هرزگی

میخواهم هرزگی کنم ، میخواهم با تمام روسپیان ، نه ، بیشتر ، با تمام زنان دنیا هم آغوش شوم ، می خواهم تمام تن هاشان را مزمزه کنم ، بلیسم
میخواهم نفس در نفس غرق عرق شرم و گناه تن به تن حرام بسایم ، اری میخواهم با تمام زنهای دنیا همبستر شوم ، هزرگی کنم
میخواهم در چشماهای پرسش گرتک تک این موجود در خود اسیر پیچیده مرموز پاسخ پرسش خویش را جستجو کنم ، می خواهم هر بار که آب بر آتش شهوت و هرزگی می پاشم وقتی تن آرام میگیرد و دل غرق خواهش و تمناست سر بر شانه عرق کرده غریبه اش بگذارم و باز تکرار کنم "این هم نبود"
آری دلنشین بود از عشق و تلاش و خیانت گفتن با تن فروشان و خستگانی که میخواستند تفریحی کنند ، تنوعی بر تجربه دان خاطرشان اضافه کنند ، دلپذیر بود سخن گفتن با آنانی که چون من دربه در جواب ساده یک چرا از کوچه پس کوچه های شهر پرگناهشان تا آسمان و دریا و همه جا را گشته اما نیافتنده بودند و اینک همبستر شکستن من ، یا شاید شکستن خویش تن به ماجرا میدادند
با روسپیان گفتن از حدیث عشق و شکستن و در هم بافتن کلمات منقطع و بی سر ته ، وقتی نیمی از کلام نا فهمیده میماند و آن گاه که نگاه و دنیایتان زمین تا آسمان متضاد و متفاوت است عجیب آرامشیست، خصوصا که حرف ها زده می شوند تا فراموش شوند ، پوچ شوند و در آتش مستی بسوزند ، اما عجیب تر آن صمیمیت و همدردیست که با کلمات کم مفهوم و دست و پا شکسته شکل میگیرد و قدری دیگر آنچنان در آغوش غریب و نا آشنایش فرو میروی و با احساس و عشق ضربه بر جسم میزنی که خودت هم باور میکنی صمیمیتی و عشقی در کار است ، خالی میشوی و دوست داری گریه کنی ، اما در سرزمین فراموشی گریه حرام است ، پنچه بر پستان و تن عریانش میکشی و تکرار میکنی "تمامشان مثل هم هستند..."
بی اصرار به چشاندن طعم لذت و به رسم خیلی های دیگر میخوابی چون خسته ای ، بی دغدغه از آتشی که ممکن است هنوز شعله ور باشد ، تا صبح لختی و گرمای تن اجاره ای را در آغوش میکشی و میفهمی چگونه میشود به دروغ عاشق بود و از عروسک اجراه ای غرق لذتی پر از دروغ شد...
شاید روزی دوباره قلبت و روحت سیراب شود خواه با تن اجاره ای ، خواه هر دروغ دیگری