دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

روزها گذشته بود و روزهای زمستون به اخر رسیده بودن و انگار نوبت زمستون دلش بود ، تو اون روزا هرچقدر بیشتر به نوروز نزدیک میشده گیج تر ازقبل بود و مثل ادمی که جادو شده باشه سرگردون و وامونده به بازی زمونه نگاه میکرد و هیچ کاری از دستش بر نمی اومد ، شاید هم دیگه قدرتی براش نمونده بود که دست به زانو بزنه و تکونی به خودش بده ، شاید دست تقدیر بود که اینطور مثل یه بره رامش کرده بود ، تنها تلاشش این بود که بیشتر و بیشتر از اخرین ثانیه های اون زمستون قشنگ استفاده کنه ، هیچ شوقی برای بهار نداشت و حتی وقتی تو اغوش نگران عشقش غلط میزد انقدر گیج بود که شاید یادش میرفت کجاست و تا چند روز دیگه هیچ دست مهربونی نیست که تن خستش را تو بغل بگیره ، یه سرگیجه عجیب که هنوز هم همراهشه ، یه چیز کشنده که حتی نمیزاره فکر کنه ، نمیزاره تجسم کنه ...
اون روزای اخر همیشه اون سرگیجه باهاش بود و حتی وقتی گریه میکرد نمی دونست چرا و چطور ، اصلا تصور نمیکرد که یه روزی از هم جدا بشن ، شاید به دروغ اون همه فالی ورق و حافظ و .... دل خوش کرده بود ، شاید فکر نمیکرد دنیا اینقدر نامرد باشه .نمیدونم فقط میدونم اون روزا تصور رفتنش را  نمیکرد و فقط دستش را به پیشتونی میگرفت تا به اون سرگیچه کشنده غلبه کنه
با تمام اون حالات بد فقط میخاست بیشتر کنار هم باشن و به هر بهانه و دروغی که بود از هر فرصتی که پیش میومد استفاده میکرد و ازش جدا نمیشده ، چه برای خرید ، چه دکتر ، چه اضافه کاری ، خواب و .....
و اون شب اخر ، اون اخرین نگاه و اشک ، ساعت دو سر همون کوچه همیشگی ، نگاهی که هزار تا حرف داشت و رفت ....
در ماشین را که بست بغضش ترکید و راه افتاد و دور زد سر کوچه ایستاد و نگاهش کرد تا رفت و در را بست
روز عید بود و ساعت به 9:18 نزدیک میشد ، هیچ حسی برای سال تحویل و لباس پوشیدن و تمام این مسخره بازی ها نداشت ، یه دلتنگی عمیق و اون مغز لعنتی که به هیچ چیز نمیتونست فکر کنه ، چند دقیقه ای از سال تحویل گذشته بود که زنگ موبایلش ضربان قلبش را تا بالاترین حد بالا برد و ارزو میکرد که ای کاش تنها بود تا جوابش را بده و یه عالمه قربون صدقه اش بره ، که عید را بهش تبریک بگه و با هم ارزو کنن سال دیگه سر این سفره با هم نشتسه باشن اما نمیشد جواب بده
نفهمید چند دقیقه بعد سریع رفت تو اتاقش و بی خیال همه زنگ زد به همون شماره و خدا میدونه با چه سختی جلوی اشکش را گرفت

 

نظرات 1 + ارسال نظر
عسلی بار شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:57 ق.ظ http://www.asali-e-baar.blogsky.com

نوشتنتو دوست دارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد