شب طوفانی

جمعه اس ، چند روزیه که هر وقت تو خونه ام لپ تاپ رو پا یه گوشه کز میکنم و همه میدونن که تو این مواقع نباید زیاد سر به سرم بزارن ، خدا را شکر میکنم که یه چیزی هست که میشه باهاش لحظه ها را تقسیم کرد ...
دیروز هنوز ناراحت بودم و اون احساس متعفن اویزون بودن داشت حالم را بهم میزد ، منی که معمولا برای حرف زدن خیلی دنبال بهانه نمیگردم تحت تاثیر سکوتش تقریبا تمام زمانی را که باهم بودیم غم باد گرفته بودم و به زور میخندیدم و میخندوندم ، با هم ماشین شستیم و شاید اخرین لحظه های زندگی مشترکمون یا شاید یکی از قشنگ ترین خاطراتمون را ساختیم ، تو تمام مدت ازاینکه با سکوتش و بی خیالیش ناراحتی شب قبلم را به رو نمیاره و فراموش کرده خیلی ناراحت بودم و صدای خورد شدن غرورم را زیر پای بی خیالیش میشنیدم ، دیگه مجال دست دست کردن و سکوت نبود و وقتی سعی کردم حرف را باز کنم و با واکنش تندش مواجه شدم تصمیم گرفتم اتفاقی که دیر یا زود میافته را من گردن بگیرم و قبل از اینکه این عشق قشنگ زشت و غم انگیز تمام بشه قبل از اینکه حرمت فاصله مون کم بشه ، تا تقدس عشق تو وجودمون مونده برم و خاطره قشنگ عشقم را برای بقیه عمرم نگه دارم ، به قشنگیش فکر می کردم و حیف که ترس از اینکه منم به چوب بقیه بزنه و فکر کنه میخام با احساسش بازی کنم نگذاشت تمام حرف دلم را بزنم ، گه گاه انقدر بغض گلوم را فشار میداد که مجبورم میکرد چند لحظه ای سکوت کنم ، میخواستم راحت تصمیم بگیره و بهش فرصت فکر کردن بدم ، حرفام را زدم که بدونه چی راضیم کرده تنهاش بزارم ، میدونم که به نظر اون این مساله اینقدر مهم نیست که حتی بخوام ناراحت بشم اما شاید یه روزی بفهمه که چرا دل دلقک انقدر شکسته که اینجوری رفت...
دلقک برای اینکه اینهمه فشار را تحمل کنه به اون احتیاج داشت ، باید مطمئن میشد که مهمه و کسی هست که دوستش داره ، باید یه نفر به داد دل اونم میرسید ، ولی خیلی تنهاست ، حتی وقتی که با اون بود تنهایی ازارش میداد ، دلقک از دلقک بازی خسته بود دیگه انصاف نبود که دلقک عشقش هم باشه ، میخواست یه جا مهم باشه و خیلی سعی کرد که این حرفا را بهش بگه اما زبونش بند اومده بود ..
تو اون حس و حال به حرف چند دقیقه پیشش فکر میکرد که به دلقک حق میداد ناراحت بشه ، و نمیفهمید که اون چیه که به ادم اجازه میده وقتی به عشقش حق میده ناراحت بشه بازم ناراحتش کنه ؟ هیچ جوابی پیدا نمیکرد جز اینکه عشقش تلافی گناه بقیه را سر اون در میاره ، از اینکه زجرش تا حالا باعث ارامش عشقش شده باشه راضی بود و ارزو میکرد که اینطور بوده باشه ، اما ترس اینکه تحملش تمام بشه و کاخ قشنگ ارزوهاش و این همه قشنگی یهو خراب بشه مجبورش میکرد بره..
داره میره اما هزار تا ارزو و حسرت ، هزار تا حرف نگفته به دلش مونده ، شاید اینطوری بهتر باشه ؛ شاید پری عشقش اینطوری راحت تر برای زندگیش تصمیم بگیره ، بحث فداکاری نیست چون اگه فداکاریی بوده قبلا کرده ، وقتی که بی تفاوتیش را میدید ، وقتی از ادمایی پشت تلفن خوار تر و کم ارزش تر بود ، پنجشنبه ها ، جمعه ها ، ....
حالا برای خودش و نجات قصری که تو دلش ساخته میره ، برای اینکه یه عمر نفرت از زنها تو دلش جا نمونه ، برای خودش
اون همه حرف زد که بدونه چی ازارش داد که بگه اون همه سکوت بی موقع ، اون بی تفاوتی ، اون خواری و بی حرمتی دلش را شکست ...
وقتی سرش را روی پای دلقک گذاشت و دست تو موهاش کرد ، وقتی شونه اش را بوسید وقتی گفت فکر میکنه و وقتی موقع رفتن گفت دوست دارم دیگه امید دلقک برای نجات بهشتش نا امید شد و به دلش افتاد که این بار بار اخر بود ، دلش لرزید و ترسید نگاهش کنه ، نمیخواست اسیرش کنه ، از کوچه خاطره هاش ، کوچه وحشت اومد بیرون ، بی خیال کمر دردش زد به جاده تا به تنهایی عادت کنه ، اینبار به چند تا شهر دیگه سر زد و از تاریکی بیابون لذت میبرد که کسی نمیتونه صورتش را ببینه ، خیلی طول کشید تا اروم بشه و به خودش میگفت قرار بود تا 27 سال دیگه از این کارا نکنی و سرد میخندید ، نگران عشقش بود که حتما خیلی نارحته و یادش میفتاد که باز پنجشنبه است ، یکم اخماش را میکرد تو هم و رگ غیرتش باد میکرد ، باز غصه دار میشد که عشقش با این حال خراب باید غصه یه نفر دیگه را هم بخوره و چشماش میبست و خیلی نگران چراغهایی که از روبرو میومد نبود ، از اینکه یکی از اون چراغها تو تاریکی بیاد به سمتش و خیره بشه به نوری که نزدیکش میشه حس بدی نداشت ، حتی دوستش داشت و شاید اولین باری بود که از سبقت نا بجای اون راننده تریلی اصلا ناراحت نبود و خیره شد به نور چراغش که همینطور مدام چشمک میزد ، نمیدونست پای کیه که اروم از رو پدال گاز برداشته شد تا فرصت فرار به نور تند روبروش بده ، نمیدونست این فرصت را به کی میده ، اما نمیخواست ضعیف باشه ، میخواست سر بلند باشه حتی اگه عشقش یه عشق حرام و دزدی باشه....
دور دوم نوار بود و باز "می میرم برات"

برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور
به یه دنیا نور...

به خودش قول داده تا وقتی تصمیم  نگیره این نوشته ها را نشونش نده ، شاید هیچ وقت ، شاید هم خیلی زود اما صبر میکنه تا تصمیمش را بگیره ، دعا میکنه که درست تصمیم بگیره و ناراحته که تو این تصمیم نمیتونه کمکش کنه ، ارزو میکنه که ای کاش تو نگاه اخر دلقک التماس را دیده باشه که داد میزد به خدا من ازت چیز زیادی نمیخام ، من ارزشش را دارم


این نوشته ها را شب قبل از ارامش نوشتم ، و همون طوری که به خودم قول داده بودم تا بعد از ماجرا منتشر نکردم
حالا خدا را شکر میکنم که همه چی به خوبی گذشت ، فکر میکنم تا حدود زیادی هر دوی ما میدونم و فهمیدیم از هم چی میخایم و حس میکنم که هر دو تصمیم گرفته باشیم برای نگه داشتن این احساس خیلی تلاش کنیم ، این خیلی به این دلیله که ما وسط یه دریای طوفانی و پر تلاطم به هم دل بستیم که هر لحظه می تونه مارا فرسنگ ها از هم دور کنه و این ما هستیم که باید دنیای کوچیکی که برامون ارزش داره را حفظ کنیم ...
به این ما به جمع من و تو احترام میزارم و افتخار میکنم ، اشتباهاتم را جبران میکنم و فرصت میدم بهم ثابت کنی و نشون بدی کجای زندگیتم ، ناراحتی و خستگیت را هم درک میکنم و اونقدری که توان دارم کمکت میکنم تا از این مهلکه به سلامت عبور کنی