دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

فال حافظ

دیشبم مثل هر شب دلم خیلی گرفته بود و انقدر از فال ورق گرفتن خستم که دیگه حوصله نداشتم بشینم پای کامپیوتر یا گوشیم و فال بگیرم ، یاد اون کتاب حافظی افتادم که چند سال پیش نوروز از شیراز گرفته بودم ، البته من زیاد اهل کتاب شعر خریدن و خوندن نیستم خوب یادمه اون سال تازه چند ماهی بود با هم صمیمی شده بودیم و وقتی قرار شد بریم شیراز بهم گفتی از اونجا برات یه حافظ بخرم که فالنامه داشته باش
اون سال از اون کتاب دوتا خریدم یکیش همینیه که دیشب دستم بود و اون یکی تو قفسه کتاب های تو جا خوش کرده

دیشب عجیب دلم میخاست با یکی حرف بزنم و خودمو خالی کنم ، شاید دلم میخاست یکی باهام حرف بزنه نمیدونم چرا دلم خواست حافظ بخونم
توی اتاقم نشسته بودم و یه فال برای مادر و دومی را برای خواهر کوچیکم گرفتم و چند تا فال هم برای خودم
دلم میخاست یکم خودمو خالی کنم اما انکار که حافظ هم با ما سر یاری نداره

اول نیت کردم که به هم میرسیم یا نه نتیجه اش شد این :

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش

بعد نیت کردم که میری یا نه ؟ جوابش شد این:

از دیده خون دل همه بر روی ما رود بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود
ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش بر روی ما رواست اگر آشنا رود
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل چون صوفیان صومعه دار از صفا رود

اینم تعبیری بود که زیرش نوشته بود

از این که مورد توجه یارت نیستی دل شکسته می باشی ، حرفهای زیادی برای گفتن داری اما بازگو نمیکنی ، با توکل به خدا و راز و نیاز با او سبک می شوی.به عشقت وفادار باش و به خدا توکل داشته باش حتما موفق می شوی.

 

فال دوم را که میخوندم خیلی بیشتر دلم گرفت و یه جورایی تعبیرش هم خیلی درست بود و این بیشتر باعث دلتنگیم شد.
 بعد بهت اس ام اس دادم و با هزار تا فکر خیال رفتم تو رختخوابم و باز تمام فکرای مسخره همیشگی اومد سراغم و انقدر خودم را در گیر دنیای خیالی خودم کردم که نمیدونم کی خوابم برد ، گاهی وقتا انقدر تو دنیای خودم غرق میشم که یادم میره واقعیت چه و الکی الکی حسابی سرحال میشم ، بعد بهت زنگ میزنم و وقتی خبرهایی بدی که هر روز از در و دیوار سرم خراب میشه را میشنوم تمام اون دنیای قشنگ هوار میشه رو سرم و دوباره تو خودم میرم

الان هم باهات حرف زدم ، بازم دلم گرفته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد