من برای سال ها مینویسم..... سالها بعد که چشمان تو عاشق شد... افسوس که قصه ی مادر بزرگ درست بود.... همیشه یکی بود و یکی نبود
حرف قشنگیه من برای همیشه یکی بود و یکی نبود ، امروز من هستم و خدا میدونه که فردا اصلا یادی از من میکنی که اون وقت تو باشی و من نباشم ، یعنی روزی میرسه که تو هم اندازه من...
روی صحنه بود و با لودگی هاش همه را میخندوند ، بعضی ها چقدر پست وحقیر نگاهش میکردن ، دلش میشکست و چیزی نمیگفت ، بعضی ها تو دلشون از یه مرد انتظار وقار بیشتری داشتن ، بعضی ها هم به زبون میاوردن و بچه صداش میکردن ، اما اون عادت کرده بود ، نه اینکه همیشه اینجوری باشه ، قبلا بیشتر سعی میکرد مواظب شخصیتش باشه تا هر کس و ناکسی لگد مالش نکنه ، اما حالا دیگه دلش اینجا نبود ... اون صندلی که امشب خالیه همون صندلی است که عشقش روش نشسته بود ، همون صندلی که اون نگاه ساده بهش خیره شده بود دلقک را به رقص اورده بود ، همیشه عکسشو اونجا میبینه ، همیشه با خودش فکر میکنه که نشسته و داره لبخند میزنه ، همه میگن کارش بهتر شده اخه همیشه سعی میکنه اون تصویر تو ذهنش را بیشتر بخندونه....
رو زمین نشسته ، رسید به بدترین لحظه نمایش زندگیش ، وقتی که پرده میکشن و اون اروم میشنه رو زمین و میره تو فکر ، تا کی ؟ اخرش کی چی ؟ مردم دارن اونطرف دست میزنن و تشویق میکنن اما اون حتی نمیتونه بخنده ، چند وقته دلش میخاد از این کار دست بکشه و بشه هم رنگ مردم ، مثل همه
کی مهربونیتو گرفت از من غرقابه درد کی دستای نجیبتو طبر برای ساقه کرد
کینه را کی یاد تو داد تو هم شدی مثل همه از تن گرم و عاشقت کی ساخته یه مجسمه
باز این ترانه تو ذهنش می پیچه و میخنده که خیلی ها ریتم این ترانه را بلد نیستن و حتی نشنیدنش....
شاید مرگ یه عشق وقتی باشه که تصمیم بگیری تلافی کنی و من امروز دلم میخاد تلافی کنم ، کاری که تو همیشه حد اقل تو حرف میکنی و اخرش میگه مرد و زن هیچ فرق با هم ندارن ، اما امروز دلم میخاد مثل تو بشم |