روز دوم

غروب اخرین جمعه رمضانه و یه جورایی از اینکه این دو روز را بخاطر لج بازی با خودم یا بد بیاری های تکراری رمضان روزه نگرفتم ناراحتم ....
خسته ام خیلی ؛ خیلی دلم گرفته ؛ از وقتی رفتی دارم تلاش میکنم کمتر بهت فکر کنم ؛ کمتر همه جا باهات باشم ؛ اما چه فایده چه فکر کنم چه نکنم تو عزیز ترین اتفاق زندگی منی که حالا بخاطر نامرادی زمونه ازم دور شدی ، خیلی دور
دیروز بعد از اینکه از نوشتن خسته شدم ؛ باز به بهانه پیدا کردن خونه زدم بیرون ؛ فقط برای اینکه با تو حرف بزنم , وقتی گفتی از بابت کارت ممنون حسابی خورد تو پرم اخه دلم میخاست درست شب تولدت ببینیش با خواهرت هماهنگ  کرده بودم که اونو بهت بده و بگه اگه بهت زنگ نمیزنم دلیل این نیست که یادت نیست ...
حالا که اینطور این برنامه ام هم خراب شد مطمئن باش که روز تولدت مثل همیشه به فکرتم و تو دلم بهت تبریک میگم ، خیلی دلم میخاست برای تولدت یه برنامه خوب داشته باشیم اما متاسفانه رفتی کیش و از اون طرف هم .... شاید قسمت نبود، اینم روی بقیه ناکامی های من

ای بابا
این چند روز تکیه کلامم شده ای بابا
خیلی دلم میخاست باهات بیشتر از این حرف بزنم اما چه کنم که تو خیلی گرفتار بودی و یه جورایی حس میکردم از این همه تماس گرفتن من همه خسته شدی و روت نمیشه چیزی بگی ؛ بهر حال شروع کردم به پرسه زدن تو خیابونا
همینطور که منتظر تماس تو بودم رفتم تو کوچتون جلوی کوچه ایستادم یه نگاه با حسرت کردم و راه افتادم تو راه برگشت دو تا دختر یه جوری خاصی نگاهم میکردن و بعد که رد شدم یکیشون اشاره کرد ، اولش توجه نکردم اما نمیدونم چرا یه دفعه ایستادم و سوارشون کردم ، رفتن عقب نشستن ، منم خیلی بی تفاوت راه افتادم ، راستش یه حس عجیب بود نه احتیاجی داشتم و نه تمایلی اما دلم میخاست از اون حال و هوا در بیام ، یکم دری وری گفتن و گفتم ، بعد یکیشون پرسید متاهل هستی ، منم گفتم متاهل نه اما متعهدم ، خلاصه تا چهار راه حکیم نظامی در مورد کسی که دوستش دارم و بهش متعهدم حرف زدم که گفتن ما اینجا پیاده میشیم ، بعد که داشتن پیاده میشدن اون یکی پرسید پس چرا ما را سوار کردی ؛ منم گفتم نمیدونم ، بیچاره ها جا خورده بودن و یه جوری با ناباوری پرسیدن کاری ندارین ، منم گفتم نه و راه افتادم ..
میدونم از این کارم خیلی بدت میاد و الان کلی ازم عصبانی شدی اما به خدا عقب نشسته بودن و هیچ کار بدی هم نکردم ، بیشترش از تو حرف زدم و پسرمون که اون جلو اویزون بود ...
گه خوردم ؛ غلط کردم ، گه خوردم دیگه همچین غلطی نمیکنم ، هر وقت دیدیم سیر بزنم که حالت جا بیاد


اومدم سمت کوه صفه و خیلی ناراحت بودم که زنگ نزدی ، راستش وقتی گفتی تازه رسیدی فرودگاه و نشده زنگ بزنی هم ناراحت بودم
وقتی بهت گفتم که دیگه تصمیم دارم تمام کنم و تو بی تفاوت بودی هم ناراحت بودم ، خیلی ناراحت ، ازم دلگیر نشو اما انگار تو هم همینو میخاستی واز این بابت ناراحت هم نبودی ، با اینکه ادم مغروری هستی (حتی برا من) فکر نکنم بخاطر غرور بود ، حس بدی بود که من اینجا اینقدر داغون و تو اونقدر اروم و سرد بودی ، نمیدونم انگار تو خیلی وقته که همچین چیزی میخاستی و حالا بهش رسیدی ....
بی خیال

همون جایی نشستم که اونبار تو مامانم و یوسف رادیدی و با چشمای اشک الود باهات حرف میزدم ، ولی خیلی از سردی لحنت دلم شکست ، بیشتر از همیشه احساس تنهایی کردم ، راستش واقعا انتظار این برخورد را نداشتم اما مهم نیست

ببین دیگه انقدر بهم فشار اومده و ناراحت هستم که اصلا حس گلایه نیست ، نمیدونم چرا برات مینویسم اصلا نمیدونم برای خودم می نویسم یا برای تو ، ولی هر چی هست ایجوری یکم خالی تر میشم

برگشتم خونه ، مامانم چند روز بود که گیرد داده بود ببرمش نوه اش راببینه ، اما انقدر سگ بودم که وقتی بهش گفتم بیا بریم گفت تو بد اخلاقی معلوم نیست امروز چه مرگته و .... خلاصه نیومد
زنگ زدم به ابراهیم و با بدبختی رازیش کردیم بریم کوه ، هنوز از کوچمون بیرون نیومده بودی که بهش گفتم ؛ خوب اول از همه یه خبر جدید بهت بدم و بلافاصله گفتم از امروز ساعت 6 منم مجرد شدم....
دیدم اگه یک کلمه دیگه حرف بزنم بغضم میترکه و ابروم میره اخه جلوی اون تا حالا گریه نکردم ....
بنده خدا شکه شده بود و باورش نمیشد ، بعد از کلی قسم و ایه با یه حال عجیبی گفت اعصابم را داغون کردی و هر دو ساکت شدیم ، هر دو به جلو نگاه میکردیم و جرات نمیکردیم به صورت هم نگاه کنیم ، چند دقیقه بعد پرسید قرص سر درد داری؟
اینو بگم که ابراهیم تا حال تو زندگیش 50 تا قرص مسکن نخورده باورت میشه ؟؟؟؟
تازه یادم اومد که چقدر سرم درد میکنه
بیچاره با اینکه اصلا حال کوه اومدن نداشت اصلا قر نزد و شروع کردیم به بالا رفتن ، تازه به قبر شهدا رسیده بودیم که تمام قفسه سینه و گلو و هنجرم داشت به شدت میسوخت اخه خیلی وقته که کوه نرفتم و با این اوضاع ریه هام که خیلی بدتر از قبل شده به شدت نفس نفس میزدم ، ابراهیم بدبخت هم از ترس خیلی اروم راه میرفت که من حالم بد نشه ، اما انگار هر دومون میدونستیم که باید تا بالا را بریم.....
حالم بهتر شده بود و همون جایی همیشگی روبروی شهر تو تاریکی کوه نشسته بودیم ، جای خیلی قشنگیه کاش میشد یه بار ببرمت ، ما اسم اونجا را گذاشتیم مریم اباد ، اخه اون زمانا یه بار با مریم و خواهراش اونجا رفته بودیم ....
نیم ساعتی نشستیم و ساکت به شهر خیره بودیم ، دیگه در مورد تو حرف نمیزدیم ، اما می دونم که هر دو تامون غرق این سوال بودیم که اخرش چی میشه ؟؟؟؟
خدا را شکر وقتی اومدم خونه انقدر از اون همه کوه نوردی خسته بود که نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی بازم موقع خواب خیلی سعی کردم که به تو فکر نکنم و بالاخره خوابم برد هرچند که تا صبح چند بار با اضطراب زیاد از خواب پریدم اما نسبت به دیشب خواب خوبی بود .

الان داره اذان میگه و من تو ایوان خونه نشستم دارم اینا را مینویسم ، گرچه روزه نبودم اما خدا را به این وقت و شکوه غروب قسم میدم اگه هست و صدای منو میشنوی هر جای هستی مواظبت باشه و در پناه خودش حفظت کنه ، که بهت کمک کنه تصمیم درستی برای زندگیت بگیری و در هر حال خوشبختت کنه

خدایا حالا که داره اخرین روز رمضان امسالت تمام میشه
حالا که بدترین روزای عمرم را میگزرونم
حالا که حتی جرات فکر کردن به عزیز ترین کسم را ندارم
حالا ؛ همین حالا
شاهد باش که هیچ کینه ازش به دلم نیست
که دوستش دارم و براش اروزی خوشختی میکنم

خدایا این چند وقته خیلی با من بد تا کردی
اما خیلی هم بهم حال دادی
خدایا با اینکه الان خیلی دلم گرفته و از همه چیز ناراحتم
با همه این بدبختی ها دوست دارم
خدا نمیدونم هستی یا
اما به قول خودم اگه باشی دوست داشتنی هستی

حالا که ما را تا اینجا کشوندی
ما را تو این گرداب کشنده تنها نذار
خدای دست ما را بگیر و کمکمون کن

الهی چنان کن سرانجام کار
تو خوشنود باشی و ما رستگار

عزیز ترینم فکر کنم بدتر از حالی این چند روز من وجود نداشته باشه اما تو این اوضاع هم دوست دارم ، برات اروزی موفقیت میکنم