یه چیزایی یه دفعه از توی ذهنم رد میشه که تمام وجودم را به اتیش میکشه
چند روز پیش بهم گفت یکم به من مهلت بده ، توی دلم گفتم باشه مهلت میدم تا خودتو پیدا کنی و از این سر در گمی بیرون بیای ، پیش خودم گفتم محاله دست از پا خطا کنه ، یکم صبر میکنه بعد ...
اما امروز یاد اون دو ماه مهلتی افتادم که با نهایت وقاحت ازم خواست ، وقتی گفت دو ماه منتظر من باش درست روزی که  داشت منو تنها میزاشت ، اون دوما شد یک سال و ما به هم قول وفاداری و ازدواج دادیم ، اما بعد پیش خودش فکر کرد حتما حق داره که بدون هیچ توضیحی به ادمی که زندگیشو تباه کرده بزاره بره دنبال سرنوشتش ، شایدم حق داره

ابراهیم هنوز فکر میکنه اینا سیاه بازیه برای اینکه منو نا امید کنه ، دیشب اون یکی ابراهیم بهم میگفت مگه میشه بدون هیچ توضیحی بگه دیگه نمیخوام باهات باشم ، میگفت من مطمئنم که اون همیشه به تو وفا دار بود ، بیچاره نمیدونست چه اتفاقایی افتاده و با حرفاش نمک به زخم من میزد

الان توی اتوبوس یاد حرفای اون روزاش افتادم که بهم میگفت مگه من چیکار کردم که اینقدر به من شکاکی؟ در حالی که من همیشه انقدر بهش اعتماد داشتم که مثل بعضی ها که هنوز از راه نرسیده کنترلش میکنن هیچ وقت کنترلش نکردم ، همیشه از خودش سوالاتم را و تردید ها و سوءتفاهم ها را پرسیدم و همیشه حرفاش را باور کردم ، من به این مگفتم نهایت اعتماد که وقتی ابهامی پیش بیاد مستقیم از خودش بپرسم و جاسوسی نکنم و اون بمن میگفت که خیلی کنترلش میکنم و مو را از ماست میکشم
یادمه وقتی ازش پرسیدم که چرا میخای از من جدا بشی ، گفت که من خیلی میخام همه چیز را بفهمم و زیاد بهش گیر میدم ، حالا اول راهه ، هیچ وقت من به خودم اجازه ندادم تلفن خونشو بردارم با اینکه قرار بود زنم بشه اما هنوز از گرد راه نرسیده ها کنترلش میکنن و میدونم روز به روز میفهمه که چی اتفاقی افتاده
امروز زنگ زدم به نسرین فقط برای اینکه جواب چند روز پیشش را بدم که بهم گفته بود من مقصرم و الکی قضیه را بزرگ کردم ، اونم یک کثافت به تمام معناست که اون روز با اینکه از این جریان خبر داشت منو متهم میکرد که من دارم قضیه را کش میدم و لجبازی میکنم اما امروز که حرفی برای گفتن نداشت فقط تونست بگه شرمنده است

گفتم نسیرن و باز یادم افتاد که چند وقت پیش بهش گفتم داره مثل نسرین میشه و کلی بهش برخورد ، ظاهرا اینجا فقط دعوا سر کلمه هاست اما واقعیت ما را اذیت نمیکنه ، امروز عشق دیروز من همرنگ نسیرن شده  ، با همون مشخصات و همون بوی نفرت انگیزی که دل هر انسانی را به درد میاره . چقدر بده که خیلی از چیزایی که فکر میکردم و حدث میزدم درست از اب در میاد ، امیدوارم بقیه پیش بینی هام درست از اب در نیاد

یاد لیلا میافتم که اون روزایی که نصف شب از این بیمارستان به اون بیمارستان دنبال ارتوپد بودیم هنوز با نفرت و تحقیر به من نگاه میکرد ، از خودم میپرسم چه نگاهی به نریمان داشته ، از خودم میپرسم چطوری تونست جلوی لیلا این کارو بکنه ؟ چطور روش شد ، من از حالا عزا گرفتم که بعد ها چطور جلوی دوستام با یه زن دیگه باشم و اون ....
البته اگر باز هم دروغ نگفته باشه و لیلا خونه بوده
بگذریم ، دلم میخاست بهش بگم دیدی حق با من بود ، دیده اون روزایی که میگفتی مگه من چه گهی خوردم که اینجوری در موردم حرف میزنی و میگفتم میترسم حق داشتم ، دیدی .....
هنوز خیلی چیزا برای دیدن مونده