دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

بهار عشق

دیروز از سر کار که رسیدم خونه یک است ابگرمکن را روشن کردم و تا اومدم دستی به سر و گوش کامپیوتر خونه بکشم اب گرم شده بود ، از جمعه یه شوقی داشتم و همش منتظر بودم ، یه نگاه به صورتم انداختم و پیش خودم فکر کردم که بهتر فردا صبح اصلاح کنم ، هرچی به امروز صبخ نزدیک تر میشدم بیشتر هیجان و دلهره داشتم ، شاید حرفش که دلش خیلی برام تنگ شده را باور کرده بودم ، البته دلتنگی من به اون شدتی که انتظار داشتم نبود ، اخه اینقدر این چند وقته حرف از رفتن زده که تمام دنیای منو بهم ریخته ، شاید دارم تمرین میکنم ، سعی کردم کمتر بهش فکر کنم ، هرچند نشد ، اما خوب اینکه میدونم بالاخره بر میگرده خودش خیلی خوبه و تحمل را راحت تر میکنه ، راستش وقتی پشت تلفن گفت که خیلی دلتنگ شده یکم از خودم خجالت کشیدم که چرا اندازه اون دلم تنگ نشده اما حالا حس میکنم که اینبارم من بردم و با اینکه کمتر از چیزی که فکر میکردم اذیت شدم اما بازم خیلی بیشتر از اون دلم تنگ شده بوده....
اها یادم رفت ، خلاصه امروز صبح هم خواب الود بیدار شدم و مستقیم رفتم ریش تراشم را برداشتم و یه راست رفتم تو حمام ، حتی بیشتر از همیشه به صورتم ور رفتم و خیلی خوب اصلاح کردم ، لباسهای دیروز را گذاشتم کنار ، افتر شیو زدم و با وسواس ادکلون addidas که خودش برام اورده بود را انتخاب کردم و چند تا پیف بیشتر از هر روز به خودم زدم ، رفتم یه جوراب تازه برداشتم و ....
خلاصه کلی حال به خودم ، بر عکس همیشه صبح با انرژی از خونه زدم بیرون و توی سرویس همش به این فکر میکردم که نکنه فال دیشبم درست از اب در بیاد و امروز هم نیاد !
اما انقدر حرفش باورم شده بود که پیش خودم فکر میکردم حتما هر جور شده میره فرودگاه و یه جا هم گیرشون میاد و امروز عصر میبینمش ، صبح دو سه تا از بچه ها پرسیدن امروز میری ورزش؟؟؟ و منم با تردید گفتم بستگی داره !
خیلی جلوی خودمو گرفتم که دیرتر بهش زنگ بزنم ، اما وقتی ساعت 8:30 موبایلش زنگ خورد و البته بر نداشت فهمیدم که امروز هم نمیاد ، دوباره بهش زنگ زدم و وقتی خواب الود جوابم را داد فهمیدم که خیلی خوش خیال بودم ...
از اولش هم میدونستم که وقتی میره برگشتنش کلی اعصاب خوردی داره ، اما با این وجود هر طوری بود براش بلیط پیدا کردم و راهی شد .
اصلا برام مهم نیست که اینو بخونی یا نه ، اصلا مهم نیست دوباره قیافه حق به جانب به خودت بگیری یا پشیمون بشی ، باور کن الان اصلا برام مهم نیستی ، حتی مهم نیست که حق با من باشه یا با تو ، فقط الان نمیخام حتی بهت فکر کنم
در هر حال اونچه برای من مسلمه اینه که کار همیشگیته ، کاشکی ادما وقتی یه چیزی را داشتن قدرشو میدونستن ، ادما یه عمر دنبال عشق میدون اما وقتی بهش میرسن یا ازش میترسن یا درکش نمیکنن و میشه اون شعر مسعود فرد منش که با حسرت میگه

من تمام هستی ام را در نبرد با سر نوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم ، کشتم
من بهار عشق دیدم ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من زمقصد ها پی مقصود های پوچ افتادم
تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همۀ صبر و قرارم رفت
بهارم رفت ، عشقم مرد ، یارم رفت

بی خیال ،اینم از امروز ، دلم خیلی گرفته ، نمی دونم شاید اون چیزی که اون میخاد ولی ازش میترسه را خودم عملی کنم ، اگه بدونم اخرش اینه من جراتش را دارم ، قدرتشم دارم ، بهر حال ادامه دادن یا ندادن این قصه سخته ، پس چه فرقی میکنه سختی سختیه دیگه....
امروز خیلی ناراحتم
خدایا چرا اینجوریه ، چرا یکی اینقدر مشتاق و یکی گیج خوابه ، چرا خدا ، منم دارم مثل رضا میشم ، یادمه اگه کسی کاری باهاش داشت خودش میرفت دنبال طرف ، اگه کسی دلش برای رضا تنگ شده بود رضا بود که میرفت سراغ اون ، اگه کسی تو درساش مشکل داشت بازم رضا بود که خودم میرفت کمکش میکرد ، همیشه رضا بود که برای دیدن ، همراه بودن ، کمک کردن ، بودن و رفاقت کردن پیش قدم بود اما حیف که هیچ کس حتی من قدرش را نمیدونست ، حیف که انقدر دستش بی نمک بود که همیشه منت بقیه را هم میکشید ، حتی بعضی ها ازش میترسیدن که چرا اینقدر میخاد به ما کمک کنه حتما یه نیتی داره ، حتی خیلی ها باهاش دشمنی میکردن با اینکه رضا به کسی بدی نمیکرد ، همیشه فکر میکردم اگه ادم نیتش خیر باشد خدا هم کمکش میکنه و اونا پیش همه عزیز میکنه اما انگار اینجوریا هم نیست
حالا قصه من درست تو سن و سالی که رضا به اینجا رسیده بود داره شبیهش میشه ، از یه ناهار بیرون رفتن گرفته تا تو کار و زندگی ....
خستم ، انقدر از همه چیز خستم که دلم میخاد از همه دور باشم ، از همه ، از همه ادمهایی که یا کاری به کارم ندارن یا اگه دارن میخان نصیحت کنن و نصف دین منو کامل کنن ، از ادمایی که هیچ صداقتی تو دلسوزی هاشون نیست.
به هر حال یه روز دلت برای این همه اشتیاق و التماس من تنگ میشه ، یه روزی که قطعا کنارت نیستم ، میدونم یه روز حسرت این روزها را میخوری ، شایدم نخوری ، هنوز خوشحالم که تمام توانم را خرج کردم ....
تا چیزی را داریم قدرشو نمیدونیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد