صبح دلقک

ساعت حدود چهار بود و بی حوصلگی بالاخره از پشت میزش بلندش کرد ، همین طور که داشت کتش را روی دستش مینداخت در را با پا بست و سر راهش به منشیش گفت "خیر امروز روز کار نیست من دارم میرم خونه اگه کاری بود بزار برای فردا ، بهم زنگ نزن " و  با یه خداحافظی در را بست ، ماشینش را تو محوطه پارک کرده بود ؛ همین طور که از دور نگاهش میکرد حالش بهم میخورد ؛ پر از خاک و گل و کثیف ، به ماشین کارمنداش نگاهی کرد و با یه پوزخند از خودش خجالت کشید ..
هوا یکم سرد بود ، با بخاری که از دهنش در میومد حال می کرد و یه لحظه رفت یاد روزایی که پا به پاش سیگاری شده بود و چس دود میزد با این امید که یه روز با هم ترک کنن؛ با لبخند رضایت رو لبش نزدیک ماشین شد ، زد رو کاپوتش و با جیق دزدگیز صد ضرب پرید بالا ؛ دستپاچه دزدگیر را خاموش کرد و گفت "خوب بابا؛ میخاستم بگم میشورمت ؛ همین امروز"  نشست تو ماشین و تا پیش نگهبان که میرفت هی تکرار میکرد "خوب بابا ، خوب بابا....."
نگهبان دوید در را باز کرد و یه چیزی گفت که نشنید چند متری رفت جلو و دوباره مثل احمقا دنده عقب گرفت و همینطوری که داشت شیشه را پایین میداد تو چشمای متعجب مش رمضون خیره شد و گفت نخند پیر مرد !! کس خل ندیدی بعدش هم بی خیال پرستیژ مدیریتیش پاش را رو گاز فشار داد و از تو اینه به خنده های پیر مرد خسته میخندید ، یادش افتاد که خیلی وقته باهاش چای نخورده و به خودش گفت فردا حتما ....،اما نه ... چرا حالا نه و باز دنده عقب  همینطوری ماشین را جلوی در خروجی کارخونه گذاشت و رفت تو نگهبانی

...
-  پیر مرد نمیخای یه چای به ما بدی بخوریم
- چرا چشاتو همچین میکنی؟ماشینم جاش خوبه ، چایی را بریز
...

نشست رو تخت پیر مرد ، به اون فرش قدیمی رو تخت زل زد به دستای لرزونش و اون سماور همیشه روشن و قوری در به داغونش ، حواسش به حرفاش نبود ، فقط یه دفعه یه اخمی کرد و گفت چند بار بهت بگم اینقدر به من نگو اقای مهندس ، این حرفا مال این جوجا جدیداس نه من وتو که اینجا را خشت رو خشت گذاشتیم ، پیر مرد...  ، یه دفعه دلش برای باباش تنگ شد و پرید یه ماچ اب دار از لپش گرفت و بعد برای اینکه خجالتش را به رو نیاره پرسید کلیه ات چطوره ، تولیدش که کم نشده ؟؟!!!!  میدونست چی میشنوه ...

...
تو جاده از شهرک تا شهر از اون جاده همیشگی رد میشد ، همونجایی که چند سال پیش اون ماشین خاطراهاشون شبای زیادی شاهد خاطرات تلخ شیرینشون بود ، اون جاده که حتی بوی محل تا محلش را حفظ بودن ، همون جاده که توش رانندگی تمرین میداد ، اون جاده ای که بارها سر روی پاهاش گذاشته بود ؛ جاده هنوز همونطور بود با اون چراغای زرد و سفید یکی در میون سوخته ، همون ترافیک همیشگی و هنوز تازه و پر از لذت ....

...
با صدای پاشیدن سطل پر از کف رو شیشه ها یادش افتاد کجاست و پسرک افغانی لبخند زرد و خسته ای زد ، ته دلش از اینکه خندونده بودش راضی بود و زمزمه میکرد هنوز هم دلقک .... وقتی به خودش اومد دید لبخند رو لبش قفل شده و هنوز نیشش بازه ، اینبار صدای تاپ تاپ پسرک رو صندوق ماشین به خودش اوردش "اقا مهندس بیا عقب"
هوا سرد بود و به سردی دست کارگرا فکر میکرد به اینکه این پسرک بعد از این چند سالی که ایرانه هنوز لهجه افغانیش اینقدر تابلوه ، مثل همیشه فقط نگران بود که شیشه ها را خوب تمیز کنن و پسرک باز با او لهجه خوشکلش گفت چشم اق مهندس ، خیالت راحت ؛ تو دلش می گفت ای پدر سوخته دوباره با یه خنده ما را خر کرد....
از کارواش که میومد بیرون یهو جفت پا رفت رو ترمز ، تو اینه پسرک را دید که اخمش خنده شد و وقتی انعامش را میگذاشت کف دستش در جواب خدا برکت پسرک گقت باشد گله !!! زد سر شونش و گفت دستت درد نکنه ...

...
هنوز کلی خرید داشت  دنبال یه سوپر خوشگل میگشت که  یاد روزای کارمندیش واو تعاونی همیشه شلوغ افتاد ... ، سبد را برداشت و یه راست رفت سمت قفسه حله هوله ها و از اینکه هنوز اینقدر با شکمش حال میکرد خیلی خوشحال بود ، رسیده بود جلوی یخچال اب میوه ها و رانی هلو بود که باز میبردش تو گذشته هاش ، بعضی چیزا را دو برابر بر میداشت و سعی میکرد یادش باشه جدا بزاره که سر راهش یه سری به خونه پدری بزنه ،چشمش افتاد به ردیف دستمال کاغذی ها و اون همه رنگ که هر دفعه میاد اینجا اسیرش میکنه ، به قوطی خالی کنار تخت خوابشون و خنده های نصف شب  خندید و  گفت اینم دستمال دیگه چی میخای ، حالا هی غر بزن ، هی بهانه بیار ، باز داشت با خودش میخندید و یه دفعه گفت چه کسی؟ ، بهانه !!!!؟؟

...
"زنم از خونه انداخته تم بیرون ، تونو خدا درا باز کن"
پشت در لبخند ماردش را با لبخند جواب داد و مثل پت و مت با یه مشت پلاستیک رفت تو
"سلام بر خوشگل ترین و بد اخلاق ترین مامان دنیا ، خوب بیرونم کرد چی کار کنم " مادرش با لبخند همیشگیش داشت نگاهش میکرد و انگار دنیا را بهش دادن گفت " اینا چیه دوباره ؟ همه چی تو خونه بود ، ..... ، تنها اومدی ؟ غزاله کو؟....."
پیش مادرش نشست بود و حال و احوال میکرد ؛ هرچی منتظر شد نه از بابای پیرش خبری شد و نه از خواهرش ، دلش برای تنهایی مادرش می سوخت ولی نور امیدی که تو چشماش برق میزد خیلی راضیش میکرد ،‌ حس خیلی خوبی از خوشحالی اون زن تکیده داشت ، اخه از وقتی که فهمیده چند روز دیگه مسافر خونه خداست دل تو دلش نیست و انگار دنیا را بهش دادن ،اصلا تمام حرف و نقلش شده سفرش و نگرانی های همیشگی یه مادر نگران ، به این حال مادرش حسودیش میشد و زوری خودش را نگه میداشت ، بعضی وقتا که کنارش نشسته انقدر دلش میخاد سرش را بزاره روی پاهای مهربونش و مثل بچگی هاش با نوازش دستایی که حالا دیگه خیلی پیر تر از اون موقعاست یه خواب اروم بره ، ولی وصله مردی و بزرگ شدن یه بچه مرد هیچ وقت نمیزاره....
به صورت مادرش نگاه میکرد و خیلی خوشحال بود که نذرشون را ادا کرده ، ازخودش میپرسید اصلا فکر میکردی؟

...
هوا داشت تاریک میشد و کم کم طاقتش داشت سر میومد ، دلش برای خونه خودش و صاحب خونه دلش تند تند میزد ، بلند و شد و داشت با عجله کفشاش را میپوشید که خواهرش خسته و رنگ پریده از یه روز کلاس کامل سر و کله اش پیدا شد و حالا با خیال و وجدان راحت تر در خونه را بست و کوچه خاطرات بچگی را به سرعت پشت سر گذاشت ، به اون روزای سخت و سرد ، به اون روزای شیطنت و در و دیوار اون کوچه  پس کوچه ، به راه سختی که تا امروز اورده بودش به همه خندید و تو فکر این بود که امروز چطوری تازه تر از قبل بره کنار هم لونه اش ...
 از اینکه همه فکر ذکرش بعد از این سالا به اون خونه و زن ارزوهاش ختم میشد خیلی خوشحال بود و تو دلش از امید تشکر میکرد که سرنوشت را رام خوشبختیش کرده بود ، از اینکه مشکلات بزرگش هیچ کدوم ربطی به عشقش و دلش و وجدانش نداشت خیلی راضی بود و به امید التماس میکرد که این حالت را نگه داره

