به راننده ماشین کناری که دستش را گذاشته بود رو بوق یه نگاهی انداخت و دوباره بی خیال فرو رفت تو صندلی سرش را تکیه داد به شیشه و به دسته خیره شد... با چند تا پاکت پر تو دستش در خونه را که روی هم بود حل داد و رفت تو ، دلهره اش بیشتر شده بود اما با دیدن زن و خواهرش کنار همدیگه یکم خیالش راحت تر شد و خنده و سلام زنش را با خنده و سلام جواب داد - سلام ، خسته نباشین ، تو این سرما مجبورین ؟ میبردین تو حمام با اب گرم میشستن .. - نه بابا فقط همین در دیگ را میخواستم بشورم
این اولین باری بود که برای نذر تاسوعای مادرش با هم بودن ، مادرش هنوز هم یکم سر سنگین بود اما خوب کم کم داشت قبول میکرد و باور میکرد که تصمیم یه دونه پسرش درست بوده . |