کس چه داند...

این روزها همه میگویند فراموش کن ، بگذر ، ببخش
همه  میپرسند چرا؟ چطور؟
همه مرا به همت و کوشش میخوانند

حرفها آوریست بر سقف فرو ریخته ام ، و انگشت اتهامی که در اختفای کلام مرا اشاره رفته ، من مانده ام و سوالی که جوابش را نمیدانم ، در پس تمام خنده ها و بی خیالی ها ، گاه از قعر چاهی که مدفن عشقی نافرجام شده شعله ای و خاکستری به اسمان وجودم راه پیدا میکند و میانه قهقه های دروغین و سرخوشی های پر منت مستی ناگاه تکانی و مشتی بر دیوار ، و سکوتی و خنده ای دروغتر از قبل و گریز از نگاه پرسشگر این و آن

چگونه بگذرم و و فراموش کنم سرخوشی از شیطنت های نگاه  تازه از راه رسیده را ، سخت است دیوار بودن ، زیر باران و افتاب و باد و بوران ماندن و ایستادن تنها به عشق تکیه گاه عشقی بودن و نظاره کردن تکیه بر دیوار دیگران را
سخت است منتظر بودن ، دم نزدن و شکستن و هر لحظه مردن و تنها ماندن ...
کدام تلاش ، کدام کوشش ، از چه میگویید ، چه میدانید که همت تا ته ته مانده جان چیست ، کدام غریق از طوفان رهیده به ساحل را دیده اند که توان بر پای ایستادن دارد ، کدام کوشش ، کدام امید
عظمت و سنگینی لحظه ناامیدی را کدام نگاه سرزنشگر امروز دیده ، ان هنگام که در باتلاق  بلا از نجات دست میشویی و نا امید دست از تلاش و تقلا برمیداری تا ارام ارام و لحظه به لحظه فرو میروی و مرگ ارام ارام و ذره ذره وجودت را از خالی خود پر میکند و مردنت را در مرداب سرنوشت با تمام وجود احساس میکنی ؛ عذاب مرگ این نا امید دست از دنیا شسته را کدام کلام و کدام قصه توان بازگو کردن دارد

یاد ان کلام و آن "بی تو مهتاب ..." و از گذشتنش از پرده ذهن میگذرد میرود تا آن پاسخ کوبنده و درد الود که سالها پیش بر مظلومیت و غربتش گریسته ام ، سالها قبل از انکه بتوانم گذشتن را حتی معنی کنم ، اری

"تو از آن کوچه گذشتی ، من از این عشق گذشتم"
کس چه داند به چه دردی من از این عشق گذشتم