...
با یه مشت کیسه تو دستش به زور با دماغش زنگ اپارتمانشون را زد و وقتی انتظارش طولانی شد با اکراه پلاستیک ها را گذاشت زمین و کلیدش را  تو قفل چرخوند ، در که باز شد تاریکی و سکوت لونه شون دلش را گرفت و پیش خودش گفت چقدر بده کسی نیاد جلوت ...
تو تاریکی رو کاناپه چرمی کرمش ولو شد وچشم دوخت به دستگیره در ، گفت عوضش حالا که تنهام میتونم پاهام را بزارم رو میز همینطور که داشت لنگاش را بلند میکرد دستگیره در چرخید و سایه یه زن قد بلند ترکه ای در را باز کرد و اومد تو ، باز نامردیش گل کرد و بلند سلام کرد ، صدای افتادن کیسه ها و جیغش فضای خونه را پر کرد و داد زد کثافت ..... ترسیدم ، چرا تو تاریکی نشستی دیوونه ؟!
تو تاریکی خودشو رسوند کنارش و اروم کشیدش تو بغل ،اما اون همینطوری که با دست پسش میزد گفت نمیخام ترسوندیم! وقتی لباشون به هم رسید اروم خودش را تو بغل شوهرش ول کرد و هر دو یه نفس عمیق کشیدن ... زنش خودشو به زور از تو زنجیز دستاش نجات داد و همینطور که دنبال کلید چراغ میگشت با همون حالت همیشگیش گفت کثافت....

...
خونشون یه اپارتمان دوخوابه جمع و جور اما خیلی خوشگل و اروم تو شهرک های اطرافه و هر کس که خونشون میاد صلیقه خانم خونه را تحسین میکنه و اونم همیشه با حسادت میگه به خدا دکور خونه صلیقه جفتمونه ...
همیشه عاشق یه همچین خونه ای بود یه خونه خلوت با یه دست مبل راحتی چرمی کرم روشن و یه فرش دستباف کوچیک تو پذیرایی ... یه اتاق خواب خیلی اروم و خلوت که مهمترین قسمت خونشونه و همیشه درش بسته اس ؛ یه اشپزخونه نقلی تمیز که هزارتا قانون و مقررات داره و دوست داشتنی ترین جای خونه است ..
کنترل تلوزیون دستش بود و برای روشن کردنش استخاره میکرد اما نگاهش به فرشته تو اشپزخونه خیره بود و خیلی عمیق نگاهش میکرد ، هنوز خیلی خوشحال بود که بعد از این چند سال زندگی هیچ کدوم از نگرانی هاش اتفاق نیافتاده بود و بیشتر از همیشه عاشق زنش بود ، به خودش و انتخابی که کرده ، به تلاشی که با هم کرده بودن و این مسیر سخت افتخار میکرد و خدا را شکر میکرد که مزد صبر و تحملشون را داده

...
سرش را گذاشت زمین و تن خیسش  رو کاناپه از حرکت و تقلا اروم شد ، چشماش را بست و با دستاش محکم تو بغل گرفتش و لختی تنش را تن ظریف و لطیف عشقش پوشوند ، بی اختیار دستاش را تو موهاش فرو کرد و دم گوشش اروم گفت دوست دارم ؛ وقتی دستاش موهای عزیزترین کسش را نوازش میکرد باز خوشحال بود که هنوز برای هم اینقدر تازه موندن و حلقه دستاش را محکم تر کرد

...

وقتی به خودش اومد دید تک و تنها تو همون رخت خواب همیشگیش زیر پتوی بچگی هاش خوابش برده و به خودش لعنت فرستاد که یه روز پنج شنبه هم که تو خونه است نمیتونه بخوابه ، وقتی یادش به پنجشنبه افتاد انگار غم دنیا تو دلش نشست ، تعطیلی اخر هفته که عروسی کارمند اس براش یه کابوس دردناکه که مجبوره تحملش کنه
همین طور خیره به سقف به خواب خیال دیشبش فکر میکرد ، به دنیای کوچیکی که بعد از اینهمه سختی لیاقتش را داشت اما زمونه ازش دریغ کرد ، به دعوای دیشبشون و کدورت و ناراحتی که تو دلش مونده بود ؛ از خودش میپرسید که یعنی امروز زنگ میزنه ؟ باز به اینکه کجای زندگیشه ؟ به اخر و عاقبت این عشق محال ، به مادرش ، خودش ...
چشماش را بست ، هنوز خسته بود ، خیلی خسته ؛  دل خوشیش به ساعت 1 بود و امروز نگران تر همیشه ، نگران از تصمیمی که به عهده اون گذاشته بود ، نگران از انتخابی که باید میکرد ..
وقتی به غرور شکسته اش فکر میکرد به خودش حق میداد  اما این چیزی از نگرانیش کم نمیکرد....
به هر حال یه روز دیگه شروع شده بود یه صبح دیگه مثل بقیه صبح ها که روشنی روز یادش میاره یه دلقک تنهاست که هر روز صبح زود میره سر کاری که ازش متنفره ، یه دلقک که هیچ امیدی برای رسیدن به ارزوش نداره ، دلقکی که نمیدونه کجاست و نمیدونه چی از دنیا میخاد